#مریم 1
من دختری ۲۶ ساله هستم که با مادرم زندگی میکنم. مادرم مریضه و دکترا گفتن که نباید کار کنه. باید دائم در حال استراحت باشه و داروهاش رو به موقع مصرف کنه.
چند سالی میشه که لیسانس حسابداری هم رو گرفتم اما کار درست حسابی پیدا نکردم . روز و شب دنبال کار بودم برای اینکه بتونم خرج خونه رو در بيارم.
حقوق پدر خدابیامرزم بود ولی کفایت نداشت.
اولویت اولم کار شرکتی بود اما تو این زمونه که کار شرکتی پیدا نمیشد.
همونطور تو خیابون که قدم برمیداشتم فکر میکردم.
من حاضر بودم شغل آزاد هم انتخاب کنم اما اونم گیرم نمیاومد.
غمگین و ناامیدتوی خیابون قدم میزدم .
یهکاغذ دیگه جلوی یه فروشگاه لوازم آرایشی دیدم. از صبح چند مغازه ای رفتم اما هیچ کدوم قبول نکردم که پیششون کار کنم حتی شرایطم هم نپرسیدم.
هیچ امیدی نداشتم اما بازم از روی ناچاری به داخل مغازه رفتم.
یه آقا پشت میز ایستاده بود و همین موضوع معذبم میکرد...
کپی حرام.
ادامه دارد.
#مریم 2
نگاهش که به من افتاد گفت:
--سلام خیلی خوش اومدین در خدمتم.
جلوتر رفتم و با کمی لکنت جوابشو دادم: _ سلام آقا خسته نباشید.
__ ممنونم بفرمایید . کمی من من کردم:
--راستش جهت آگهی جلوی در مزاحم شدم آگهی فروشندگی . حرفمو که زدم نگاهی به سرتا پام انداخت.
کمی بعد با لبخند زورکی گفت: _ شرمنده خانم فروشنده استخدام شده یادمون رفته آگهی رو بکنیم.
میدونستم مثل بقیه جاها به خاطر ظاهرم حاضر نیست که بهم کار بده. شاید نخوان یه خاتم مذهبی چادری به عنوان فروشنده کار کنه! به هر حال این روزا عقل مردم به چشمشونه!
بغضم گرفته بود. به سختی سری تکون دادم: _ بله خیلی ممنون ببخشید که مزاحم شدم.
چرخیدم که از مغازه بیرون بیام. همون لحظه یه خانم با آرایش جیغ به داخل اومد. لبخندی به لب داشت و با صدای بلندی گفت: _ سلام جناب وقتتون بخیر جهت آگهی فروشندگی مزاحم شدم.
بی اهمیت بیرون اومدم فقط صدای صاحب مغازه به گوشم خورد_ بله خانم بفرمایید. در خدمتیم.
از مغازه بیرون اومدم و در نهایت بغضم ترکید و اشکام جاری شدن.
ادامه دارد .
کپی حرام.
#مریم 3
باگوشه چادرم اشکامو پاک کردم و با خودم گفتم _ عیبی نداره خدا بزرگه .
جلوتر وارد یه مغازه لباس زنانه شدم که آگهی زده بود. خودمو به خانمی که پشت میز بود رسوندم . خانم با دیدن من از جاش پاشد و گفت:
--سلام عزیزم بفرمایید.
اینبار راحت تر بودم و استرس نداشتم
_ سلام خانم جهت آگهی فروشندگی که جلوی در زدین مزاحم شدم.
با لبخند سری تکون داد:_ شما سابقه فروشندگی دارین؟
سرم رو به اطراف تکون دادم: حقیقتا نه اولین باره که میخوام کار کنم.
سری تکون داد. فکر کردم این خانم با بقیه فرق داره اما همون لحظه نگاهش به سر و وضعم افتاد و با کمی مِن و مِن گفت_ ببینید خانم محیط اینجا طوریع باید خیلی شیک بپوشید و مرتب. لوازم آرایشی استفاده کنید و خلاصه خیلی به خودتون برسین که مشتری ها جذب شن. بازم بادم خالی شد و غمگین بهش خیره شدم که ادامه داد_ اگه میتونید با این تیپ و قیافه ای که گفتم بیاید سرکار میتونید آزمایشی کارتون رو شروع کنید تا در مورد حقوق هم حرف میزنیم.
من نمیتونستم اینطوری که می گفت باشم . با لبخند زورکی تشکری کردم و گفتم فکرامو بکنم تا فردا صبح خبردارتون می کنم.
ادامه دارد.
کپی حرام.
#مریم 4
خسته و نذار به خونه رفتم. کلید انداختم و در رو باز کردم . مامان در حال نماز خوندن بود.
خودمو بهش رسوندم و تو آغوشش انداختم . انگار دنیا رو بهت داده بودن بعد یک روز سخت و آزار دهنده .
با لبخندی گفتم _ قبول باشه مامان جونم.
--ممنون دختر عزیزم . مدتی بعد خودمو از آغوشش بیرون کشیدم و پرسیدم
_ داروهاتو خوردی مامان جون؟
به تایید سری تکون داد و بعد گفت_ چند تاشونو تموم کردم روی اپن گذاشتم که فردا رفتنی برام بگیریم .
_ چشم مامان حتما میگیرم.
یاد موجودی کارتی افتادم که حقوق بابا توش واریز میشد چیزی زیادی ازش نمونده .
ایستادم و بعد از در آوردن چادرم به آشپزخونه رفتم تا یه شام سر سریع آماده کنم. بعد از خوردن شام سجاده مو پهن کردم و نمازمو خوندم .
نمازم که تموم شد دستامو به سمت آسمون گرفتم و با گریه گفتم_ خدایا خودت که شرایط زندگیمونو میبینی من امروز به هر دری زدم اما بسته بود شاید حکمتی توش باشه .خدایا شرایط سختی داریم خودت به دادمون برس یا رب العالمین.
ادامهدارد .
کپی حرام.
#مریم 5
بوسه ای به مهرم زدم و سجاده رو جمع کردم . اشکایی که تو صورتم جمع شده بود رو پاک کردم و مشغول تا کردن چادر نمازم شدم که صدای مامان از داخل پذیرایی بلند شد:
_مریم جان مادر بیا.
چادرمو گوشه ای گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم. خودمو به مامان رسوندم و کنارش نشستم_ جانم مامان.
دستشو که مچاله کرده بود باز کرد پارچه قرمزی تو دستش بود . بازش کردم و با دیدن دو تا النگویی که داخل پارچه بودن چشمام از تعجب گرد شدن _ این چیه مامان؟
با لبخندی گفت_ تنها دارایی من تو این دنیا ببر بفروش میدون...
اجازه ندادم حرفشو کامل کنه و پریدم وسط حرفش_ مامان عزیزم احتیاجی به این کارا نیست من شغل پیدا کردم و قراره از چند روزه دیگه کارمو شروع کنم.
ایناروهم بردارین برای خودتون.
با تعجب گفت_ کار چی مادرم ؟ پس چرا چیزی به من نگفتی؟
کمی من من کردم_ تازه پیدا کردم فرصت نکردم چیزی بگم.
دروغ گفتم ولی ناچار شدم. هرطور شده دیگه باید کار کنم.
مامان با لبخندی گفت_ خداروشکر عزیزم نمیدونی چقدر خوشحال شدم.
مدتی با مامان حرف زدم و تونستم قانعش کنم طلاهاشو برداشتم.
روز بعد دوباره رفتم دنبال کار. چند روز گذشت و من همونطور دنبال کار بودم.
دیگه داشتم کاملا ناامید میشدم که یکان برگه استخدامی رو دیدم که به چند تا حسابدار نیاز داشتن.
ادامه دارد .
کپی حرام.
#مریم 6
فوری به داخل رفتم و شرکت خدماتی که آگاهی زده بود رو پیدا کردم . یه خانممهربان بود که خودش هم پوشش خوبی داشت . با مهربونی ازم خواست که مدارکمو بهش نشون بدم بعد ازم مصاحبه گرفت که تونستم به همه سئوالهاش جواب بدم. مصاحبه که تموم شد گفت_ خب مریم جان شرکت ما به چند تا حسابدار متخصص نیاز داره ما گزینش گرفتیم و انشاءالله اول هفته آینده دیگه بهتون خبر میدیم.
بادم خالی شد اما خیلی زود ادامه داد:
--عزیزم خیالت راحت به نظر من تو توانایی این کارو داری و برای کار کردن تو شرکت ما خیلی گزینه مناسبی هستی.
خوشحال شدم و ذوق زده ازش تشکر کردم. تا زمانی که گفت صبر کردم و همونطور فقط دعا میکردم. بلاخره دعاهام قبول شدن و باهام تماس گرفتن و گفتن که می تونم کارمو شروع کنم . کارمو شروع کردم و تو همون شرکت با حقوق خوب و بیمه مشغول شدم .
خداروشکر که برعکس چیزی که تصور داشتم یه کار شرکتی آبرومندانه پیدا کردم و این فرصت رو پیدا کردم که موفق بشم. خداروشکر که جواب صبوری ها و دعاهام رو گرفتم.
پایان.
کپی حرام.