eitaa logo
*کانال‌شهید‌مدافع‌حرم‌مجتبـےکرمی*
222 دنبال‌کننده
854 عکس
305 ویدیو
28 فایل
((اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪ‌الفَرَج)) کانال‌شهید‌مداف؏حرم‌مجتبـےکرمـے کپـےبادعابراـےشهادت‌خادم‌مجازاست آیدـےخادم‌جهت‌انتقادات‌: @abolfazl_k_315
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ ساعت از یک بامداد می‌گذشت، کمتر از دو ساعت تا تحویل سال ۱۳۹۰ مانده بود و در این نیمه‌شب رؤیایی، خانه کوچک‌مان از همیشه دیدنی‌تر بود. روی میز شیشه‌ای اتاق پذیرایی ساده‌ای چیده بودم و برای چندمین بار سَعد را صدا زدم که اگر نبود دلم می‌خواست حداقل به اینهمه خوش‌سلیقگی‌ام توجه کند. باز هم گوشی به دست از اتاق بیرون آمد، سرش به قدری پایین و مشغول موبایلش بود که فقط موهای ژل زده مشکی‌اش را می‌دیدم و تنها عطر تند و تلخ پیراهن سپیدش حس می‌شد. می‌دانستم به خاطر من به خودش رسیده و باز از اینهمه سرگرمی‌اش کلافه شدم که تا کنارم نشست، گوشی را از دستش کشیدم. با چشمان روشن و برّاقش نگاهم کرد و همین روشنی زیر سایه مژگان مشکی‌اش همیشه خلع سلاحم می‌کرد که خط اخمم شکست و با خنده توبیخش کردم :«هر چی خوندی، بسه!» به مبل تکیه زد، هر دو دستش را پشت سرش قفل کرد و با لبخندی که لبانش را ربوده بود، جواب داد :«شماها که آخر حریف نظام نشدید، شاید ما حریف نظام شدیم!» لحن محکم وقتی در لطافت کلمات می‌نشست، شنیدنی‌تر می‌شد که برای چند لحظه نیم‌رخ صورت زیبایش را تماشا کردم تا به سمتم چرخید و به رویم چشمک زد. به صفحه گوشی نگاه کردم، سایت باز بود و ردیف اخبار که دوباره گوشی را سمتش گرفتم و پرسیدم :«با این می‌خوای کنی؟» و نقشه‌ای دیگر به سرش افتاده بود که با لبخندی مرموز پاسخ داد :«می‌خوام با دلستر انقلاب کنم!» نفهمیدم چه می‌گوید و سرِ پُرشور او دوباره سودایی شده بود که خندید و بی‌مقدمه پرسید :«دلستر می‌خوری؟» می‌دانستم زبان پُر رمز و رازی دارد و بعد از یک سال زندگی مشترک، هنوز رمزگشایی از جملاتش برایم دشوار بود که به جای جواب، کردم :«اون دلستری که تو بخوای باهاش انقلاب کنی، نمی‌خوام!» دستش را از پشت سرش پایین آورد، از جا بلند شد و همانطور که به سمت آشپزخانه می‌رفت، صدا رساند :«مجبوری بخوری!» اسم انقلاب، هیاهوی سال ۸۸ را دوباره به یادم آورده بود که گوشی را روی میز انداختم و با دلخوری از اینهمه بی‌نتیجه، نجوا کردم :«هر چی ما سال ۸۸ به جایی رسیدیم، شما هم می‌رسید!» با دو شیشه دلستر لیمو برگشت، دوباره کنارم نشست و نجوایم را به خوبی شنیده بود که شیشه‌ها را روی میز نشاند و با حالتی منطقی نصیحتم کرد :«نازنین جان! انقلاب با بچه‌بازی فرق داره!» خیره نگاهش کردم و او به خوبی می‌دانست چه می‌گوید که با لحنی مهربان دلیل آورد :«ما سال ۸۸ بچه‌بازی می‌کردیم! فکر می‌کنی تجمع تو دانشگاه و شعار دادن چقدر اثر داشت؟» و من بابت همان چند ماه، مدال مبارز را به خودم داده بودم که صدایم سینه سپر کرد :«ما با همون کارها خیلی به ضربه زدیم!» در پاسخم به تمسخر سری تکان داد و همه مبارزاتم را در چند جمله به بازی گرفت :«آره خب! کلی شیشه شکستیم! کلی کلاس‌ها رو تعطیل کردیم! کلی با حراست و درافتادیم!» سپس با کف دست روی پیشانی‌اش کوبید و با حالتی هیجان‌زده ادامه داد :«از همه مهمتر! این پسر سوریه‌ای یه دختر شرّ ایرانی شد!» و از خاطرات خیال‌انگیز آن روز‌ها چشمانش درخشید و به رویم خندید :«نازنین! نمی‌دونی وقتی می‌دیدم بین اونهمه پسر میری رو صندلی و شعار میدی، چه حالی می‌شدم! برا من که عاشق بودم، به دست اوردن یه همچین دختری رؤیا بود!» در برابر ابراز احساساتش با آن صورت زیبا و لحن گرم عربی، دست و پای دلم را گم کردم و برای فرار از نگاهش به سمت میز خم شدم تا دلستری بردارم که مچم را گرفت. صورتم به سمتش چرخید و دلبرانه زبان ریختم :«خب تشنمه!» و او همانطور که دستم را محکم گرفته بود، قاطعانه حکم کرد :«منم تشنمه! ولی اول باید حرف بزنیم!» تیزی صدایش خماری را از سرم بُرد، دستم را رها نمی‌کرد و با دست دیگر از جیب پیراهنش فندکی بیرون کشید. در برابر چشمانم که خیره به فندک مانده بود، طوری نگاهم کرد که دلم خالی شد و او پُر از حرف بود که شمرده شروع کرد :«نازنین! تو یه بار به خاطر قید خونواده‌ات رو زدی!» و این منصفانه نبود که بین حرفش پریدم :«من به خاطر تو ترک‌شون کردم!» مچم را بین انگشتانش محکم فشار داد و بازخواستم کرد :«زینب خانم! اسمت هم به خاطر من عوض کردی و شدی نازنین؟» از طعنه تلخش دلم گرفت و او بی‌توجه به رنجش نگاهم دوباره کنایه زد :« هم به‌خاطر من گذاشتی کنار؟ اون روزی که لیدر دانشکده بودی که اصلاً منو ندیده بودی!»... 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 @shahid_karami 🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
اون ک چشیده طعم این عشقو❤️، غیر تو هیچکس و نمیشناسه هک میشه روی سنگ قبرم ، این سینه زن العباسه🌷 . ریش‌های خیلی بلند، قیافه تکیده، پیشانی بلند، همه و همه قطعا تو را یاد یک نمی‌اندازد؟🤔 . نامش بود🌷. از وقتی کنجکاو ماجرایش شدم که تصویر مزارش🥀 را دیدم و یک بیت معروف نوحه‌های حاج محمود که مو بر تن آدم راست میکنه، فضولی ام گل کرد که ربط این به رایه العباس چیه؟ . مثل همیشه راهکار علامه گوگل🙂. سرچ که کردم علامت سوال‌هایم🤔 بیشتر شد. دیدم اُوهَع ، همه ما ها و که توی ذهنمون داریم خود همین آقاست❤️، یاد حرف 🥀 افتادم وقتی مستند ملازمان حرم را دیدم که با مادرش☘️ صحبت کرده بود، حججی گفت قبلنا 🍃 یه جاده بود که میشد ازش گذشت اما حالا شده یه تنگ که حتی مختصات روی نقشه‌اش هم نیست.😞 . سیاوشی ته آرزوی مبارزاتی ما هیاتی‌ هاست 😍؛ بی خیال دنیا و پر خیال و دغدغه امام حسین. 🏴 . همه‌ی ما دست و پا می‌زنیم برا پابوس آقامون😭 .اما ؛ امیر سال آخر به رفیقاش گفت که شماها برید من دیرتر میام . نیومد،😔.رفت شام، پیش کسی که همه ما 80 کیلومتر به یاد اون قدم ور می‌داریم و آخر قبولی 💐 بدست اونه. . رفت پیش عمه که بقول حاج محمود هیاتشون بی قرار بود💓 و غصه و غم‌هاش بی‌شمار.😥 . ما اول مسیر و اون آخر مسیر بی‌صدا و بی‌ریا رسید 😓به اون معبر لعنتی ؛که من یکی خیلی وقته مختصات مکان الآنم را هم گم کردم ،چه برسه به معبر شهادت.😭 . سیاوش وسط آتش 🔥اینبار زنده بیرون نیومد؛ بلکه رها بیرون اومد بدون دسیسه تعصب🕊 . امیر جان ما مانده‌ایم راه که سرخ است از لخته خون 💔شهیدان، ما مانده‌ایم و پاشی 😥 ناامیدی لیبرال‌های سگ سفت غرب زده، ما مانده‌ایم و نادانی اهل منزل که ناامیدند، ما مانده‌ایم باسنگینی های پر از سرب و 😪، پاهای کِرِخت و بدون احساس😢، ما و آنهایی که ها در بدن های لاغر‌شان😭 قایم باشک بازی می‌کنند😰 و.... . اما ته همه ما مانده‌ایم و و آه 😓 و پوزخند مدیران🙁 . نویسنده:محمد صادق زارع . کانال ما را به دوستان معرفی کنید . 🌐 @shahid_karami