#مشقت 1
درس و دانشگاهم خیلی برام مهم بود سخت پیگیر درس خوندن بودم.
بهترین دانشگاه رو قبول شدم و رشته بازرگانی رو انتخاب کردم.
بعد از گرفتن مدرک لیسانسم تصمیم گرفتم که برای فوق لیسانسم بخونم من که از نظر ازدواج موقعیت خوبی نداشتم پدرم فوت شده بود و به خاطر اعتیاد برادرم کسی حاضر نبود به خواستگاریم بیاد.
موقعیت خیلی خوبی نداشتم برای همین تصمیم گرفتم که فقط درسمو بخونم و فعلاً به ازدواج فکر نکنم.
مدرک فوق را هم گرفتم اون موقع ۲۶ سال داشتم دلم میخواست برای دکترا بخونم اما وضعیت مالی خانوادهمون آنچنان مناسب نبود.
برای همین ناچارم درسم رو تو همون فوق لیسانس رها کردم .
مادرم مدام بهم سرکوفت میزد که این همه درس خوندی الان فایده مدرکت چیه؟ به چه دردت میخوره؟ چرا نمیتونی شغلی برای خودت پیدا کنی؟
ادامه دارد.
کپی حرام.
#مشقت 3
مامان عصبی صداشو بالا برد _ اون مرد این خونست دخترم ! بفهم اون بعد از پدر پدر خدا بیامرزت مرد این خونه شده اما تو چی؟
امروز فردا باید از این خونه بری الانم که خدا را شکر شغلی که نداری همینطور بدون درآمد موندی خونه! حداقل کاش درس نخونده بودی میتونستیم یه شغل آزاد برات جور کنیم !
بغض بدی به گلوم افتاد مامان تو رو خدا انقدر بین بچههات فرق نذار!
اون پسرته منم دخترتم...
اشکی از گوشه چشمم پایین افتاد
_ یادته بابا مارو اندازه هم دوست داشت و بینمون فرقی نمیذاشت
وقتی که امیر معتاد شد می گفت تمام امیدم به توئه راحله!
مامان با پوزخند گفت _ آره بابای خدابیامرزت فکر میکرد که درست برات یه منفعتی داره.
به این فکر نکرده بود بعد از اینکه مدرکتو بگیری میای میشینی خونه ور دل من بدبخت !
ادامه دارد.
کپی حرام.
#مشقت 4
بغض بدی توی صدام بود گفتم_ مامان تو رو خدا کافیه. بیشتر از این اذیتم نکن! بعدش به سمت اتاقم رفتم .
اگه میدونستم داداشم پولامو بعد از اینکه برم سر کار برای خودش نمیبره حتماً کاری پیدا میکردم اما مطمئنم که هرچی در بیارم خرج زهرماری میکنه.
منم که نمیتونم حرفی بزنم.
نشستم توی اتاق و فقط اشک ریختم خدایا خودت کمکم کن .
کاش میتونستم کلاً از این خونه برم اما حیف که جایی نداشتم .
شب که داداشم به خونه اومد مامانم ناخواسته از دهنش در رفت و در مورد دعوای امروزمون گفت.
داداشم بدجوری شاکی شد و به یکباره به سمت من حمله کرد.
یکباره شروع به کتک زدنم کرد و با داد گفت _ کارت به جایی رسیده که خودتو با من مقایسه میکنی؟
زبونم از ترس بند اومده بود و نمیتونستم حرفی به زبون بیارم!
ادامه دارد.
کپی حرام.
#مشقت 5
مامان سعی میکرد که ازم دفاع کنه.
امیر داد میزد _ پررو همین که تو این خونه بهت پناه میدیم باید بری خدا تو هم شکر کنی.
مامان با گریه میگفت_ پسرم تو رو خدا یه اشتباه کرده یه حرفی زده ولش کن دختره رو کشتیش!
مدتی ب بعد که از کتک زدنم خسته شد رهام کرد و از خونه بیرون رفت.
مامان با گریه کنارم نشست و سرم رو در آغوش کشید و با هم گریه میکردیم اما من که دیگه نایی نداشتم.
تمام تنم درد میکرد .
مامان با اینکه بیشتر هوای داداشمو داشت اما منوهم دوست داشت.
میدونم که پشیمون بود از اینکه ناخواسته حرفی از بحث امروزمون به زبون آورد.
چند روزی گذشت و حالم که بهتر شد پیگیر شدم که از اون خونه بیرون برم از اونجایی که مدرک فوق لیسانس و معدل بالایی داشتم به راحتی میتونستم کار پیدا کنم از اون لحاظ مشکلی نداشتم کمی که فکر کردم یکی از دوستام رضوان که تنها زندگی میکرد رو به خاطر آوردم تصمیم گرفتم که برم پیشش و اجاره رو با هم دوتایی بدیم.
ادامه دارد.
کپی حرام.