eitaa logo
شهید جمهور
151 دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
5.8هزار ویدیو
52 فایل
🌹 شهید مهدی زین الدین: در زمان غیبت به کسی «منتظر» گفته می‌شود که منتظر شهادت باشد، منتظر ظهور امام زمان(عج) باشد اللّـهـمَّ‌عَـجِّـلْ‌لِـوَلِیِّـڪَ‌الفَـرَج
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁 👆 ای شهیــد تو برای سـلامتی صاحبت نمـاز می خواندی اما من قلبـش را به درد آورده ام.... و چقدر است میان چشم انتـظاری تـو و مـن... @khaimahShuhada
حاج قاسم هر سال ایام ماه مبارک رمضان فرزندان شهید و خانواده ها شهدا رو دعوت میکرد،بیت الزهرا افطاری میداد،میامد صندلی پایین مینشست سخنرانی میکرد، چه صحبتای عمیق و قشنگی، سری اخر،وسط صحبتاش به سردار حسنی گفت دوربین هاش خاموش و جمع کنه، کلا با فیلمبرداری مشکل داشت،خوشش نمیامد، خودش هم پذیرایی میکرد، سفره میچید. کنار بچه ها مینشست،یه جمع باصفا و صمیمی بود،بعد افطاری میریختن سر حاجی گم میشد لابلای بچه ها. به پسرش و یک محافظش که همراهش بود، هم اخم کرده بود ،کاری به بچه های ‌شهید نداشته باشند و بگذارند راحت باشند. 📚راوی فرزند شهید شیخ شعاعی @khaimahShuhada
📜 📚خاطره دختر شهید حاج قاسم سلیمانی 💛سالی که شهید شد ما رو برد زادگاهش"قنات ملک" جایی که اون موقع که بابا بچه بود و عشایر بودن چادرشون اونجا بود. 💚خودش رفت رو درخت برامون شکوفه های گیلاس رو میچید،بابا از عکس و دوربین فراری بود... ❤️بهش گفتم بابا دوست دارم یه بار از ته دل بخندی و عکس ازت بگیرم و خندید گفت بابا اینطور خوبه..؟بعدشم میگفت بابا عکس بگیر بابا خیلی عکس بگیر... ✍🏻راوی:خانم فاطمه سلیمانی @khaimahShuhada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 🌷آقا جواد حتی تو حرم (س) هم، از بچه‌های شهدای غافل نمی‌شد. با فاطمه بردشان یک گوشه‌ و باهاشان بازی کرد. فاطمه خوراکی‌هایش را آورد و با هم خوردند. آقا جواد برای فاطمه، خمیرِ بازی، خریده بود. آوردند و با بچه‌های فاطمیون، حلقه زدند دور همدیگر و نشستند به بازی. آنقدر بهشان محبت کرد و خندیدند که آخر سر، از سر و کله آقا جواد بالا می‌رفتند و صدای عمو عمویشان قطع نمی‌شد. (راوی:همسر شهید). این کلیپ، تصاویر همین خاطره است. @khaimahShuhada
شهید جمهور
🌹عشق فانسقه راوی : رزمنده پیشکسوت حاج حسن زارعی 🌴 روزها و شب ها آموزش می دیدیم تمرین می کردیم وجودمون را آماده عملیات می کردیم ، چون قرار بود عملیات آبی خاکی باشه ماهم چون گردان یکبار مصرف بودیم قرار براین بود که دیگر نیروهای لشکر از ما بی اطلاع باشند لذا اطراف شادگان در منطقه هور مستقر بودیم ، روز وشب آموزش می دیدیم، آموزش بلم رانی و قایق رانی و شنا و غواصی و ... آماده شدیم برای عملیات بدر در تاریخ ۶۳/۱۲/۱۹ عملیات بدر آغاز شد ما هم خط شکن بودیم. خط را شکستیم ، سفارش کرده بودند که توی سنگر عراقی ها نروید اما شیطون وسوسه کرد ، هنوز هوا گرگ ومیش بود از جاده پریدم اونور گفتم برم یکدست لباس عراقی برای خودم بردارم ، عاشق فانسقه هاشون هم بودم 😄 وارد سنگر شدم دیدم صدای یه نفر داره میاد یه گلنگدن کشیدم گفتم :قف (ایست) طرف خیلی ترسیده بود گفت : نزن من ایرانی هستم بچه های اطلاعات بود، یکدست لباس عراقی که هنوز پلاستیکش باز نشده بود برداشتم وبرگشتم بطرف سنگر خودی ، هوا گرم بود لباس‌های خودم هم اون لباس کره ایی های خاکی رنگ بود ، کوله نداشتم ، رفقا گفتند لباس عراقی‌ها را زیر لباس کره ایی بپوش من قبول کردم، از صبح ۲۰ اسفند تا ۲۵ اسفند دو دست لباس روی هم پوشیده بودم وچقدر ظهرها گرم بود ، گذشت تا درتاریخ ۶۳/۱۲/۲۵عراقی ها پاتک سنگینی کردند ما نزدیک رودخانه دجله بودیم که عراقی ها بعضی از جاها آنقدر آتش ریختند که خاکریز صاف شد و این منطقه را حسابی آتش می ریخت کمتر کسی بود که از اینجا می خواست عبور کنه وترکشی نخوره دستور دادند بریم عقب ، آمدیم از اینجا که خاکریز نداشت رد شویم یه خمپاره ۶۰ بدون سروصدا کنارم زدند و مجروح شدم از ناحیه پا ده تا ترکش واز ناحیه دست سه تا ترکش ودوتا هم رفته بود در شکم وروده هام را پاره کرده بود امدادگر خودش را به من رساند با قیچی دو تا شلوار عراقی وشلوار کره إیی ودوتا بلوز عراقی وکره إیی را پاره ، پوره کرد. حرص خوردم لباس کره إیی که خیلی دوستش داشتم را هم پاره کرد. تانکها ی عراقی‌ها داشتند بطرف ما پیشروی می‌کردند تمام بدنم خونین مالی بود، بچه ها آمده بودند وخودشون رو روی من انداخته بودند می گفتند ما رو هم شفاعت‌ کن همه داشتند فرار می‌کردند. عراقی ها خیلی نزدیک شدند هر که هر وسیله ای داشت روبه میهن وپشت به دشمن می رفت من هم با رفقای شهیدم که فکر کردم اونا جامانده اند روی زمین افتاده بودم ودیگه امیدی به برگشت نداشتم دیدم موتور سوارها هم گاز موتورها راگرفته و به عقب برمی گردند اونا بچه های پرسنلی بودند کارشون این بود که مهمات وآذوقه با موتور برامون می آوردند، یکی از آنها هم حاج آقا مصطفی پسر مقام معظم رهبری بود ، دیدم یه موتوری آمد رد بشه یه نگاه کردم منو شناخت سردار حاج احمد کریمی مسئول پرسنلی لشکر بود . منو سوار کرد ویک نفری دیگه پشت سرم نشست که نیفتم تو دوتا دست انداز از هوش رفتم اگر حاج احمد منو ندیده بود الان عزتی داشتم ، خدا از سر تقصیرات او بگذره ، سال‌هاست که با خود می‌گویم از چه توفیقی بی نصیب شدم هنوز خالص نبودم، چون لباس عراقی‌ها را زیر لباسم پوشیده بودم امید برگشت داشتم وشاید هنوز مادرم چشم براه بود. دیگه نفهمیدم چی شد چشمهایم را باز کردم خانمی جوان بالین سرم بود از اتاق عمل بیرون آمده بودم ودر اتاق انتظار بودم با آن گازهای مرطوب خاکهای داخل چشمم را پاک میکرد گاهی با گاز خیس به لبهای خشکیده وترک برداشته میزد ، تا چشمهای بازم را دید مثل خواهری که بالین سر برادرش باشد فریاد زد « بهوش آمد وما را با آمبولانس وهواپیما منتقل کردند واز بیمارستان نجمیه تهران سر درآوردم تعاون گردان ، جواد بابایی من را ندیده بود که مجروح شدم لذا جزء مفقودالاثر ها اسمم را نوشتند ، بعد از درمان از تعاون سپاه قم موتور سواری آمده بود ودرب منزل وکاغذ ی را به پدرم داده بود در آن نوشته بود حسن زارعی مفقودالاثر... هیچ لباسی نداشتم ، بایک ملحفه مرا برده بودند بیمارستان نجمیه ، خانواده هم هیچ خبری از من نداشت چند روزی گذشت .گفتم به اخوی خبر دهم ، زنگ زدم محل کارش ، نبود ، قضیه مجروحیت را به همکارش ابوالفضل ابراهیمی گفتم وقرار شد به اخوی خبر دهد ، اخوی آماده شده بود با گردان امام سجاد برود منطقه چند روزی بخاطر وضعیت من قم ماند، در بیمارستان نجمیه رفقای دیگری هم بودند خلبان پاسدار یحیی محمدی هم بستری بود ، پدرش حاج حسن خدا بیامرزد پرستار او و همه ما بود @khaimahShuhada
🔶 ! 🌹یک بار یکی از بچه های هیأت آمد و به سید گفت: تُو مراسم ها و روضه اهل بیت علیهما السلام، اصلاً گریه ام نمی گیرد! سید گفت: اینجا هم که من خواندم، گریه ات نگرفت؟! گفت: نه! سید گفت: مشکل از من است! من چشمم آلوده است، من دهنم آلوده است، که تو گریه ات نمی گیرد! 🍁این شخص با تعجب می گفت: عجب حرفی! من به هر کس گفتم، گفت: تو مشکلی داری، برو مشکلت را حل کن، گریه ات می گیرد! اما این سید می گوید مشکل از من است!💫 🍃بعدها می دیدم که او جزو اولین گریه کنندگان مصائب ائمه اطهار علیهما السلام بود. @khaimahShuhada
💠 پدر شهید: آرمان که مریض شده بود، بردمش پیش دکتر؛ تا فهمید دکتر خانم هست و میخواد آرمان رو معاینه بکنه، گفت من نمیام. گفتم: پسرم این خانم دکتر هستند، میخوان فقط معاینه ات بکنند. گفت: نه پدرجان! طبق فتوای حضرت آقا تا وقتی که میشه به پزشک محرم مراجعه کرد نباید پیش پزشک نامحرم رفت... @khaimahShuhada
🖼 | نابغه در اتاق جنگ ☀️ خاطره جالب آقا از نحوه آشنایی با شهید حسن باقری 🤔تو ذهنم گفتم حالا میاد اینجا بلد نیست حرف بزنه، آبروی سپاه می‌ره! 😟 واقعا ترسیدم و دعا کردم! @khaimahShuhada
👈 بـرای خـدا ڪار ڪنید 🍁یاد بخیر ڪه پول قرض الحسنه به دیگر نیروها میداد و میگفت وام است و وقتی میگفتند دفترچه قسطش را بده میگفت ڪسی دیگر پرداخت میڪند. 🍁یاد بخیر ڪه یڪی از دوستانش تعریف میڪرد ڪه : دیدم صورتشو پوشونده و پیرمردی رو به دوش کشیده ڪه معلوله ... شناختمش و رفتم جلو ڪه ببینم چه خبره ڪه فهمیدم پیرمرد رو برا استحمام میبره !! 🍁یاد بخیر ڪه قمقمه آبش را در حالی ڪکه خودش تشنه بود به همرزمانش میداد و خودش ریگ توی دهانش گذاشت ڪه کامش از تشنگی به هم نچسبه !! 🍁یاد بخیر ڪه انبار دار به مسئولش گفت : میشه این رزمنده رو به من تحویل بدی، چون مثل سه تا کارگر ڪار میڪنه طرف میگه رفتم جلو دیدم فرمانده لشگر مهدی باڪریه ڪه صورتشو پوشونده ڪسی نشناسدش و گفت چیزی به انباردار نگه !! 🍁آره به خیر ڪه خیلی چیزها به ما یاد دادند ڪه بدون چشم داشت و تلافی ڪمڪ ڪنیم و بفهمیم دیگران رو، اگر کاری میکنیم فقط واسه باشه و 👌هـر چیزی رو به دید خودمون تفسیـر نڪنیم !! @khaimahShuhada
﷽ ←📜 ←✍🏻دختر شهیدی که برای حاج قاسم کلاس می گذاشت... 🔻خیلی دوست داشتم حاج قاسم را ببینم. وقتی خبر دادند در مصلای بابل مراسمی است نگفتند که قرار است با سردار سلیمانی دیدار کنیم. محمد جواد کوچک بود و زهرا ۶ سالش بود. مادر شوهرم هم پا درد شدید داشت و باید بیشتر حواسم به او بود. زهرا دختر بزرگم که ۱۲ ساله بود را با خودم بردم. چون تاکید کرده بودند همراه نیاورید دو بچه دیگر را مجبور شدم بگذارم خانه. به سختی خودمان را رساندیم مصلا. مراسم که تمام شد باز هم نگفتند قرار است چه ملاقاتی باشد که لااقل اطلاع دهیم بچه های دیگر ما را هم بیاورند. اعلام کردند بروید برای نماز جماعت. وقتی رفتیم داخل مصلی دیدم حاج قاسم آنجاست و می توانیم از نزدیک او را ببینیم. حسرت خوردم کاش اطلاع داده بودند تا دو فرزند دیگرم را هم می آوردم با دیدن سردار آرام می شدند. به فاطمه گفتم برو با سردار عکس بینداز. فاطمه  خیلی خجالتی بود. سردار نگاهی به او کرد گفت: می خواهی با من عکس بیاندازی؟ بیا بیا. چادر او را به سمت خودش کشید. واقعا با چنان حس پدرانه ای برخورد کرد که ما هم راحت رفتیم عکس انداختیم. حاج قاسم سر همه میزها رفت و یک ربعی صحبت می کرد. سر فاطمه را نوازش کرد و خندید گفت: من به تو می گویم با هم عکس بگیریم تو کلاس می‌گذاری؟ بعد یک انگشتر به فاطمه داد. گفتم: حاج اقا یک دختر هم در خانه دارم میشه برای او هم انگشتر بدید؟ گفت: بله. گفتم یک پسر سه ساله هم دارم پدرش به او توصیه کرده دوست دارم بزرگ شدی جزو افرادی باشی که اسراییل را فتح می کنی. برای او نامه می نویسید؟ نامه هم نوشت و روی عکس آقا مهدی امضا زد. وقتی رفت فاطمه که تازه خجالت را کنار گذشته بود، گفت: من با عکس بابا و حاج قاسم با هم عکس نینداختم. سردار که متوجه شد دوباره گفت: معلومه که با شما باز هم عکس می گیرم. فاطمه را کشید سمت خودش گفت: شما تازه ما را تحویل گرفتی مگه میشه عکس نندازیم؟ دوباره عکس گرفتند. انرژی بسیار قوی و آرامش خاصی به من در آن دیدار داده شد که همه اش حسرت می خورم کاش دو فرزند دیگرم هم بودند و این ارامش را می گرفتند. آن دیدار بسیار فاطمه را عاشق حاج قاسم کرده بود. وقتی خبر شهادت را بچه ها شنیدند شوکه شدند انگار دوباره خبر شهادت پدرشان را شنیده بودند. فاطمه ای که در مراسمات پدرش به سختی شرکت می کرد و باید به زور می بردیمش مرا مجبور کرد برای تشییع حاج قاسم به تهران بیاییم. @khaimahShuhada
🍃 | مرا دل نگران کردی 🔸مرضیه حدیدچی (دباغ) روایت می‌کند: در همان ایامی که در فرانسه بودیم روزی خانم به منزل یکی از فامیل‌هایشان به مهمانی‌‎ ‌‏رفتند، اما موقع برگشتن، دو ساعت از وقتی که به حضرت امام گفته بودند که‌‎ ‌‏برمی‌گردند، دیرتر شده بود و هنوز برنگشته بودند. امام که همۀ کارهایشان را با ساعت و‌‎ ‌‏دقیقه تنظیم می‌کردند، سه بار از اتاق به آشپزخانه آمدند و پرسیدند: «خانم نیامدند؟»‌‎ ‌‏دفعۀ سوم فرمودند: «نگران شده‌ام، شما نمی‌توانید وسیله‌ای پیدا کنید که تماس‌‎ ‌‏بگیریم؟» تا اینکه خانم تشریف آوردند، اما وقتی خانم آمدند با یک محبت خاصی‌‎ ‌‏روبروی خانم نشستند و فقط گفتند: «مرا دل نگران کردی»!‌‎ 📚 برداشت‌هایی از سیره امام خمینی (ره)، جلد ۱، صفحه ۷۰ @khaimahShuhada
. ❤️ ممنونم که منو به عشقم رسوندی... با حمید رفته بودیم حلقه بخریم. موقع برگشت سر حرف که باز شد گفت: «یه چیزی می گم لوس نشیا. یک هفته قبل از اینکه برای بار دوم بیایم خانه شما رفتم حرم (س). به خانم گفتم: یا حضرت معصومه (س) آیا می شود من را به اونی که دوستش دارم و دلم پیشش مانده برسانی؟ من تو را از حضرت معصومه گرفتم». بعد از مراسم هم که با فامیل ها خداحافظی کردیم و آمدیم خانه، بعد از آنکه قرآن خواندیم، حمید سجاده انداخت و بعد از نماز از حضرت معصومه (س) کرد. خیلی جدی به این عنایت اعتقاد داشت و بعد از هر نماز دست هایش را بلند می کرد و همان جمله ای را که موقع سال تحویل، رو به حرم حضرت معصومه (س) گفته بود تکرار می کرد: «یا حضرت معصومه (س) ممنونم که خانمم را به من دادی و من را به عشقم رساندی». 📕منبع: کتاب یادت باشد؛ شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی به روایت فرزانه سیاهکالی مرادی؛ همسر شهید، @shahidjomhor313