eitaa logo
شهید گمنام🇵🇸
9.2هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
6.1هزار ویدیو
98 فایل
ادمین ثبت خاطرات @Mahdis1234 کانال دوم ما مسیر بهشت https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae تبلیغات شما پذیرفته میشود https://eitaa.com/joinchat/4173332642Cacf0e5f1fb
مشاهده در ایتا
دانلود
شرکتی که براش کار میکردم بدهی بالا آورد و مجبورشدن همه کارمنداش رو رد کنن بره و الان دو ماه بود که من بیکار بودم و در به در دنبال کار بودم. برا هر شرکتی میرفتم که استخدام بشم یه مانعی سر راهم بود،امروز دیگه نمیتونستم دست خالی برم خونه و تو روی زن و بچه ام نگا کنم ،از صبح که از خونه زدم بیرون گوشیمو خاموش کردم چون میدونستم امروزم خبری از کار نیست و روم نمیشد دوباره به خانمم بگم که کار پیدا نکردم توی این مدت خانمم خیییییلی حمایتم میکردم ومدام بهم دلداری میداد که خدابزرگه و یه کارخوب پیدا میکنی ولی من دیگه صبرم تموم شده بود و نمیتونستم ادامه بدم مردی که بیکار باشه و پولی نداشته باشی که شکم زن و بچه شو پر کنه به ته خط میرسه و همیشه سرش پایینِ ،دلش میخواد هرکاری رو انجام بده تا این شرمنده بودنش تموم بشه ، از صبح که از خونه زدم بیرون فقط یه فکر تو ذهنم مدام تکرار میشه و وسوسه میشم که برا یبارم شده امتحانش کنم اما از عاقبت دزدی میترسم همینطوری که درگیر افکارم بودم خودمو جلو بانک دیدم، خیلی تلاش کردم که جلو خودمو بگیرم ولی دیگه کم آورده بودم و نمیتونستم دست خالی برم خونه. رفتم داخل بانک و همزمان با ورود من یه مرد تقریبا ۵۰ ساله گوشه بانک وایساده بود و چند بسته پول رو داشت توی کیف سامونتش جا می‌کرد و حواسش نبود که من دارم نگاش میکنم ،رفتم گوشه ای منتظر موندم که کارش تموم شه چند دقیقه بعداز بانک زدبیرون منم دنبالش راه افتادم . ادامه دارد... کپی حرام.
نمیدونم چرا ولی انگار همه چیز داشت طبق خواسته من پیش می‌رفت شایدم خدا میخواست امتحانم کنه ولی من توی شرایطی نبودم که این موقعیت رو کنار بذارم اون آقا همینطور ازقسمت پیاده رو داشت میرفت و منم دنبالش بودم و منتظر بودم تا یه جای خلوت کیفشو بدزدم و فلنگو ببندم دو خیابون بعد بانک رفت توی یه پارکی که خلوت تر بود ولی بازم ریسک بود باید بیشتر صبرمیکردم چنددقیقه بعد نشست روی یکی از نیمکت های پارک برای اینکه کسی اون اطراف بهم مشکوک نشه رفتم با فاصله کنارش نشستم و زیرچشمی بهم نگاهی انداخت و بدون اینکه چیزی بگه تلفن همراهشون درآورد و مشغول حرف زدن شد -- آره بالاخره پول عمل رو جور کردم مکث کوتاهی کرد و بعدش ادامه داد -- هیچ وقت این لطف حاج آقا رسولی رو فراموش نمیکنم، بعد از خدا ایشون بداد من رسیدن برای جور کردن پول عمل حامد به خیلی ها رو انداختم ولی کسی بدادم نرسید. چند دقیقه ای دیگه حرف زد و بعدش قطع کرد و زیر لفظ تکرار کرد خدایا شکرت حرف هاشو که شنیدم تقریبا پشیمون شدم ونفس عمیقی کشیدم و خواستم پاشم که یهو گفت -- پسرم حالت خوبه؟؟؟ ناامیدسری تکون دادم و گفتم -- توی این دنیا هیچکس بی مشکل نیست لبخندی زد و گفت -- فکر نمیکنم مشکلت اندازه مشکل من باشه سکوت کردم که ادامه داد -- پسرم ناراحتی قلبی مادرزادی داره و باید عمل بشه ولی هزینه اش زیاد بود و یه بنده خدایی لطف کرد و هزینه عمل رو بهم داد، ان شاالله خیر از زندگیش ببینه -- خداروشکر و خدا به اون آدم عمر باعزت بده که دلِ یه پدر رو اینطوری شاد کرده. ادامه دارد..‌ کپی حرام.
نمیدونم چرا یهو دلم خواست جریان رو براش بگم و شروع کردم به حرف زدن -- قبلا توی یه شرکت کار میکردم که ورشکسته شد و الان من دوماهه بیکارم و از شرمندگی روم نمیشه توی صورت زن و بچه ام نگا کنم، هرجا دنبال کار میرم جور نمیشه نمیدونم چرا ؟؟؟ شایدم خدا میخواد امتحانم کنه ولی دیگه کم آوردم آخه امشب چطوری دوباره دست خالی برم خونه . از شنیدن حرفام ناراحت توی فکر رفت و بعد چندثانیه سکوت گفت -- توکل کن بخدا هیچ کارش بی حکمت نیست پاشدم که برم که گفت -- پسرم میشه شماره تلفنتو بهم بدی شاید نیازم شدم و خواستم بهت زنگ بزنم سری تکون دادم و شماره مو بهش دادم و شماره ایشون رو هم ذخیره کردم. چندجای دیگه برای کار سرزدم ولی نتونستم کاری جور کنم ناامید راه افتادم سمت خونه وبا شرمندگی کلید انداختم و رفتم داخل ،همسرم مشغول بازی با دخترم مبینا بود و با دیدن من از جاش بلند شد وگفت --سلام خوش اومدی عزیزم -- سلام ممنون مبینا به سمتم اومد خم شدم و بوسیدمش و بعدش رفتم سمت اتاق ،چند دقیقه بعد سمیه با یه لیوان شربت اومد پیشم و وقتی دید خیلی تو خودمم گفت -- ناراحت نباش رضا ، خدا بزرگه و مطمئنم کمکت میکنه سکوت کردم و جوابی بهش ندادم وقتی دید چیزی نمیگم از اتاق بیرون رفت و گفت -- درب اتاق رو میبندم تا یکم استراحت کنی تشکری کردم و بعد رفتنش روی تخت دراز کشیدم فکر وخیال داشت دیوونه ام می‌کرد،دیگه نمیدونستم چیکار کنم که صدای زنگ گوشیم بلند شدنگاهی به صفحه گوشیم انداختم و با دیدن شماره اون آقایی که امروز دیده بودمش تعجب کردم و تماس رو وصل کردم ادامه دارد... کپی حرام.
-- سلام آقای محمدیان حال شما ؟؟؟ -- سلام پسرم ،، ممنون شما خوبید؟؟ -- خداروشکر، بدنیستم -- غرض از مزاحمت خواستم بدونم هنوزم دنبال کار میگردی؟ با شنیدن این حرف سریع توی تخت نشستم و گفتم -- آره.بعدازظهرم چندجا رفتم ولی جور نشد، چطور مگه؟؟؟ -- راستش پسرم بعد اینکه جریانتو رو برام گفتی خیلی فکرم درگیرت بودم،از اینکه میخوای یه لقمه نون حلال ببری سرسفره ات و همش نگران زن و بچه اتی خیلی خوشم اومد و درموردت با حاج آقا رسولی حرف زدم باتعجب گفتم -- حاج آقارسولی!؟ -- آره همونی که گفتم پول عمل بچه ام رو جور کرده،خدا خیرش بده دستش توی کارخیره.وقتی مشکل شما رو شنید دوست داشت شمارو ببینه و حضوری باهاتون حرف بزنه. با ناباوری لب زدم -- واقعا ؟ -- آره پسرم،من که گفتم هیچ کار خدا بی حکمت نیست .مطمئن هستم خیری توش بوده که امروز ما باهم آشنا شنیدم یه لحظه رفتم توی فکر دزدی که میخواستم بکنم و پشیمون سری تکون دادم و گفتم -- آره حتما خیری توش بوده ولی افسوس که ما دیر بخدا اعتماد میکنیم -- آره پسرم ولی اینو بدون به مو میرسه ولی پاره نمیشه چون خدا اون بالا حواسش به ما هست -- آره امروز اگه خدا کمکم نمی‌کرد شاید الان اتفاق بدی برام افتاده بود -- خدانکنه پسرم همیشه به خودش توکل کن ادامه دارد... کپی حرام.
صبح زود از خواب بیدار شدم و رفتم به آدرسی که آقای محمدیان بهم داد،یه تولیدی نسبتا بزرگ بود وچون من قبلا این آقای رسولی رو ندیده بودم از یکی از کارکنان پرسیدم که کجا میتونم آقای رسولی رو پیدا کنم که اونم اتاق حاج آقا رسولی رو بهم نشون داد. رفتم سمت اتاق و تقه ای به درب زدم وچندثانیه بعدش صدای نسبتا آروم یه آقایی به گوشم رسید -- بفرمایید دستی به لباسام کشیدم و دستگیره درب رو به پایین فشار دادم و رفتم داخل یه آقای تقریبا ۶۲ ساله پشت میز نشسته بود و با دیدن من لبخندی زد و گفت -- امری داشتید ؟درخدمتتون هستم -- سلام من رحیمی هستم از طرف آقای محمدیان مزاحمتون میشم. چندثانیه ای سکوت کرد و بعدش با همون لبخندش ادامه داد -- آها ،خیلی خوش اومدید .بفرمایید بشینید درخدمتتون هستم تشکری کردم و روی یکی از صندلی های کنار میزش نشستم و حدود نیم ساعتی باهم حرف زدیم و درنهایت قرار شد من از فردا توی تولیدی ایشون شروع به کارکنم.باخوشحالی از روی صندلی بلند شدم و خداحافظی گرفتم و راه افتادم سمت خونه ، سرراه یه جعبه شیرینی گرفتم تا دست خالی نرم خونه، خانمم و دخترم رو هم خوشحال کنم.وقتی رسیدم خونه خانمم با دیدن جعبه شیرینی هین بلندی کشیدی وبا صدای بلندی گفت -- خدایاشکرت من که گفتم به خودش توکل کن تا کمکت کنه‌. پایان. کپی حرام.