#حق_الناس_۱
داشتیم به شب های قدر نزدیک میشدیم و من هر لحظه احساس گناهم بیشتر میشد من نباید در حق مریم نامردی میکردم ، ای کاش میتونستم کاری انجام بدم و براش جبران کنم تا ازش حلالیت بطلبم. درگیر افکارم بودم که با صدای دوستم حمید به خودم اومدم
-- آییییی محمد کجایی؟؟؟
-- جانم چی شده ؟؟؟
-- یه ساعت دارم صدات میزنم ولی اصلا حواست اینجا نبود انگار توی يه عالم دیگه بودی
-- ببخشید فکر و خیال راحتم نمیذاره
حمید سرتاسفی تکون داد و گفت
-- ول کن محمد الان نزدیک یه ساله از اون ماجرا میگذره
-- حمید هرکی ندونه تو یکی خوب میدونی که من و خونوادم در حق مریم خیلی نامردی کردیم
-- محمدجان شما قسمت هم نبودید، چرا انقدر قضیه رو کِش میدی و خودتو عذاب میدی
-- -- حمید من و مریم خیلی همدیگرو دوست داشتیم طوری که عشق و علاقه مون بهم توی دانشگاه پخش شده بود و همه میدونستن که من قراره با خونوادم برم خواستگاریش ، ولی شب خواستگاری پدر و مادرم لج کردن و با من نیومدن خواستگاری . انگار همین دیروز بود مریم تا دوهفته دانشگاه نیومد وخطشو برا همیشه خاموش کرد .وقتی بعد دوهفته دیدمش غم و غصه از سر و صورتش میبارید ،تا وقتی که بمیرم اون روز رو یادم نمیره وقتی جلوشو گرفتم و گفتم
-- چرا توی این مدت گوشیت خاموش بود ؟؟؟
سکوت کرد و با چشمای اشکیش بهم زل زد
ادامه دارد....
کپی حرام.
#حق_الناس_۲
-- مریم خانم با شمام؟؟ نمیخوای جوابمو بدی ؟؟ میدونی چرا نگرانت شدم؟؟
سرتاسفی برام تکون داد و با بغضی که توی صداش بود گفت
-- یه نگاه به اطرافت بنداز همه دارن نگامون میکنن، من بعد دوهفته باکمک اطرافیانم و حرفای مادرم تونستم سرپا بشم و دوباره بیام دانشگاه،تو در حقم بزرگترین گناه رو کردی . من که همون روزای اول بهت گفته بودم چون پدر و مادرم تفاهم نداشتن از هم جدا شدن و من پیش مادرم زندگی میکنم و پدرم بعد جدایی از مادرم رفته خارج و تلفنی باهاش در ارتباطم و وقتایی میاد ایران میبینمش . چرا اون موقع جریان رو به خونوادت نگفتی تا اینطوری آبروریزی نشه ؟؟ تو باعث شدی من غرورم بشکنه تا جایی که توی این مدت به خودکشی هم فکر کردم .
-- ببین مریم جان م....
دستای لرزونش رو به نشونه سکوت برام بالا آورد و گفت
-- اول اینکه از این به بعد من خانم محمدی هستم و شما آقای سالاری
ادامه دارد...
کپی حرام.
#حق_الناس_۳
از شنیدن این حرفش جاخوردم و با ناباوری بهش زل زدم که ادامه داد
-- دوم اینکه اگه پدر و مادر من از هم جدا شدن دلیل نمیشه که خونوادت فکر کنن من برای ازدواج کِیس مناسبی نیستم من با حمایت های پدر و مادرم به اینجا رسیدم و به داشتنتون افتخار میکنم و ازشون ممنونم که با اینکه جداشدن ولی منو فراموش نکردن و در حقم ظلم نکردن
-- من میدونم حق با توئه ،واقعا ازت معذرت میخوام که تو رو توی شرایط روحی سختی گذاشتم یه مدت کوتاه به من فرصت بده تا جبران کنم
-- نه پدر و مادرت حق دارن برو سراغ دختری که پدرو مادرش جدا نشده باشن ، خدای منم بزرگه
این حرف رو زدم و خیلی سریع از کنارم رد شد و رفت سمت کلاسش
حمید از اون روز زندگی به من زهر شده و هرکاری میکنم نمیتونم از فکرش بیام بیرون و همه اش دارم عذاب میکشم .مادرم توی این مدت دخترای زیادی رو به من معرفی کرد ولی بعد مریم من نتونستم به کسی دیگه ای فکر کنم من هنوزم مریم رو دوست دارم داداش، ولی خانواده ام کاری کردن که تاآخر عمرم شرمنده این دختر و خانواده اش باشم
-- داداش توکل کن بخدا ،، توی این شبای قدر ازش بخواه تا کمکت کنه
ادامه دارد....
کپی حرام.
#حق_الناس_۴
با ناامیدی سری تکون دادم و گفتم
-- کلاست تموم شد بریم ؟؟؟
- آره داداش بریم
تو راه برگشت به خونه بودیم که حمید گفت
-- راستی مریم خانم چرا یکی دوهفته اس دانشگاه نمیاد؟؟
-- از یکی از دوستاش پرسیدم گفت که مرخصی ترمی گرفته و برای یه مدت کوتاهی رفته آلمان پیش پدرش
حمید رو رسوندم و خودمم رفتم سمت خونه مون .همین که خواستم برم داخل متوجه سروصدای بابا و مامانم شدم.
-- آخه این بچه تا کی میخواد مجرد بمونه مگه دختر عمه اش چشه بیاد بریم خواستگاری اون
-- حیدر خودتم خوب میدونی که محمد هنوزم تو فکر اون دخترس .
-- من که گفتم هر دختری محمد انتخاب کنه چشم میرم خواستگاریش ولی دختری که دختر طلاق باشه نه
اینو که شنیدم عصبی رفتم داخل
با دیدن من سکوت کردن و دیگه چیزی نخواستم ،، تا بحثش باز بود باید منم حرف میزدم نگاهی به بابام انداختم و گفتم
-- چرا بابا؟؟؟ تقصیر اون دختر چیه که بچه طلاق شده ؟؟؟ مگه اون خواسته که پدر و مادرش جدا بشن ؟؟
پدرم نگاه تاسف باری بهم انداخت و با لحن تندی گفت
-- محمدجان من نگفتم اون خواسته ولی کسی که بچه طلاق میشه از تربیت پدر و مادرش محروم میشه و یه جورایی اون بچه بی بند و بار میشه
ادامه دارد...
کپی حرام.
#حق_الناس_۵
-- ولی مریم اینطوری نیست ،، یه دختر با کمالاته . شما حتی حاضر نشید توی جلسه خواستگاری شرکت کنید و اون رو ببینید اگر یکبار مریم رو از نزدیک میدید میفهمیدید که چقدر خانمه،،، پدر و مادر مریم از هم جدا شن چون تفاهم نداشتن ولی نذاشتن این وسط ضربه ای به بچه شون بخوره
مادر با تعجب نگاهی بهم انداخت و گفت
-- ینی چی؟؟؟؟
-- مامان اونا از هم جدا شدن ولی هردوشون حواسشون به مریم بوده و توی سختی هاش کمکش کردن.
با شنیدن حرفام هردو سکوت کردن .باید از فرصت پیش اومده استفاده میکردم.
با لحن آرومی ادامه دادم
-- یه فرصت کوچیک به من بدیدو فقط یبار از نزدیک اون رو ببینید اون وقت برای زندگیم تصمیم بگیرید با لجبازی شما دل ما دوتا شکسته شد و از طرفیم چون نرفتیم خواستگاری آبروی مریم توی دانشگاه رفت.
پدرم نگاهی به مادرم انداخت و گفت
--باشه اگه مادرت حرفی نداره منم حرفی ندارم و به انتخابت احترام میذارم
با خوشحالی لب زدم
-- واقعا ؟؟؟
مادرم لبخندی زد و گفت
-- تا پشیمون نشدیم شماره مادرشو بهم بده تابهش زنگ بزنم و برای بعد ماه رمضان یه قرار بذارم
لبخندی زدم و گفتم
-- چشم مادرجان
شماره رو به مادرم دادم و سریع بهشون زنگ زد و بعد چنددقیقه حرف زدن گوشی رو قطع کرد.
با لحن خوشحالی گفت
-- من با مادرش حرف زدم و بابت خواستگاری قبلی ازش عذرخواهی کردم و اونم گفت مشکلی نیست هميشه سوتفاهم پیش میاد ، قرار شد با مریم حرف بزنه و اگه مریم بخواد دوباره یه جلسه خواستگاری بذاریم .
ادامه دارد....
کمی حرام.
#حق_الناس_۶
چند روزی گذشت و خبری ازشون نشد ومادرم میگفت نمیشه دوباره زنگ بزنم ، توی شب های قدر بخدا متوسل شدم و ازش خواستم که دلِ مریم رو راضی کنه و این وصلت جوربشه. دو روز مونده بود که ماه رمضان تموم شه که یه شماره غریبه بهم زنگ زد و تماس رو وصل کردم و باشنیدن صدای مریم ذوق زده گفتم
-- الو عزیزم
-- سلام ، میشه امروز ببینمت
-- حتما
بعد از اینکه قرار گذاشتیم گوشی رو قطع کردم و سریع آماده شدم تا برم سرقرار
وقتی رسیدم به کافه دانشگاه مریم رو دیدم که منتظر نشسته بود و به کتابی که جلو دستش بود نگاه میکرد رفتم سمتش و بعد اینکه باهاش احوال پرسی کردم رو صندلی روبه رویش نشستم و با ناراحتی لب زدم
-- معلومه توئم توی این مدت خیلی بهت سخت گذشته
لبخند بی جونی زد و گفت
-- آره انقدر سخت بود که زمان برام نمیگذشت رفتم پیش پدرم تا فراموشت کنم ولی نشد
-- مریم معذرت میخوام دلتو شکستم ،من و خونوادم درحق تو خیلی بدی کردیم حلالمون کن ، بهت ظلم کردیم همش این مدت میگفتم اگه نبینمت و بمیرم حق یه دل شکسته گردنم بود، حقی که خدا نمیبخشید
مریم با شنید حرفام نفس عمیقی کشیدم و گفت
-- بگذریم ، خونوادت راضی شدن
-- آره منتظر زنگ مامانتن که بیان
-- شب عید سعید فطر میتونید بیاید ؟؟؟
باخوشحالی فریاد زدم
-- واقعا
-- آروم دیوونه همه میشنون
-- بذار بشنون قراره بعد یه سال دوری به عشقم برسم.
پایان.
کپی حرام.