eitaa logo
شهید گمنام🇵🇸
9.2هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
6.1هزار ویدیو
98 فایل
ادمین ثبت خاطرات @Mahdis1234 کانال دوم ما مسیر بهشت https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae تبلیغات شما پذیرفته میشود https://eitaa.com/joinchat/4173332642Cacf0e5f1fb
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ من یازده ساله بودم که عموم اومد خونمون و گفت دخترت مال پسر من شوهرم ۱۵ ساله بود همه قبول کردن کسی از من نپرسید که میخوام یا نه ولی تو عالم بچگی کلی خوش بودم پسرعموم زیاد رفت و امد میکرد خونمون حسابی عاشق هم بودیم و منتظر بودیم که ازدواج کنیم و بریم خونه خودمون همیشه برام کادو میاورد و کلی قربون صدقه م میرفت عموم وضع مالی انچنانی نداشت ولی نامزدم گفته بود که برام بهترین زندگی رو میسازه تا اینکه من شدم ۱۵ ساله و شوهرم ۱۹ سالش بود که عروسی گرفتن برامون خیلی خوشحال بودم انگار رو ابرا سیر میکردم رفتیم خونه خودمون پول نداشتیم ولی هر کاری میکرد من خوش باشم و واقعا زحمت میکشید ۲ ی روز خواهراش اومدن خونمون بهترین پذیرایی و با سالاد و دسر انجام دادم ولی همش موقع خوردن دهنشون رو کج میکردن انگار به زور میخورن گفتم‌اگر ایرادی داره ببخشید یهو خواهرشوهرم داد زد که اره تو فکر کردی کی هستی که اینجوری میگی و اینجا خونه داداش ماست هر کاری بخوایم میکنیم دهنمونم کج میکنیم تو هیچی نیستی گفتم ابجی من که حرفی نزدم چیزی نگفتم فقط گفتم ایراد غذا رو ببخشید پوزخندی زد و گفت نمیتونی حرف بزنی ما سه تاییم تو یکی حرف بزن ببین زنده میمونی یا نه دختره پررو سرمو انداختم پایین و غذام رو خوردم هیچ کدوم تو جمع کردن و شستن کمکم نکردن و فقط ازم ایراد گرفتن وقتی رفتن نشستم ی دل سیر گریه کردم که اخه چرا اینجوری میکنید؟ مگه من غریبه م دختر عموتونم شب که شوهرم اومد چشمهام رو که دید پرسید چی شده و دلتنگی برای مادرم رو بهونه گریه هام کردم
۳ فرداش دوباره اومدن خونمون مثل همیشه تحویلشون گرفتم و پذیرایی کردم عین ی خدمتکار ازشون پذیرایی کردم دیدم خواهرشوهر کوچیکم تو خونه راه میره و بررسی میکنه جرات نکردم بگم چیکار میکنی دیدم تو اتاق خواب رو میگرده و داره ی کارایی میکنه عکس العملی نشون ندادم موقع رفتن بهم گفت عنتر خانم اگر زن داداشم نمیشدی دختر خاله م و براش میگرفتیم خودتو عین قاشق نشسته انداختی وسط زندگی داداشم خیلی دلم شکست موقع ازدواج کسی از من نظر نخواست که ایا موافقم یا نه الانم اینا باهام لج میکنن بالاخره رفتن و منم مثل همیشه نشستم به زار زار گریه کردن، گریه هام تموم شد رفتم سرکمد شوهرم لباس کثیف هاش رو بردارم بشورم دیدم ی پارچه سبز تو لباساشه باز کردم دیدم دعا هست
۴ شب که اومد بهش گفتم و خیلی ناراحت شد گفت باید از اول میگفتی اذیتت میکنن خیالت راحت من مواظبتم، زنگ زد با خانواده ش دعوا کرد که چرا دخالت کردید و من زنم رو دوس دارم حق ندارید بیاید اینجا اوناهم شروه کردن به دعوا و فحاشی اما بازم شوهرم سر حرفش موند گفت گسی که به زنم احترام نذاره رو نمیخوام و براش ارزشی قائل نیستم یک هفته گذشت و همچنان رابطه بین همه شکراب بود و خواهر شوهرام همش پیغام میدادن که بایو زنت رو طلاق بدی وگرنه قیدتو میزنیم شوهرمم گفت قیدمو بزنید برام مهم نیست زن کم سن و سال منو اذیت کردید مثلا دختر عموتون هست و هم خونیم اما اونا میگفتن ما از این بدمون میاد و باید زنت مطابق میل ما باشه
۵ این دعواها چندین ماه ادامه داشت تا ی روز زنگ زدن که ما داریم میایم خونتون تمام بدنم از ترس لرزید و زنگ زدم به بابام و همه چیزو براش گفتم عصبی و شد گفت الان میام خونتون با داداشام اومد خونه ما و عموم رو صدا کرد عموم شوهرم پسرعموهام‌ و مادرشوهرم و خواهرشوهرام اومدن بابام برگشت گفت اومدید دخترم و تو بچگی خواستگاری کردید گفتم داداشامه قبول کردم دختر بچه اومد سر زندگیش و داره با وضع پسرت میسازه این کارا چیه میکنید؟ که هر روز هر روز دخترات قشون میکشن سر دخترم؟ ببین این دوتا جوون همو دوس دارن اما‌اینا نمیذارن مادرشوهرم گفت من از اولم با کار دخترام مخالف بودم و هستم هر چی شما بگید همونه عموم خیلی ناراحت شد و سیلی بدی به دختراش زد از اون روز عموم به وضع زندگی ما کمک کرد و بهتر شد دختراشم دیگه اینجا نیومدن و دخالت نکردن