eitaa logo
شهید گمنام🇵🇸
9.2هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
6.1هزار ویدیو
98 فایل
ادمین ثبت خاطرات @Mahdis1234 کانال دوم ما مسیر بهشت https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae تبلیغات شما پذیرفته میشود https://eitaa.com/joinchat/4173332642Cacf0e5f1fb
مشاهده در ایتا
دانلود
امروز برای چندمین بار متوجه دروغ گفتن های محمد شدم ،، چند وقتیه در جواب سوال هام بهم دروغ میگه من و محمد ازدواجمون سنتی بوده و طوری که مامانش همیشه تعریف میکنه من اول انتخاب ایشون بودم و بعدش محمد توی جلسه اول خواستگاری منو پسند کرده . الان ۵ ساله از زندگی مشترکمون میگذره وخدا پسرم امیرطاها را بعد ۳ سال بهمون داد ، ما برای به دنیا اومدن امیرطاها خیلی اذیت شدیم و چندین دکتر رفتیم تا بالاخره خدا بهمون نگاه کرد و منم طعم مادری رو چشیدم. ولی این خوشحالیم زیاد طولی نکشید و متوجه پنهون کاری ها و دروغ گفتن های محمد شدم. این روزا خیلی دارم اذیت میشم باید هرچه زودتر تکلیف خودمو این زندگی رو روشن کنم صدای زنگ خونه تمام افکارمو بهم ریخت سریع پاشدم و رفتم سمت درب خروج گوشی آیفون رو برداشتم و با لحن آرومی گفتم کیه --سلام ببخشید آقا محمد خونه ان؟؟ با شنیدن صدای خانمی که پشت در بود جا خوردم و با لحن متعجبی گفتم --شما؟؟؟ --من از دوستاشون هستم --نه خونه نیستن نگاهی به ساعت مچی دستم انداختم و ادامه دادم -- نیم ساعت دیگه میاد،، میخوای بیاید بالا تا میاد --مزاحم نیستم ؟؟ -- نه بفرمایید دکمه باز کردن آیفون رو فشار دادم و بعدش درب ورودی سالن رو باز کردم چندثانیه بعد یه خانم که سنش از من بیشتر بود با دک و پز بالایی جلو چشام ظاهر شد و دستشو به سمتم گرفت و گفت -- من مینام ادامه دارد... کپی حرام.
دستمو به سمتش دراز کردم و همین که دستشو لمس کردم حس بدی بهم دست دادم و به آرومی لب زدم -- خوشبختم منم سارام سری به نشانه فهمیدن تکون داد و گفت -- من شما رو میشناسم محمد راجع به شما باهام حرف زده. از طریقه حرف زدنش جا خوردم و اخمی وسط پیشونیم نشست انگار متوجه موضوع شد که لبخندی زد و ادامه داد --ببخشید محمد که بیاد خودش براتون توضیح میده. گیج و منگ شده بود و نمیدونستم چی بگم،خدایا این چرا انقدر راحت اسم شوهر منو به زبون میاره خیلی سریع افکارمون جمع کردم و تعارفش کردم که بیاد داخل روی مبل تک نفره هال پذیرایی نشست و منم رفتم سمت آشپزخونه تا براش یه شربت درست کنم ولی اصلا حس خوبی نسبت بهش نداشتم شربت و براش بردم وخواستم بشینم که صدای گریه امیرطاها مانع نشستنم شد --ببخشید من برم پیش پسرم -- بفرمایید سریع خودمو به اتاق امیرطاها رسوندم و بغلش کردم و چند دقیقه بعد آروم شد و توی بغلم شروع کرد به بازی کرد.نمیدونم چرا وجود این زن اذیتم می‌کرد درحالی که امیرطاها بغلم بود به سمت هال پذیرایی میرفتم که صدای باز شدن در سالن به گوشم خورد و خیلی زود صدای متعجب و نگران محمد رو شنیدم -- تو اینجا چیکار میکنی؟؟ خیلی زود خودمو بهشون رسوندم و با لحن جدی رو به محمدگفتم -- این خانم کیه محمد ؟؟ -- من که گفتم مینام عزیزم اخم توی چهره ام بیشتر شد و بدون توجه به مینا به قیافه مضطرب محمد زل زده بودم که با صدای لرزونی گفت --باشه آروم باش من برات توضیح میدم بعدش نگاشو از من گرفت و به مینا داد و گفت -- فکر کردی میتونی زندگی منو نابود کنی ؟ ادامه دارد... کپی حرام.
--من اومدم اینجا که همه چیزو به سارا بگم محمد -- توغلط کردی،، زود از خونه من برو بیرون -- قبل اینکه من برم سارا باید بفهمه که من کی ام و چرا اومدم اینجا محمد تن صداشو بالا برد -- لازم نکرده خودم بهش میگم --ولی میخوام خودم بهش بگم رو کرد به من و گفت --چند دقیقه پیش ناراحت شدی که شوهرتو به اسم کوچیک صدا زدم ؟! نگاهشو بین من و محمد چرخوند و ادامه داد -- من و محم -- ساکت شو صدای فریاد محمد مانع حرف زدنش شد وصدای گریه امیرطاها بلندشد، بمیرم بچه ام از سروصدایی که بود ترسیده بود ،بدون هیچ حرفی بردمش سمت اتاقش ولی بدجوری تپش قلب گرفته بودم یعنی این خانم کیه؟؟؟ درگیر آروم کردن امیرطاها بودم که صدای بلند خانمه به گوشم رسیدم -- همین امروز همه چیزو به سارا میگی وگرنه فردا باز خودم میام وچند ثانیه بعد صدای بسته شدن درب سالن به گوشم خورد،، امیرطاهارو مشغول بازی با اسباب بازی هاش کردم و خودم از اتاقش زدم بیرون و نگاهی به سالن انداختم، متوجه شدم خانمه نیستش و محمد روی یکی از مبلا نشسته و سرشو پایین انداخته، خودمم حالم خوب نبود ولی باید می‌فهمیدم که چه خبره ،رفتم سمتش و با لحن آرومی گفتم -- جریان چیه ؟؟؟ این خانم کی بود ؟؟ -- یکم بهم زمان بده برات توضیح میدم -- نمیتونم صبر کنم همین الان همه چیزو میگی --آخه عصبی پریدم وسط حرفش وگفتم -- آخه نداریم همین الان میگی این خانم کی بود که با تو انقدر صمیمی بود؟ با پریشونی سرشو تکون داد و بعد چند دقیقه مکث کردن گفت --من اشتباه کردم سارا ، شیطون گولم زد بجون امیرطاها خیلی پشیمونم ادامه دارد... کپی حرام.
اخمی وسط پیشونیم نشست و متعجب لب زدم -- چه اشتباهی ؟؟ --من با مینا عقد کر جلو چشام سیاهی رفت و دیگه چیزی نشنیدم. سردرد شدیدی داشتم و وقتی چشامو باز کردم امیرطاهارو بغل محمد دیدم که کنار تختم وایساده بودن با دیدن چشای باز من محمد لبخند بی جونی زد و شرمنده گفت -- خوبی؟؟ بدون اینکه جوابی بهش بدم نگامو ازش گرفتم و به پنجره اتاق بیمارستان دادم و همه حرفاش توی سرم اکو شد و همه چیز یادم اومد پس دلیل دروغ گفتن و پنهون کاری هاش همین بود.قطره اشکی از گوشه چشمم سرازیر شد و افتاد روی بالشت --سارا بذار همه چیزو برا.. نذاشتم ادامه بده و باصدای لرزونی گفتم -- برو بیرون بذار یکم نفس بکشم. چیزی نگفت و فقط صدای قدم هاش اومد که خبر از رفتنش میداد ده دقیقه ای گذشت و من توی افکارم غرق بود و یه سوال عین خوره بجونم افتاده بود و میخواستم بدونم چرا اینکارو باهام کرده ؟؟؟ مگه من چی براش کم گذاشتم که باصدای پرستار به خودم اومدم -- مرخصید خانم میتونید برید خونه. انقدر درگیر افکارم بودم که متوجه نشده بودم پرستار کی سُرم رو از دستم درآورده بود ، از رو تخت بلند شدم و داشتم کفش هام رو میپوشیدم که صدای محمد تو گوشم پیچید -- میخوای کمکت کنم ؟؟؟ ادامه دارد... کپی حرام.
بدون اینکه جوابی بهش بدم کفش هامو پوشیدم و سرجام وایسادم و بدون هیچ حرفی راهمو به سمت در اتاق پیش گرفتم، محمدم دنبالم اومد ،از بیمارستان بیرون زدیم و سوار ماشین شدیم و محمد امیرطاهارو بغلم داد تا بتونه رانندگی کنه ،آخ که توی این یکی دوساعت چقدر دلتنگش بودم محکم بغلش کردم ،محمد ماشین رو دور زد و سوار شد، استارت ماشین زو زد و همین که خواست حرکت کنه با صدای آرومی گفتم -- منو ببر خونه بابام -- سارا بذار برات توضیح بدم چشامو بستم و نمیخواستم بخاطر امیرطاها جر و بحث کنم به آرومی لب زدم -- الان نیاز به استراحت دارم بعدا درموردش حرف می‌زنیم محمد باشه ای گفت و راه افتاد کل مسیر بیمارستان تا خونه بابام رو به امیرطاها و آینده اش فکر کردم ،اگه طلاق بگیرم و برم آینده پسرم خراب میشه و از طرفیم من دیگه نمیتونم به محمد اعتماد کنم و باهاش زیر یه سقف باشم با صدای ترمز ماشین به خودم اومدم و چشامو به درب خونه بابام دوختم بعد از مکث کوتاهی خواستم پیاده شم که محمد با لحن التماسی بهم گفت -- قبل اینکه بخوای تصمیمتو بگیری بذار برات توصیح بدم و سری به نشونه باشه تکون دادم و پیاده شدم. ادامه دارد... کپی حرام.
حالم خیلی خوب نبود ولی نمیخواستم مامان و بابام متوجه حالم و موضوع بشن بخاطر همین تمام توانمو جمع کردم با لبخند ساختگی شاسی آیفون رو فشار دادم و بعد چند ثانیه صدای خوشحال مامان تو گوشم پیچید -- خیلی خوش اومدید. درب رو زد و رفتیم داخل مامان به استقبالمون اومد و امیرطاهارو ازبغلم گرفت و امیرطاها هم شروع کرد به بازی کردن برای مامان... اگه طلاق بگیرم این خوشحالی ها برا امیرطاها از بین میره، با خنده رویی از مامان حال بابا رو پرسیدم و گفت که خونه نیست و یه ساعت دیگه میاد و مامان جویای حال محمد شد ، نخواستم چیزی بروز بدم لبخندی زدم و گفتم -- خوبه ،، سلام رسوند یه چند وقتی کار داره ، من و امیرطاها پیش شما میمونیم . با گفتن این حرفم مامان گل از گلش شکفت و با خوشحالی گفت -- قدمتون روی چشششم مادر دیگه چیزی نگفتیم و رفتیم داخل . یه هفته ای گذشت و من کلی فکر کردم و توی این مدتم یبار با محمد حرف زدم و خیلی ابراز پشیمونی می‌کرد و برام بجون امیرطاها قسم خورد که اگه ببخشمش دیگه تکرار نمیشه و هیچوقت بهم دروغ نمیگه ،، توی این یه هفته خیلی فکر کردم و همه چیزو درنظر گرفتم نمیشه بخاطر اشتباه محمد آینده امیرطاها رو تباه کنم ... اگه طلاق بگیرم امیرطاها همیشه تو حسرت اینکه پدر ومادرش رو باهم ببینه میمونه پس بخاطر آینده پسرم و البته آرامش خودم طلاق نمیگیرم و به زندگی مشترکمون ادامه میدم و محمدم قول داده که اعتماد از دست رفته بینمون رو بهم برگردونه پایان. کپی حرام.