#بددل ۱
بابام که فوت کرد عموم هوای منو مادرم رو داشت مردم برامون حرف در اوردن و عموم مامانم رو صیغه کرد خیلی مامانم رو دوس داشت من اون موقع پونزده ساله بودم زن عموم وقتی فهمید قیامت کرد اما چون دوتا پسر بزرگتر از من داشت هیچی نگفت عموم ی بار جلوی من اعتراف کرد که قبل از بابام عاشق مامانم بوده ولی به اجبار باباش با مادرم ازدواج کرده، مامانم مشکل قلبی داشت و نباید باردار میشد میگفت تو بارداری توام با نذر و نیاز زنده مونده همون بارداری باعث شد که مامانم فوت کنه و عموم منو برد خونه خودشون زن عموم از من متنفر بود و بهم کنایه میزد اما جلوی عموم هیچی نمیگفت گاهی بهم غذا نمیداد تا عموم بیاد جلوی اون میگفت عسل گفته گرسنه نیستم سه سال گذشت که دانشگاه تهران قبول شدم رشته دندون پزشکی عموم هم منو فرستاد که درس بخونم دیگه راحت بودم و با یکی دوست شدم اونجا به نام مهسا
#بددل ۲
مهسا شوهرش استاد روانشناسی بود و خودشم دانشجوی روانشناسی، ی روز زنگزدن و گفتن عموم فوت شده خودمو رسوندم به شیراز و دیدم واقعیت داره با مرگ عموم دیگه مخارج دانشگاه رو نداشتم پس مرخصی تحصیلی گرفتم یکی از پسرعموهام عاشقم بود که رفت سربازی و گفت برگردم ازدواج کنیم اون یکی باهام سرسنگین بود و معازه داشت و از من هفت سالی بزرگتر بود چند ماه از مرگ عموم میگذشت که پسر عمو بزرگه م رفت ترکیه جنس بیاره زن عموم هم وسایلم رو جمع کرد و منو برد تهران خونه دوستش بهم گفت حق نداری برگردی خونه من اونجا جایی نداری دو راه داری یا زن برادر دوستم بشی و بشینی زندگی کنی ی پسر هفت ساله داره یا اینکه اواره خیابون بشی به ناچار زن مردی شدم که هیچی ازش نمیدونستم و حتی برای عقد هم نبود و باباش با وکالتی که ازش داشت عقد شدیم
#بددل ۳
پدر شوهرم گفت تو کسی و نداری من میشم پدرت مهریه م رو کرد دوهزار سکه و بهم گفت من برات جهیزیه میخرم به همه میگم زن عموت فرستاده توام به کسی چیزی نگو شرمنده قبول کردم چند روز بعدش شوهرم وحید اومد مرد عبوسی بود و بد دل منو برد خونه ش که جهیزیه چیده بودیم گفت حق بیرون رفتن نداری تلفنم اینجا نیست از صبح تا شب با بچه خودم تو خونه ای، خداوشکر خونه مون ویلایی بود ولی بازم حس زندانی داشتم با پسر شوهرم سرگرم بودم وقتی میومد ازممیپرسید چیکار کردم و کسی اومده یا نه ی بارم از نوید میپرسید که ببینه راست گفتم یا نه بالاخره ی بار خواهرشوهرم گفت که حالتهای شوهرم برای اینه که ی بار زنش رو توی خونه با ی مردی دیده صبرکن درست میشه دوسال گذشت و درست نشو اما حسابی وابسته من بود حتی ی ثانیه رهام نمیکرد تا اینکه ی روز پدر شوهرم اومد بهم سربزنه منم گفتم خسته شدم و طلاق میخوام یا درمان میکنه یا طلاق
#بددل ۴
قرار شد با شوهرم حرف بزنه شوهرمم قبول نکرده بود انقدر باهاش حرف زدم و قهر کردم که گفت من غرورم خورد میشه همه میفهمن ابروم میرا یاد مهسا افتادم و گفتم که اینجوریم نمیشه که من زندانی باشم تو بهم اعتماد نداری و در عذابم میگفت هر چی بگی میخرم ولی اینو ازم نخواه یهو گفتم ی دوستی دارم به نام مهسا شوهرش روانشناسه دعوتشون کنم بیان اینجا شام بخوریم و توام ویزیت بشی اینجوری کسی نمیفهمه بعد از کلی التماس قبول کرد و با مهسا تماس گرفتم ماجرا رو گفتم و اونم گفت باشه به شوهرم میگم جواب میدم کلی صلوات فرستادم که شوهرش قبول کنه دو روز بعد با گوشی وحید زنگ زدم به مهسا که گفت شوهرم قبول کرده شب شام بپز تا بیایم خونتون با وحید هماهنگ کردم و اومدن بعد از شام وحید و شوهر مهسا رفتن تو حیاط حرف میزدن ما هم حرف میزدیم مهسا گفت که پدرشوهرت رو میشناسم و دیدم که اومده برات مرخصی گرفته نگران دانشگاه نباش ولی نگو که میدونی شاید میخواد غافلگیرت کنه
#بددل ۵
قول دادم که هیچی نگم و نگفتم درمان مخفیانه وحید یک سال کشید بعد از یک سال زن عموم اومد سراغم و حلالیت خواست منم حلالش کردم شوهرم خیلی خوب شد ولی بازم تنها نمیذاره بیرون برم و همش مراقبمه ولی بازم از اون حالت زندانی در اومدم منی که قبلا سه ماه یک بار با ماشین میبردم خونه مادرش و میاوردم تمام شیشه هام دودی بود که کسی نبینه منو حالا هفته ای یک بار با شیشه های معمولی میبرم بیرون یا قبلا تو جمع خانوادگی دستمو میگرفت و نمیذاشت حتی با کسی حرف بزنم میگفت یکی نگاهت کنه من بدم میاد الان میتونم تو مهمونی از جام تکون بخورم ولی قید دانشگاه رو زدم خداروشکر که بجز پسرش ی بچه دیگه هم خدابهمون داد و خانواده مون کامل شد