#تربیت5
چشمای طاها پر از اشک شده بود.
چارهای نداشتم پسرم از همین الان خیلی پر توقع شده بود نباید بدون اجازه من بره! من حتی اجازه نمیدم بره خونه داداشم و اونجا بمونه الان به چه اجازهای رفتی خونه غریبه!
شب وقتی که مهدی به خونه اومد قضیه رو بهش گفتم مهدی بعد از شنیدن حرفام اوفی کرد و گفت_ الان طاها کجاست؟
اشاره به اتاق کردم و گفتم_ تو اتاقت
بعد از ظهر خیلی گریه کرد اما نذاشتم بره بیرون
مهدی کلافه گفت_ عزیز من این چه طرز برخورد با بچه است؟
با تنبیه کردن و داد و بیداد چیزی درست نمیشه!
_ من که دیگه کلافه شدم از دست این بچه مهدی! تو اگه خودت میتونی سر به راهش کن بفرما!
گفت _اون که کاری نکرده مهناز جان فقط داره با دوستش بازی میکنه تو زیاد سخت میگیری !
پوفی کشیدم و گفتم_ نخیر خیلی پر توقع شده خبر نداری چیا به من میگه.
مهدی با لبخندی گفت_ درست میشه عزیزم نگران نباش.
ادامهدارد .
کپی حرام.