eitaa logo
شهید گمنام🇵🇸
9هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
6.5هزار ویدیو
108 فایل
ادمین ثبت خاطرات @Mahdis1234 کانال دوم ما مسیر بهشت https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae تبلیغات شما پذیرفته میشود https://eitaa.com/joinchat/4173332642Cacf0e5f1fb
مشاهده در ایتا
دانلود
1 خانواده خیلی ثروتمندی داشتم که اعتقادات دینی خیلی برامون مهم بود. ما سه تا خواهر و دوتا برادر بودیم که هر کدوممون برای خودمون حتی ماشین شخصی هم داشتیم در کل وضعیت مالیمون خیلی خوب بود. خواهر بزرگم شوهر کرده بود و با ما زندگی نمی‌کرد خودم مربی دفاع شخصی بودم و همیشه عضو فعال بسیج بودم. من و داداش کوچیکم مدام به بسیج می‌رفتیم و من همیشه به بسیج خیلی کمک مالی می‌کردم... اگه خریدی داشتن خودم انجام می‌دادم و تو هزینه‌ها کمک می‌کردم. داداش بزرگم و خواهر کوچکترم هم هراز گاهی توی راهپیمایی و مراسمات شرکت می‌کرد. در حال حاضر دو تا خواستگار داشتم که یکی خواستگارام وضع مالیش خوب بود و از نظر پدرم مورد خوبی بود اما متاسفانه اعتقاداتش پایین بود. با خودم فکر می‌کردم منی که مدام توی بسیج فعالیت دارم اگه با کامران ازدواج کنم بعد از ازدواجم چطوری با شوهرم در مورد فعالیت های بسیج و فعالیت‌هایی حرف بزنم اون که علاقه‌ای به این مباحث نداشت. ادامه‌دارد. کپی حرام.
2 از طرفی حسین که ایمان خیلی قوی داشت ولی از نظر مالی وضعیتش چندان خوب نبود. حسین پاسدار بود خانواده‌اشم وضعیت مالی خوبی نداشتن و همین باعث مخالفت‌های پدرم بود. یه روز پدرم ازم در مورد خانواده کامران سوال کرد و ازم خواست که نظرشو در مورد کامران بگم. کمی من من‌ کردم و بعد شروع کردم به حرف زدن و گفتم_ بابا من نمی‌خوام با آقا کامران ازدواج کنم‌.. من دوست دارم با آقا حسین ازدواج کنم... اون خیلی راحت‌تر می‌تونه باهام کنار بیاد. بابا که با شنیدن عصبی شده بود گفت_ دخترم آخه این چه حرفیه که می‌زنی؟ تو دختر ناز پرورده‌ای هستی که توی ثروت بزرگ شدی. چطوری می‌خوای وارد زندگی حسین شی؟ نه من نمی‌ذارم که همچین کاری بکنی.. از شنیدن حرفای بابا خیلی ناراحت شدم خودم رو جمع و جور کردم گفتم_ پس بابا بی زحمت به آقا کامران هم جواب منفی منفی بدین.. من نمی‌تونم با اون زندگی کنم . خصوصیاتمون به هم نمی‌خوره. بابا شاکی شد که داری اشتباه می‌کنی و راه درستی را انتخاب نمی‌کنی اما من حرفمو دوباره گفتم اگه بخوام ازدواج کنم با حسین ازدواج می‌کنم از نظر من اون کیس مناسب‌تریه. ادامه‌ دارد. کپی حرام.
4 بعد از اینکه با هم حرف زدیم قرار شد در مورد مراسم حرف بزنن که بابام به حسین گفت از اونجایی که ما مهمون‌های زیادی داریم و قبلاً خیلی از اقوام مارو دعوت کردن به عروسی‌هاشون و از ما انتظار دارند برای همین مهمون‌های ما زیادن مام نمی‌خوایم به شما فشار بیاریم شما مبلغی که برای ازدواج در نظر گرفتین رو پرداخت کنید مابقیش رو خودمون پرداخت می‌کنیم. محسن از این حرف ناراحت شدم گفت که من به همچین چیزی راضی نیستم. شمام لطفاً شرایط خانوادگی ما را در نظر بگیرین. نمی‌خواستم دخالت کنم به هر حال بحث بین خودشون بود و حل می‌کردند اما از طرفی تو دلم غوغا بود خیلی می‌ترسیدم من الان حسین رو خیلی دوست دارم از اون زمانی که با هم حرف زدیم خیلی بهش وابسته شدم و الان فکر اینکه مراسم به هم بخوره خیلی عذابم می‌داد.. تا اینکه پدر حسین بهش گفت بابا جان وقتی که تو قبول کردی که از این خانواده زن بگیری باید شرایطشون رو هم قبول کنی. بلاخره حسین به خاطر حرفای پدرش کوتاه اومد مراسم عروسی رو گرفتیم‌ رفتیم سر خونه زندگیمون و من وارد یک دنیای جدید شدم که اصلاً باهاش آشنایی نداشتم و احساس غریبگی می‌کردم. ادامه دارد. کپی حرام.
5 تو خونه بابام هر روز کباب می‌خوردیم و از اونجایی که حسین هم همون روز اول گوشت آورده بود و بعدش رفت سر کار وقتایی که نبود من با اون گوشت کباب درست می‌کردم و وقتی که حسین اومد و ازم خواست که غذا درست کنم گفتم که گوشت تو خونه نداریم. بدجوری تعجب کرد بیچاره....گفت_ مگه تازه که گوشت خریدم! با شرمندگی گفتم_ وقتایی که تو خونه نبودی کباب کردم . حسین لبخندی زد و گفت_ عزیزم درکت می‌کنم اما گوشت برای یک ماه ماست و باید صرفه‌جویی کنیم ما هر روز کباب نمی‌خوریم ماهی حداقل یک بار کباب می‌خوریم. سعی می‌کردم خودم را با شرایط جور کنم.. من عاشق آجیل و بادام هندی بودم اما اون جا دیگه باید کمتر می‌خوردم و واقعاً برام سخت بود از طرفی میوه‌های نوبرانه....هر موقع میومد بازار بابام یه جعبه از هر کدومشون می‌آورد اما الان دلم هوای چاقاله بادام کرده بود ولی نمی‌تونستیم بخریم. با این وجود در کنار حسین واقعاً خوشبخت بودم یه روز به بازار رفتیم که برام پالتو بخریم از اونجایی که من تا الان به بازارهای محله حسین نرفته بودم از اون پالتوها خوشم نمی‌اومد و از حسین خواستم که به محله خودمون بریم و از اونجا خرید کنیم وقتی که حسین فهمید پالتو های اونا چقدر گرونن. ادامه دارد. کپی حرام.
6 با لبخندی فیش حقوقیش را درآورد و نشونم داد گفت _ببین حقوق من به خرید اون پالتو می‌رسه یا نه. وقتی که فیش حقوقی شو دیدم خیلی شرمنده شدم گفتم که پشیمون شدم اما حسین می‌گفت من از قبل پس انداز داشتم الان برات می‌خرم ولی قبول نکردم وجدانم همچین اجازه‌ای رو نمی‌داد . از اون موقع از پالتوهایی که از خونه بابام آورده بودم استفاده می‌کردم. از طرفی حقوق مربیگریم هم بود که حسین مدیونم کرده بود که به هیچ عنوان برای مخارج خونه بهش دست نزنم و فقط برای خرجی خودم باشه منم باهاش برای مجلس‌هایی که بابام اینا حضور داشتم کیف و کفش می‌خریدم تا پیش خانواده‌ام شرمنده نباشم. وقتایی که می‌رفتم خونه پدرم کباب که درست می‌کردن می‌خندیدم به وضعیتی که تو خونه شوهرم داشتم‌. وقتی ازم میپرسیدن که به چی می‌خندم نمی‌تونستم بگم که خونه شوهرم ماهی یه بار کباب می‌خوریم‌. از وقتی که به خونه حسین رفتم بدون اینکه یه خودش بگم تو مخارج خونه یواشکی کمک می‌کردم حتی از طلاهامم فروختم . نمی‌تونستم ببینم شوهرم تحت فشاره مخصوصاً اون موقع که پدر شوهرم تصادف کرد... از اونجایی که راننده تاکسی بود دیگه نمی‌تونست رانندگی کنه و خودش موند و کلی خرج خانواده که البته یه پسر تحصیل کرده هم داشتن. ادامه دارد. کپی حرام.
7 حسین سعی می‌کرد که به خانواده خودشم کمک کنه از اونجایی که مخارج خودمون خیلی سنگین بودن و حسین هم حقوقی نداشت فکری به سرم زد که به محسن بگم بریم پیش مادرش اینا و سفره‌مونو با هم یکی کنیم اینطوری کمتر به اونم فشار میاد. به حسین پیشنهادمو گفتم وقتی که حسین شنید خیلی خوشحال شد و گفت که خودش می‌خواسته یه همچین چیزی رو بهم بگه اما ترسیده که قبول نکنم گفتم_ سفره‌مونو با هم یکی می‌کنیم و بهتره حداقل کمتر به تو فشار میاد. به خونه پدر شوهرم رفتیم. پدر شوهرم خیلی قرض کرده بود و کلی بدهی بالا آورده بود. منم همون موقع حامله شدم شرایط زندگیمون خیلی سخت بود با اینکه نمی‌خواستم اما به هر حال هدیه خدا بود. زندگی کردن در کنار خانواده شوهر خیلی خوب بود. مادر شوهرم خیلی زن فهمیده‌ای بود مداح بود با اینکه وضع مالی خوبی نداشت اما بازم از کسی پول نمی‌گرفت. دخترم که به دنیا اومد به پیشنهاد حسین و خانواده‌اش اسمشو زینب گذاشتن خوشحال بودم از هدیه که خدا بهمون داده بود یه دختر خوشگل‌. ادامه دارد. کپی حرام.
8 پدر شوهرم به خاطر پرداخت بدهی ها و ماشین خودش رو فروخت . شوهرم حسین از اونجایی که نمی‌تونست خرج‌ دو خونواده رو بده از روی ناچاری با با ماشین شخصی تو آژانس کار می‌کرد تا بتونه از پس مخارجمون بر بیاد. یه شب مادرم اینا به خونم اومده بودن از اونجایی که وضعیت مالیمون خوب نبود مادر شوهرم برای شام سیب زمینی کوبیده درست کرده بودم با ترشی روی سفره گذاشتیم. پدرم اینا خیلی تعجب کردن از اونجایی که اونا فقط کباب می‌خورند به این چیزا عادت نداشتن . پدر شوهرم اینا خیلی اصرار کردن اما پدر و مادرم فقط چند لقمه به احترام سفره خوردن و بعدش عقب کشیدن . اون روز وقتی به خونه خودمون رفتیم پدر و مادرم خیلی دعوام کردن پدرم می‌گفت _ نرجس عقل تو اون کلت نیست که همچین بلایی سر خودت آوردی ! ادامه دارد. کپی حرام..
9 مادرم گفت_ تو دختر دردونه ما بودی که تو ناز و نعمت بزرگ شدی الان چطوری این شرایط رو تحمل می‌کنی؟ آه از نهادم بلند شد و گفتم_ مامان من از زندگیم خیلی راضیم و واقعاً احساس خوشبختی می‌کنم همه چیز که پول نیست مهم اینه که من الان خیلی خوشبختم در کنار حسین. دخترم زینب رو بهشون نشون دادم گفتم _ ببینین مامان خدا چه هدیه ی قشنگی بهم داده! من این دخترو با دنیا عوض می‌کنم این دختر باعث خوشحالی منه... از احادیث اهل بیت در مورد تحمل فقر و سازگاری براشون گفتم. اونقدری حرف زدم که پدرم تحت تاثیر حرفام قرار گرفت و با بغضی که تو صداش بود گفت_ دخترم من روز محشر سربلندم به خاطر تربیت دختری مثل تو که با همه چیز می‌سازی و با وجود همچین شرایطی همسرت رو دوست داری. من از زندگیم راضی بودم از شوهرم که مرد کاری بود.. از مادر شوهرم و تک تک اعضای خانواده ی شوهرم. پول که مهم نبود معیار صداقت بود ایمان انسانیت که همه اینارو شوهرم داشت. همیشه به حسین می‌گفتم که هرجا بره من باید کنارش باشم حتی اگه بخواد مدافع حرم باشه من مشکلی ندارم ولی باید من را هم با خودش ببره‌‌‌. حسین می‌خندید به این حرفم اما من کاملا جدی بودم و به همین خاطر که من از ته دلم احساس خوشبختی داشتم. پایان. کپی حرام.