#تهمت_مادرم ۱
بچه که بودم یادمه مامانم از صبح تا شب مینشست در کوچه غیبت مردمو میکرد با چند تا از همسایههامون دوست شده بودن و حسابی صمیمی بودن هماهنگ میکردن که چه ساعتی با هم برن بیرون بشینن، ی وقتا سبزی سیب زمینی پیاز یا چیزای دیگه میاوردن تو کوچه و پاک میکردن و برای شامشون اماده میکردن منم میشور کنار خودش و منم ایشون کنار خودش مینشوند و نمیذاشت برم بازی دیگه همه میدونستن مامانم با این چند تا خانم از صبح تا شب می نشینن توی کوچه و کارشون سرک کشیدن به زندگی بقیه است.
بارها و بارها بابام با مامانم دعوا میکرد و میگفت حق نداری این کارو بکنی ابرومو بردی و زشته میشینی تو کوچه.
اما مامانم گوش نمیداد و باز میرفت توی کوچه، با وجود اینکه برادر کوچیکم ۶ ماهه بود و هنوز شیر میخورد ولی مامانم بازم توی کوچه مینشست و همونجا هم شیرش میداد، حتی یک لحظه هم از زندگی مردم رو رد نمیدادن
یه خانمی بود توی کوچه مون که اصلاً اهل کوچه نشینی نبود یادمه هر موقع میخواست رد بشه ی دهن کجی به مامانم و بقیه میکرد و اینا هم بی تفاوت بودن بهش و توی جمعشون میگفتن این یا شوهرش بددله یا ی ریگی به کفشش هست که نمیاد بشینه پیش ما
ادامه دارد
کپی حرام
#تهمت_مادرم ۲
بابام هر روز بیشتر از قبل به مامانم اعتراض میکرد و میگفت دست از این کارت بردار خیلی بدش میومد و عصبانی میشد هر مهمونی که میرفتیم مامانم خیلی حواسش به همه جمع بود و میخواست ببینه کی داره چیکار میکنه ولی مامان من یه جوری برخورد میکرد انگار خیلی عادیه این رفتارش و کار بدی نمیکنه بابام همش بهش میگفت دست از این کارات بردار و انقدر تو زندگی بقیه فضولی نکن.
اما مامانم کوتاه بیا نبود کم کم از بین رفت و آمدها و جمعهای فامیلی طرد شدیم تنها دلیلشم اخلاقهای مادرم بود هر چقدر زور میزد که خود شما رو یه جوری تو این جمع ها دوباره جا کنه نمیتونست، دیگه هیچکس تمایلی برای رفت و آمد به خونمون رو نداشت بابام خیلی ناراحت بود و میگفت دوست دارم منم مثل بقیه آدما با اقوامم رفت و آمد کنم ولی این زن نمیخواد دست از کاراش برداره هر کسی باشه خوشش نمیاد که یه نفر مدام زندگیش رو زیر نظر بگیره و حرف زندگیشو بیاره بیرون بگه بارها بهش گفتم حرف خونه خواهرامو بیرون نیار اما مامانت گوشش بدهکار نیست.
حق با بابام بود هر کسی که تو کوچمون مینشست شناخت کاملی روی خانواده پدریم داشت انقدر که مادرم تعریفشون رو کرده بود از بد و خوبشون گفته بود.
بابام از همه این چیزا حسابی خسته شده بود و دیگه نمیتونست تحمل کنه
ادامه دارد
کپی حرام
#تهمت_مادرم ۳ صدای همه دراومده بود و مامان من اصلاً و ابدا قصد اصلاح کردن خودش رو نداشت یه روز مادربزرگم اومد خونمونو به مامانم گفت دست از این اخلاقت برمیداری یا نه آبروی مارم بردی هرجایی که میشینم همه بهم کنایه میزنن که دخترت کوچه نشینه و سرش تو کار مردمه مادر شوهرتونو به پیشم گلایه کرده که نشستی توی کوچه و پشت سرت غیبت کردی ما در جاهای زندگی خوب یه شوهر خوب داری میخوای با این کارات با این اخلاق زشتت خرابش کنی این مرد بدبخت انقدر کار میکنه و زحمت میکشه در ازاش از تو چی خواسته جز اینکه به حرفش گوش کنی اصلاً از قدیم گفتن زن کوچه نشین عروس شیطانه خودتو درست کن بهت کمک کنه و گره از مشکلاتت باز کنه زندگیتو درست کنه تا کی میخوای به این رفتارت ادامه بدی رفتم پیش خالههات نصیحتشون کردم که که آدم باید به زندگی کسی دخالت نکنه حتی خدا هم تو قرآن گفته لا تجسسو بعد به من میخندن میگن دختر خودتو جمع کن
#تهمت_مادرم ۴
مامانم خیلی بیتفاوت نسبت به حرفهای مادربزرگم لب زد به مادر شوهر من چه ربطی داره که من چیکار میکنم و کوچه میشینم؟ حالا همه شدن هدایتگر من؟
مادربزرگم اروم گفت شلوغش نکن میری میشینی حرف میزنی حرف که کم میاری میشینی حرف زندگی مردمو زدن میدونی چقدر گناه میکنی؟ زندگی بقیه به ما ربطی نداره شوهرتم از دستت عاصیه همه دارن از دستت ناله میکنن چرا نمیخوای دست از کار بدت برداری میدونی کارت زشتهها ولی نمیخوای کوتاه بیای.
مامانم بیتفاوت به مادربزرگم گفت انقدر منو نصیحت نکن من خودم چند تا بچه دارم خودم بد و خوبمو میدونم.
مادر بزرگم مسخرهاش کرد و گفت اگر بد و خوبتو میدونستی که الان من اینجا نبودم خانم عاقل.
بعد از رفتن مادربزرگم مامانم انگار که میخواست یه جورایی قدرت نمایی کنه و زور بازوش رو نشون بده به کوچه نشینیهاش بدتر دامن میزد و بیشتر و بیشترش میکرد
ادامه دارد
کپی حرام
#تهمت_مادرم ۵
مامانم یه روز برگشت به زن همسایه گفت که خودم دیدم یه مرد رفت خونه فریبا.
فریبا همون زنی بود که به مامانم همیشه دهن کجی میکرد و مامانم بدش میومد معتقد بود که یه ریگی به کفششه نمیاد توی کوچه حرف دهن به دهن پیچید مامانم کوتاه نمیاومد و بیشتر از قبل به این حرفش پروبال میداد یه روز فریبا اومد جلوی مامانمو گرفت توی کوچه شروع کرد به داد و بیداد کردن بهش گفت چرا به من تهمت میزنی؟
مامانمم طلبکار گفت من دارم حقیقت رو میگم و همین اتفاق افتاده.
مامانم خیلی حق به جانب رفتار میکرد جوری که منم باورم شده بود که مامانم همچین چیزی رو دیده فریبا هم نگاه کرد به مامانم و گفت الان ظهره من جون بچهمو میذارم وسط توام جون پسر کوچیکتو بذار وسط هر کدوممون که دروغ میگه الهی بچهاش بمیره.
مامانمم قبول کرد قرار شد که سر جون بچههاشون قسم بخورن و خوردن
ادامه دارد
کپی حرام
#تهمت_مادرم ۶
مامانم دل تو دلش نبود و همش میگفت خدایا نکنه یه وقت بچهام چیزیش بشه هم دروغم در میاد هم جون بچهمو گذاشتم وسط.
بالاخره غروب شد همه منتظر بودن ی دفعه مامانم رفت توی اتاق سر بزنه به برادر خوابم یهو صدای داد و زجههای مادرم بلند شد دویدم پیشش و دیدم که برادر کوچیکم توی خواب فوت کرده، مامانم فقط محکم توی سر و صورت خودش نمیدونست باید چیکار کنه زنگ زد به یه ماشین مخصوص حمل جنازه بود اومد و داداشم برد فریبا حتی برای تسلیت هم خونه ما نیومد بعد از مراسم خاکسپاری چند وقتی کشید تا مامان و بابام به خودشون بیان سرزنشهای بابام برای مادرم تمومی نداشت بعد از چند ماه بابام خونه رو فروخت و از اون محله رفتیم بیشترین دلیلشم این بود که ابرومون رفته بود و بابام میگفت روم نمیشه توی چشمای کسی نگاه کنم
پایان
کپی حرام