#تاوان_۱
من فرزانه احمدی هستم. ۱۷ سالم بود وتوی دنیای نوجوونی خودم غرق بودم و اصلا به ازدواج فکر نمیکردم.یه خواهردارم که تو سن ۱۵ سالگی ازدواج کرده و دوتا داداش مجرد دارم،یکی از داداش هام عاشق یه دختری شدو وقتی رفتیم خواستگاری توی جلسه خواستگاری داداش دختره مدام چشمش دنبال من بودو بعدها فهمیدم که اونم عاشق من شده و وقتی بابام زنگ زدکه جواب خواستگاری روبگیره گفته بودن که دخترمونو به شرطی میدیم که دخترتونو به پسرمون بدید.بابام باشنیدن این حرف عصبی شد و گوشی رو قطع کرد. بعدقطع گوشی به داداش سعیدم گفت که باید دور این دختر رو خط بکشی ولی داداشم کوتاه نیومد و انقدر به بابا و مامانم فشار آوردتا مجبورشون کرد که راضی بشن به این دوتا وصلت ومن بدون اینکه خودم بخوام نشستم سرسفره عقدباکسی که اصلا نمیشناختمش و فقط میدونستم اسمش حسینِ .درگیرمراسم های عقد من و داداش سعیدم بودیم که داداش حمیدم هم توی این گیرواگیرعاشق اون یکی دختراین خونواده شدو اونم اصرار که من این دختره رو میخوام ،به یه هفته نکشید که عقد اونارو هم خوندن .یه مدت گذشت و اول برا داداش هام باهم مراسم عروسی گرفتن و رفتن سر خونه زندگیشون و بعدش نوبت مراسم عروسی من و حسین شدو چند روزی از مراسم عروسی گذشته بود و من متوجه یه سری رفتارهای حسین شدم که توی دوران عقد نشون نداده بود و الان نمیدونستم باید چیکار کنم،با دخترای دیگه رابطه داشت و وقتی مست میکرد میوفتاد بجونم وتا میتونست کتکتم میزد،انقدر میزدم که بدنم سیاه و کبود میشد وبی حال روی زمین میوفتادم.
ادامه دارد...
کپی حرام.
#تاوان_۲
چندباری اینطوری گذشت که دیگه طاقت نیاوردم و جریانو به مامانم و آبجی فریبام گفتم ولی بی فایده بود میگفتن اگه تو طلاق بگیری ۳ زندگی از هم میپاشه بهم گفتن تو باهاش مدارا کن وقتی بچه دار بشید باهم خوب میشید. ۶ ماهی از این جریانا گذشت و من فهمیدم باردارم و خیلی از این بابت خوشحال بودم چون فکرمیکردم اگه حسین بفهمه باردارم دیگه منو نمیزنه ولی نه کسی که ذاتش خراب باشه درست بشو نیست. به توصیه خونوادش چندروزی هوامو داشت ولی دوباره شد مثل قبل،هرچی بیشترباهاش زندگی میکردم بیشترمتوجه میشدم که حالات روحیش دست خودش نیست و وقتی مست میشد اصلا نمیفهمید که داره چیکار میکنه فقط میوفتاد به جون منِ بیچاره و انقدر منو میزد تا خودش خسته میشد ،یبار انقدر منو توی دوران بارداری زد که به خونریزی افتادم و بی حال روی زمین افتادم وحسین بادیدن حالم ترسید و منو به بیمارستان رسوندوقتی چشامو باز کردم مامانم و فریبارو کنارتختم دیدم که مامانم داشت گریه میکرد تازه یادم افتادچی شده سریع دستمو روی شکمم گذاشتم و با بغض گفتم
--آبجی بچه ام؟؟
--نگران نباش قربونت بشم دکترگفت که دخترت خوبه
ازشنیدن این حرف آبجیم ذوق کردم، بعد دو روزمراقبت ازبیمارستان مرخص شدم و سه ماه مونده بودبه زایمانم که مامانم اینا نذاشتن برم خونه خودم و گفتن اون دیوونه دوباره بلایی سرت میاره،بخاطرکتک های حسین دکتربهم استراحت مطلق داد وبهم هشدار داد که بایدخیلی مراقب باشم وگرنه دخترمو از دست میدم.توی این سه ماه حسین چندباری باگل اومددنبالم وکلی عذرخواهی کرد ولی مامان وبابام بهش میگفتن بهتره تاموقع زایمان پیش خودمون بمونه.
ادامه دارد...
کپی حرام.
#تاوان_۳
اون سه ماه به سختی گذشت ودخترم صحیح و سالم به دنیا اومد و حسین با گل و شیرینی اومد بیمارستان و بنظر خیلی خوشحال میومد و وقتی مرخص شدم به مامانم گفت
-- دستتون درد نکنه ما دیگه میریم خونه خودمون. خودم از فرزانه مراقبت میکنم.
مامانم و آبجیم اول قبول نکردن ولی حسین انقدر اصرار کرد تا بالاخره راضیشون کرد و ما رفتیم سمت خونه و من خوشحال از اینکه حسین تغییرکرده و پنج روزی رو باخوشحالی گذروندم که دوباره شروع شد و شدهمون حسین سابق و اینبار بدتر از قبل ....آخ که چقدر روزای بدی رو گذروندم .داشتم راه میرفتم که یهو یه ضربه محکم به کمرم زد ومن چون سزارین کرده بودم از درد زیاد افتادم روی زمین و همون لحظه که داشتم از دردبخودم میپیچیدم شروع کرد با تلفن حرف زد
-- عزیزم من دارم با بچه میام پیشت
چندثانیه بعدش گوشی رو قطع کرد و صبا رو که خواب بود برداشت ورفت سمت در خروجی همین که صبارو برد قلبم شروع کرد به تیرکشیدن، توان داد زدن نداشتم و فقط بیصدا اشک میریختم فقط تونستم کشون کشون خودمو به تلفن برسوندم و شماره آبجی رو گرفتم و همین که صدای الوگفتنش تو گوشم پیچید فقط با صدای آرومی گفتم
-- آبجی بچه ام
و بعدش نفهمیدم چی شد جلوچشام سیاه شد.
چشامو باز کردم وفهمیدم که دوباره بیمارستانم،نای حرف زدن نداشتم وتنها چیزی که به زبون آوردم اسم دخترم بود وآبجی دستمو گرفت و گفت
--آروم باش بخدا صبا اینجاست
بعدش رفت بیرون و خیلی زود با صبا برگشت پیشم.صبارو که بغل آبجیم دیدم خیال راحت شد و نفس راحتی کشیدم.
ادامه دارد...
کپی حرام.
#تاوان_۴
-- حالم خوب نبود وگیج بود دکترمیگفت این حال ها طبیعی هستن و بخاطراون چندساعتی بوده که بیهوش بودم،وقتی که یکم بهترشدم به خواهرم گفتم
--آبجی صبا پیش تو چیکار میکرد؟؟ حسین نامرد از من گرفتش و تلفنی با یه نفر حرف زدو بعدش دخترمو برد
آبجی سری تکون داد و گفت
--حسین واقعاصبارو برده بود وما وقتی دیدیم حالت بده به توصیه دکتر زنگ زدیم به حسین وگفتیم که صبا رو زودبیاره.بابا به حسین گفت اگه صبارو نیاری طلاق فرزانه رو میگیرم وبیچاره ات میکنم اونم ترسید وخیلی زود با بچه اومد اینجا ولی آبجی...
نمیدونم میخواست چی بگه که زود پشیمون شد سکوت کرد.لبخندبی جونی زدم و گفتم
--هرچی میخوای بگی بگو آبجی ،یه نگاه به حالم بنداز مطمئن باش از این داغون تر نمیشم
آبجی سرشو پایین انداخت و با ناراحتی لب زد
--حسین توی اون سه ماهی که تو خونه نبودی و خونه بابا بودی رفته با یه زن دیگه و انگار میخواد به این زودی عقدش کنه .
با شنیدن این حرف از زبون آبجیم چشامو بستم و باخودم گفتم پس تلفنی با اون حرف میزد، آبجی دستشو گذاشت رو دستم وبا نگرانی گفت
-- فرزانه خوبی؟؟
من خیلی وقت بود دیگه کارای حسین برام بی ارزش بودن و ناراحتم نمیکردن و سپرده بودمش به خدا و مطمئن بودم روزی تاوان بلاهایی که سر من آورده رو پس میده.لبخندبی جونی بهش زدم وگفتم
-- دخترم که باشه منم خوبم
بخاطرضربه ای که حسین به کمرم زده بود بایدیه هفته ای بیمارستان بستری میشدم، توی این یه هفته هیچ خبری از حسین نداشتم ولی صبا پیش مامانم و آبجیم بود و روزی یه بار میاوردنش بیمارستان تا ببینمش
ادامه دارد...
کپی حرام.
#تاوان_۵
من به امید صبا زنده بودم ،با نفس اون نفس میکشیدم و دیگه حسین و کاراش برام مهم نبودن ولی فعلا به طلاق فکر نمیکردم چون با طلاق من زندگی داداش هام از هم می پاشید و از طرفیم آینده صبا خراب میشد مخصوصا اینکه دختر بود، اینو خوب میدونستم اگه من طلاق بگیرم فردا که صبا بزرگ بشه و بخواد ازدواج کنه خونواده همسرش بهش میگفتن تو اگه مامانت خوب بود که طلاق نمیگرفت توئم دختر همون مادری، نمیخواستم دیگران تاوان زندگی من رو پس بدن. بخاطر همین تصمیم گرفتم وقتی مرخص بشم برم دنبال کار بگردم و خودم روپاهای خودم وایسم ولی به هیچ عنوان نمیذاشتم مهر طلاق بیاد داخل شناسنامه ام .
یه هفته ام تموم شد و از بیمارستان مرخص شدم مامانم اصرار داشت برم خونشون تا خوب استراحت کنم ولی نرفتم و با صبا رفتم خونه خودم چندروزی گذشت و هیچ خبری از حسین نشد و منم اصلا پیگیرش نشدم، درگیر صبا و کارای خونه بودم که صدای زنگ تلفن خونه بلند شد ،گوشی رو برداشتم
-- الو بفرمایید؟؟
-- سلام فرزانه خانم ؟؟
-- بفرمایید درخدمتتون هستم
-- من ستاره ام ،همونی که با شوهرت حسین ازدواج کرد
با لحن عصبی گفتم
-- کارت چیه؟؟
-- من بخاطر تو و بچه ات از این زندگی میرم بیرون ولی قبلش حسین رو بیچاره میکنم وهمه چیزشو ازش میگیرم
-- حسین دیگه برای من مهم نیست و فقط بابای بچه منه
اینو گفتم و گوشی رو گذاشتم سرجاش ، یه ماهی گذشت و هنوز خبری از حسین نشده بود،خونوادشم ازش بی خبر بودن .توی این مدت خودمو با صبا و کارای خونه مشغول میکردم امروزم مثل همیشه مشغول جمع کردن خونه بودم که صدای زنگ تلفن خونه بلندشد ،گوشی رو برداشتم
ادامه دارد...
کپی حرام.
#تاوان_۶
-- بفرمایید
-- خانم احمدی؟؟
-- بله خودم هستم
-- من از بیمارستان خاتم الانبيا باهاتون تماس میگیرم همسرتون آقای سهرابی اینجا بستری هستن،دیشب همراه یه خانم تصادف کردن و آوردنشون بیمارستان متاسفانه خانمه قبل رسیدن به بیمارستان فوت شده و همسرتون بی هوش بودن وخوشبختانه امروز بهوش اومدن و حالش بهترشده وشماره شمارو بهمون دادتاباهاتون تماس بگیرم
-- باشه من تایکی دوساعت دیگه خودمو میرسونم اونجا
تلفن روقطع کردم وسریع کارامو کردم وراه افتادم سمت بیمارستان،بااینکه خیلی اذیتم کرده بودولی بازم نگرانش شدم وقتی رسیدم بیمارستان شماره اتاقشو ازاطلاعات پرستاری گرفتم ورفتم سمت اتاقش،دراتاقش بازبودو رفتم داخل بادیدن من و صبا شرمنده سرشو پایین انداخت وگفت
-- توروخدا منو حلال کن خیلی اذیتت کردم.
جوابی نداشتم بهش بدم که دوباره ادامه داد
-- بخاطردخترمون صبامنوببخش وبهم یه فرصت دیگه بده،الان که خدابهم عمردوباره داده تصمیم گرفتم که درست زندگی کنم و قدرشمادوتاروبدونم.دیگه میخوام خوش گذرونی روکناربذارم وگذشته روبرات جبران کنم میدونم هیچوقت اون روزای بدی که برات درست کردم ویادت نمیره ولی یه فرصت بهم بده تابتونم برای دخترم پدری کنم.
نمیدونستم چی بگم و چه جوابی بهش بدم که دوباره ادامه داد
-- ببین الان دارم تاوان بلایی که سرتودرآوردم رو پس میدم بهم یه فرصت بده
اشکی از گوشه چشمم افتاد وگفتم
-- باشه بخاطرصبابهت یه فرصت میدم.
الان پنج سال ازاون ماجرا میگذره وحسین خیلی تغییرکرده و برای خوشحالی من و صبا هرکاری میکنه،ازخدا ممنونم که کمکم کردوبا صبری که بهم دادزندگی و آینده صبا روتباه نکردم.
پایان.
کپی حرام.