#شــهـــیـدانـه
✯با رفیقش یک قرارِ خدایی گذاشته بودند!
ھر وقت درس میخواندند،
میگفتند:
یا کریم!
اَلوَعدِهوَفآ..
✯ما درسِمان را خواندیم، تو برکتش را بده
- خداوند هیچ تلاشی را بدونِ نتیجه نمیگذارد :)
✧شهید
مصطفی احمدی روشن
@khaimahShuhada
#شهیدانه
🌟ابوالفضل ابوالفضلی
💫روز ولادت آقا امام رضا (صلوات الله علیه) بود و رمز ما یا ابوالفضل (علیه السلام). محل کارمان هم طلائیه بود. اولین شهید کشف شد. شهید «ابوالفضل خدایار»، گردان امام محمدباقر (صلوات الله علیه)، گروهان حبیب و از بچه های کاشان. گفتیم اگر شهید بعدی هم اسمش ابوالفضل بود، این جا گوشه ای از حرم آقا ابوالفضل (علیه السلام) است. رفتم پشت بیل و زمین را کندم که بچه ها پریدند داخل چاله. خیلی عجیب بود. یک دست شهید از مچ قطع شده که داخلی مشتش، جیره های شب عملیات (پسته و ...) مانده بود. آب زلالی هم از حفره خاکریز بیرون می ریخت. گفتیم آب از قمقمه ای است که کنار پیکر شهید است؛ اما قمقمه خشک خشک بود.
🌟 با پیدا شدن پیکر، آب قطع شد. وقتی پلاک شهید را استعلام کردیم، دیگر دنبال آب نبودیم، جواب را گرفتیم. شهید «ابوالفضل ابوالفضلی» گردان امام محمدباقر (صلوات الله علیه)، گروهان حبیب که او هم بچه کاشان بود.
@khaimahShuhada
#شهیدانه
🔆دستخط پسرمه
🌟پیکر یکی از شهدا به نام «احمدزاده» را که براساس شواهد دوستانش پیدا کرده بودیم، هیچ پلاک و مدرکی نداشت، تحویل خانواده اش دادیم. مادر او با دیدن چند تکه استخوان، مات و مبهوت، فقط می گفت: «این بچه من نیست!» حق هم داشت.
🌟او در همان لحظات، تکه پاره های لباس شهید را می جست که ناگهان چیزی توجه اش را جلب کرد. دستانش را میان استخوان ها برد و خودکار رنگ و رو رفته ای را در آورد. با گوشه چادر، بدنه خودکار را پاک کرد. سریع مغزی خودکار را درآورد و تکه کاغذی را که داخل بدنه آن لوله شده بود، خارج ساخت.
🌟اشک در چشمانش حلقه زد. همه متعجب شده بودند که چه شده، دیدیم بر روی کاغذ لوله شده نوشته شده: «احمدزاده». مادر آن را بوسید و گفت: «این دست خط پسرم، این پیکر پسرمه، خودشه.»
@khaimahShuhada
این دنیا با تمامی زیبایی ها و انسان های خوب و نیکو محل گذر است نه وقوف و ماندن، و تمامی ما باید برویم و راه این است. دیر یا زود فرقی نمیکند اما چه بهتر که زیبا برویم.
#شهیدرسولخلیلی
#شهیدانه🌱
@khaimahShuhada
#شهیدانه
*«هدیه ی پدر»*
♥️فاطمه به دوسالگی که رسید .قصد داشتم جشن تولدی را برایش بگیرم. اما زخم زبان هایی از اطراف به گوشم رسید. 😓تصمیم گرفتم تولد دوسالگی را همانند سال پیش با جمع چهار نفری در کنار مزار جلیل برای فاطمه بگیرم.
خیلی دلم گرفته بود.💔 به گلزار شهدا رفتم و خودم را روی سنگ مزارش انداختم و گفتم : جلیل تحمل زخم زبانهای مردم را ندارم... 🥹 برای من شاد کردن دل فاطمه مهم است و هدایای مردم برایم اصلا مهم نیست . خیلی گریه کردم و به او گفتم : *روز تولد فاطمه کیک تولد می خرم و به خانه می روم و تو باید به خانه بیایی.*
🔹روز بعد در بانک بودم که گوشی تلفنم زنگ خورد . جواب دادم . گفتند: یک سفر زیارتی سوریه به همراه فرزندان در هر زمانی که خواستید...😍
از خوشحالی گریه کردم.😍😭در راه برگشت به خانه آنقدر در چشمانم اشک بود که مسیر را درست نمی دیدم. یک روزه تمام وسایل ها را جمع کردم و روز بعد حرکت کردیم.🧡 از هیجان سوریه تولد فاطمه را فراموش کردم.
زمانی که به سوریه رسیدم یادم آمد که تولد فاطمه چهارشنبه است. بدون اینکه به من بگویند حرم حضرت رقیه (س) را تزئین کردند و با حضور تمام خانواده شهدای مدافع حرم جشن گرفتند .🥹 *شروع سه سالگی فاطمه خانم در کنار سه ساله امام حسین (ع) یک آرزوی بزرگی برای من بود ❤️
#شهید_جلیل_خادمی
@khaimahShuhada
#شهیدانه🌿
📺 داستانی زیبا از شهید شاهرخ ضرغام
فراموش نمیکنم یکبار زمستان بسیار سردی بود. باهم در حال بازگشت به خانه بودیم.پیرمردی مشغول گدایی بود و از سرما میلرزید. فورا کاپشن گران قیمت خودش را درآورد و به مرد فقیر داد. بعد هم دستهای اسکناس از جیبش، به آن مرد داد و حرکت کرد. پیرمرد که از خوشحالی نمیدانست چه بگوید، مرتب میگفت: جوون، خدا عاقبت به خیرت کنه.
برگرفته از کتاب حر انقلاب
@khaimahShuhada
🌷#شـــهـیـدانـه
✍به نماز سید که نگاه میکردم،
ملائکه را می دیدم که در
صفوف زیبای خویش،
او را به نظاره نشسته اند.
گفتم:
{نمی دانم چرا من همیشه هنگام اقامت نماز حواسم پرت می شود.}
به چشمانم خیره شد و گفت:
{مواظب باش!
کسی که سر نماز حواسش جمع نباشد،
در مسیر زندگی هم حواسش،
جمع نخواهد بود!}
🌷#شهید_سید_مرتضی_آوینی
#شـــبـتـون_شـهــدایـی.💫
@khaimahShuhada
🍃🌸#شهیدانه
💌 می گفت ، خواب مادرسادات را دیدم ، پایم که به سوریه برسد هفته بعد میهمان او خواهم بود !
با رفتنش موافقت نشد ، به حضرت زهرا قَسمشان داد و کارش راه افتاد !!
هفته ی بعد ، شب آخر ، جورابهای همرزمانش را میشست ،
همرزمش به مجید گفت : حیف تو نیست با این اعتقادات و اخلاق و رفتار خالکوبی روی دستت داری؟!
گفت ، تا فردا این خالکوبی یا خاک میشه و یا اینکه پاک میشه!!
فردای آن روز با اصابت یک تیر به بازوی سمت چپش که دستش را پاره کرد و سه یا چهار گلوله به سینه و پهلویش نشست و با ذکر یا زهرا (س) به شهادت رسید.
🥀🕊پیکر پاکش بعد از سه سال به وطن بازگشت....
مدافع حرم
شادی روح جمیع شهدا صلوات 🌷
#شهید_مجید_قربانخانی
@khaimahShuhada
#شهیدانه...💔
❣شهیدی که ...
در کربلای چهار اذانش ناتمام ماند...
در عملیات کربلای 4 میگویند گردان ولیعصر (عج) خط را میشکند، بعد شما ادامه میدهید. کانالی بود که به اروند وصل میشد. منتظر ماندیم تا غواصها کارشان را آغاز کنند. شب قبل از آغاز عملیات، آسمان پر از آتش بود و رزمندگان تا صبح مشغول نیایش و مناجات بودند. بچهها در سیاهی شب به نماز شب ایستادند. تنها خواستهای که از دل و جانشان بیرون میآمد و بر لبشان مینشست، #شهادت بود. بسیاری از هم وداع کرده و یکدیگر را به آغوش میکشیدند.
منتظر شروع عملیات بودیم، بالاخره سپیده از راه رسید. صدای اذان عادل محمدرضا نسب و برادر پرکار، خفتهها را از خواب بیدار کرد. همه آستینها را بالا زده و وضو گرفتند. در چند قدمی عادل که اذان میگفت. حمید همراه «منصور خدایی» (دیدبان گردان) ایستاده بود.
اذان داشت به انتها میرسید که ناگهان غرشی رعب آور در همه جا پیچید، غرش توپخانهی دشمن بود. گلولهای میان حمید و عادل افتاد و ترکشهایش قیامتی به پا کرد. هر سه باهم شهید شدند، پرکار روی دستهای رزمندگان بلند شد، خون از نوک انگشتانش بر زمین میچکید، لبانش تکان میخورد آنان اذان و نماز ناتمام خود را با آخرین ارتعاشات گلوی خونین شان به پایان رساندند.
#شهید_حمید_پرکار
#کربلای_چهار
@khaimahShuhada
5.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آرزوی شهادت داشته باش
آرزوی شهادت نمیزاره ،
شیطون حریفِ تو بشه ....
#شهیدانه
#آرزوی_شهادت
@khaimahShuhada
▪️شهید حاج قاسم ِما:
اگر امروز کسی را دیدید
که بوی شهید
از کلام او از رفتار او
از اخلاق او استشمام شد
بدانید او #شهید خواهد شد؛
تمام شهدای ما این مشخصه را داشتند
قبل از اینکه شهید شوند، شهید بودند...
#شهیدانه 🕊
#شهید_جمهور
اللّـهـمَّعَـجِّـلْلِـوَلِیِّـڪَالفَـرَج
@shahid_jomhor_313
[ ✨ تواضع ] :
رفته بودیم سوریه دیدنشان
. شب که دور هم نشستیم گفت:
دلم میخواد بدم یه نقاشی از امامزاده سیدعلی بکشن ، بزنم بالای سرم توی دفتر کارم .
خواستم بپرسم چرا که خودش جوابم را داد : نمیخوام اگه به جایی رسیدم یادم بره کجا بزرگ شدم .
ماشین خارجی داده بودند دستش . با اکراه سوار میشد . میخندید و میگفت : ببین چی دادن به بچه شاسْدَلی .
اگر میگذاشتند ،
همان سمند خودش را میبرد سوریه .✨
[راوی : خواهر شهید ]🌱
#سبک_زندگی🌱
#شهیدانه
#شهید_سعید_کریمی
#شهیدالقدس