eitaa logo
شهید گمنام🇵🇸
9.2هزار دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
6.1هزار ویدیو
98 فایل
ادمین ثبت خاطرات @Mahdis1234 کانال دوم ما مسیر بهشت https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae تبلیغات شما پذیرفته میشود https://eitaa.com/joinchat/4173332642Cacf0e5f1fb
مشاهده در ایتا
دانلود
الان ۵ سال از زندگی مشترک ما می‌گذره و دکترای زیادی رفتیم همه دکترا که گفتن که مشکل از من و نمی‌تونم بچه‌دار بشم و خانمم خیلی خوب این موضوع می‌دونه به خاطر همین موضوع هم بارها و بارها بهش گفتم که منو ول کن و بره سر زندگیش ولی خانم من یه تورایی می‌خواد گذشت کنه. زهره برای اینکه این زندگی ادامه داشته باشه پیش تمامی اطرافیانمون چه خونواده خودم چه خونواده خودش گفته که مشکل از خودشه و هیچ حرفی از من نزده به قول خودش میگه نمی‌خوام کسی پشت سرت حرف بزنه منم قدردان این رفتارهای زهره هستم و بارها بهش گفتم که خیلی راحت می‌تونه از من جدا بشه و با ازدواج بت به نفر دیگه شانس مادر شدنشو از دست نده ولی ایشون خیلی خانم هستند و میگن که بچه بزرگ میشه و میره ولی این ما هستیم که برا هم میمونیم .منم همیشه تلاش کردم که این خوبیاشونو جبران کنم همه زندگیمو در اختیارش قرار دادم از وقتی که فهمیده دیگه نمی‌تونه مادر بشه توی یه مهدکودکی که نزدیک خونمون هست خودشو سرگرم می‌کنه‌من می‌دونم که بچه هارو دوست داره و بخاطرمن به روی خوش نمیاره تا عذاب وجدان نگیرم. ادامه دارد... کپی حرام.
یه مدته فکری به سرم زده ومیخوام اگه خانمم مایل باشه سرپرستی یه بچه رو به عهده بگیریم،چند شب دیگه پنجمین سالگرد ازدواجمونه قراره توی این شب قشنگ زندگیمون موضوع رو باهاش مطرح کنم فکر میکنم از شنیدنش خیلی خوشحال بشه.لباسامو پوشیدم و می‌خواستم برم کارخونه که با صدا زدن زهره برگشتم سمتش --علی جان --جانم عزیزم -- علی جان من امروز توی مهد کودک یه سری کار دارم شب رو دیر می‌رسم خونه و نمیرسم شام رو بپزم اگه میشه شام امشب بریم بیرون یا از بیرون سفارش بدیم --چشم عزیزم -- ممنون همسر عزیزم لبخندی به روی ماهش زدم و ازش خداحافظی گرفتم و از خونه زدم بیرون کارای کارخونه یه چند وقتی بود خیلی زیاد شده بود درگیری‌هام زیادشده بودن و دست تنهام بودم ولی توی این درگیری‌ها سعی می‌کردم که هیچ وقت از زهره غافل نشم اون طفلکی به خاطر من زندگی خودشو خراب کرده و الان من باید براش جبران می‌کردم.قبل رفتن سمت کارخانه تصمیم گرفتم برم بازار طلا فروش‌ها و برای شب سالگرد ازدواجمون یه سرویس طلا بگیرم هرچند می‌دونستم زهره خیلی اهل طلا و وسایل تجملاتی نیست ولی تنها گزینه‌ای که به ذهنم می‌رسید همین بود رفتم و از طلا فروشی سرویس طلا رو گرفتم و توی کیف مدارکم گذاشتم تا زهره اونو نبینه. ادامه دارد ... کپی حرام.
رسیدم کارخونه امروزم من چند جلسه و قرار کاری پشت سرهم داشتم، کارام انجام شد حول و حوش ساعت ۷شب بود با زهره تماس گرفتم که اونم گفت دیگه کاراش تموم شده و داره میره سمت خونه بهش گفتم که لباساشو عوض کنه و بیاد که با همدیگه برای شام بریم بیرون. سر راه یه دسته گلم گرفتم که امشب تقدیم زهره خانم کنم من تک پسر خونواده ام هستم و پدر و مادرم به جز من هیچ بچه دیگه‌ای ندارند. زهره خیلی احترام پدر و مادرمو حفظ میکنه و همیشه همه جا هواشونو داره به خاطر همین منم به جبران کاراش همیشه سعی می‌کنم هوای پدر و مادر اون رو هم داشته باشم .رسیدم خونه و کلیدو انداختم و رفتم داخل دسته گل پشتم قایم کرده بودم بازهره سلام و احوالپرسی کردیم و بعدش دسته گل رو جلو آوردم و تقدیمش کردم .زهره با دیدن دسته گل ذوق زده شد و با خوشحالی گفت -- وای علی جان اینو برا من گرفتی!؟ -- آره همسرعزیز و فداکارم مکث کوتاهی کردم و گفتم -- به خاطر اینکه از زحماتی که این مدت برای خودم و زندگیمون کشیدی تشکر کنم -- ممنون علی جان آخه چرا انقدر زحمت می‌کشی باور کن که نیازی به این کارا نیست. ادامه دارد... کپی حرام.
--می‌دونم عزیزم، می‌دونم که تو همچین آدمی نیستی ولی نیاز هست که بعضی وقتا بهت بگم که منم دوستت دارم و می‌بینم که چه کارایی برای خودم و پدرو مادرم انجام میدی ، ممنون ازت -- ولی واقعا نیازی نبود هاااا آخه همسر مهربونم ما زن و شوهریم. تو شب و روز برای آرامش من تلاش می‌کنی . -- وظیفمو انجام میدم عزیزم لبخندی زده و بهمون ذوقش گفت --بازم ممنون چشمکی نثارش کردم و لبخندش پررنگ تر شد و بعد از اینکه گل رو گذاشت توی گلدون آب از خونه زدیم بیرون و رفتیم سمت رستوران همیشگی .من و زهره خیلی همدیگرو دوست داریم و تنها مشکلمون نبود سروصدای یه بچه توی خونمونه که اونم اگه زهره قبول کنه تا چندوقت دیگه توی خونه مام سروصدای بچه به گوش میرسه.امشبم مثل بقیه شب های زندگی متاهلی ما به خوبی و خوشی گذشت. بالاخره شب سالگرد ازدواجمون رسید صبح که از خواب بیدار شدم زهره آماده شده بود که بره برای مهد کودک با خنده برگشت سمتم و گفت --امشب شام مهمون منی من که دلیلشو میدونستم ولی خودمو زدم به اون راه وبا لحن متعجبی گفتم -- به چه مناسبتی !؟ شونه‌ای بالا دادوگفت --چیه من نمی‌تونم شما رو یه شام دعوت کنم؟؟ صدای خندم بلند شد وبالحن محکمی گفتم -- بله بله حتماً می‌تونید زهره شروع کرد به خندیدن وخداحافظی گرفت و از خونه زد بیرون. ادامه دارد.... کپی حرام.
منم خیلی زود آماده شدم واز خونه زدم بیرون و رفتم سمت کارخونه امروز خیلی سرم شلوغ بود و بایدقبل ساعت ۷ تموم میکردم تابه قرارم با زهره برسم.حدودا ساعت‌ ۶ بود که زهره بهم زنگ زد و بعدسلام و احوال پرسی گفت -- کارت تموم شد ؟؟؟ -- آره دیگه می‌خوام بزنم بیرون -- باشه پس از کارخانه مستقیم بیاهمون رستوران همیشگی باشه ای گفتم وگوشیو قطع کردم راه افتادم سمت رستوران وقتی رسیدم با دیدن صحنه ای که روبه روم بود شوکه شدم و واقعاسوپرایزشدم،بجز من و زهره هیشکی توی رستوران نبود ورستوران رو کلا رزرو کرده بود.زهره با دیدن من از روی صندلیش بلند شدو اومد سمتم، دستشو تو دستام گذاشت و با همون لبخندهمیشگیش گفت -- سالگرد ازدواجمون مبارک عشقم لبخندی زدم و گفتم -- ممنون همسرمهربونم.امشب رو خیلی برام رویایی کردی رفتیم سمت میز و روی صندلی های روبه روی هم نشستیم ،از فرصت پیش اومده استفاده کردم وگفتم -- چشاتو میبندی ؟ سوالی نگام کرد که گفتم -- یه لحظه ببند کار دارم چشاشو بست و منم هدیه‌مو از توی کیفم درآوردم و روی میزگذاشتم و گفتم -- میتونی بازکنی عزیزم چشاشو باز کرد و وقتی به روی میز نگا کرد با دیدن جعبه سرویس طلا ذوق زده گفت -- وای علی دوباره برام کادو گرفتی --مگه میشه همچین شب قشنگی رو فراموش کنم و برای خانم خونه ام کادو نگیرم با همون لبخندی که روی لبش بود سرویس طلا را باز کرد و بادیدنش گفت -- وای علی جان خیلی قشنگه ممنون ادامه دارد... کپی حرام.
-- این در جبران زحمات شماچیزی نیست خانم -- اینجوری نگو علی من که کاری نکردم، ممنون که مثل همیشه یادت بود --خانومی خانوم مکث کوتاهی کردم و چند دقیقه بعدش گفتم --البته تنها هدیه امشب من این نیست با تعجب نگام کرد که ادامه دادم --من یه هدیه دیگه‌ام واست دارم ولی یکم مطرح کردنش برام سخته -- هرطور راحتی بگو --می‌خواستم درمورد یه موضوعی باهات مشورت کنم،یعنی یه چندوقتیه یه موضوعی فکرمو درگیرکرده نفس عمیقی بیرون دادم و ادامه دادم -- زهره به نظر من حالا که نمی‌تونیم بچه دار بشیم بیا که سرپرستی یه بچه رو به عهده بگیریم اینطوری هم خدا خوشش میاد ،هم اینکه ما از تنهایی در میایم و پدر و مادر میشیم زهره با شنیدن حرفم گریه و خنده هاش یکی شد وگفت -- علی این بهترین کادویی بودکه میتونستی به من بدی،خدا میدونه بارها خواستم این موضوع رو باهات مطرح کنم ولی از برخوردت ترسیدم،خداروشکرکه به ذهن خودت رسید -- پس توئم موافقی تندتند سرشو تکون داد و گفت -- آره که موافقم ازفرداش تصمیم مونو عملی کردیم و رفتیم دنبال کارای سرپرستی و بعدیه مدت دوندگی سرپرستی یه دختربچه خوشگل روبه عهده گرفتیم و اسمشو نورا گذاشتیم،الان نورا خانم ۶ سالشه وما خوشبخت ترین خانواده ایم،خدایا ممنونم بابت همه نعمت هایی که به مادادی. پایان. کپی حرام.