eitaa logo
شهید گمنام🇵🇸
8.6هزار دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
7.4هزار ویدیو
124 فایل
ادمین ثبت خاطرات @Mahdis1234 کانال دوم ما مسیر بهشت https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae تبلیغات شما پذیرفته میشود https://eitaa.com/joinchat/4173332642Cacf0e5f1fb
مشاهده در ایتا
دانلود
هجده سالم بود که پسرعمه‌ام اومد خاستگاریم اون بچه ی شهر بود و من روستا. از خدا خواسته قبول کردم چون هم عمه م خیلی باهام مهربون بود هم میرفتم شهر و به خیال خودم خوشبخت ترین دختر فامیل میشدم. اما زهی خیال باطل،بعد از یه سال عروسی سرگرفت و تو یکی از اتاقهای مادرشوهرم ساکن شدم اقام جهیزیه ناچیزی بهم داده بود میگفت عمه ت شرایط مارو میدونه نترس بهت سرکوفت نمیزنه. اما امان از زبون تلخ و نیش دارش،از همون اول بخاطر کمی جهیزیه بهم سرکوفت میزد. سه تا جاری دیگه هم داشتم که همگی بغل دست خونه مادرشوهرم از زمینهای اونها خونه ساخته بودند ولی برای موقع شام و نهار همگی باید خونه مادرشوهرم جمع میشدند. اوایل نوبتی کارهارو میکردیم اما من که حسابی میخواستم خودمو تو دل بقیه جا کنم تا میتونستم کار رو از دست بقیه قاپ میزدم تازه کارهای بچه هاشون رو هم انجام میدادم... ✍ادامه دارد... #⛔️ 🍃┅🦋🍃┅─╮ @shahidma ╰─┅🍃🦋🍃
حتی وقتی خواهرشوهرهام میومدند اجازه نمیدادم کاری انجام بدن. البته شوهرمم ازم توقع داشت چون مدام بهم میگفت فریده تو نوعروس این خونه ای قبلا زنداداشهام کارا رو میکردند الان نوبت تویه. کاری نکن مامانم یا داداشهام یا فک و فامیلام فک کنن میخوای از زیر کار در بری،دلم میخواد همه بدونن چقدر کدبانو هستی مواقع عید و خونه تکونی به خونه ی تک تک شون میرفتم و کمک میکردم مادرشوهرمو شوهرم و جاریها و حتی برادرشوهرهام خیلی بهم افتخار میکردند که خالصانه دوسشون دارم و براشون دل میسوزونم همسرم من رو بخاطر دوری از شهرستان و منزل پدری دیر به دیر به روستا میبرد. همه ی زندگی و دلخوشی من خلاصه شده بود در همون اتاق کوچک خونه ی مادرشوهرم که بعنوان خونه ی بختم بود. هروقت جاریهام به منزل پدرشون میرفتند برادرشوهرهام میومدند خونه ی مادرشوهرم و من هم مثل یه مهمون حسابی ازشون پذیرایی میکردم. سه سال بعد کم کم خسته شدم حس میکردم بقیه به کارهای من عادت کردند و دیگه بیشتر شبیه یه کلفت باهام رفتار میکنند... ✍ادامه دارد... #⛔️ 🍃┅🦋🍃┅─╮ @shahidma ╰─┅🍃🦋🍃
گاهی سرسفره جاریهام پیش شوهرهاشون میشینند و بهم دیگه غذا تعارف میکنند ولی همسر من اون سر سفره عین صاحبخونه ی اعیونی با من عین یه کلفت رفتار میکنه و مدام دستور پذیرایی از بقیه رو میده. مادرشوهرمم که مثل یه ناظر کیفی بالا سرم بود فریده خورش کمه فریده لیوان کمه فریده فلانی جلوش ترشی و سالاد نیست فریده دیس غذا خالی شده. جاریهامم انگار نه انگار که منم ادمم مثل اونا عروس اون خونه ام. دیگه حس کردم ادامه ی لطف و محبتهای گذشته م به صلاحم نیست اونا عادت کرده بودند و وظیفه ی من میدونستند که مثل یه کلفت خدمتگذاری بقیه رو بکنم،بخصوص که حالا دوماهه باردار بودم. اوایل به همسرم گفتم من باردارم دیگه نباید مثل قبل کار کنم باید کمی استراحت کنم و بخودم برسم. اولش کمی غرغر کرد و گفت والله من هیچ وقت نفهمیدم زنداداشامو خواهرام کی باردار شدند و کی بچه هاشون دنیا اومد حالا تو از الان میخوای به خودت مرخصی بدی ازین لوس بازیا در بیاری سر زبون بقیه میفتیا... ✍ادامه دارد... #⛔️ 🍃┅🦋🍃┅─╮ @shahidma ╰─┅🍃🦋🍃
حرفاش خیلی بهم برخورد از فرداش بازم شدم مثل قبل گفتم بجهنم که حامله ام وقتی شوهرم هوامو نداره از بقیه چه توقع. که همون شب همسرم به مادرش گفته بوده کمتر از من کار بکشه که اونم شروع کرد به تیکه پرونی از کی تاحالا ادم شدی حامله شدی دیگه قرار عین بقیه بچه بیاری قرار نیست از حالا خودتو طاقچه بالا بزاری چه خبره مگه،انگار ماها تاحالا بچه نیاوردیم اولین باره ادم حامله میبینیم . همسرمم دیگه کاری به کارم نداشت دریغ از یه ذره توجه و اهمیت. بچه م دیکه هفت سالش شده بود هنوز تو همون اتاق خونه مادرشوهرم زندگی میکردم هروقت میگفتم خونه مادرشوهر و پسراش و از جمله شوهرم میگفتن خونه برای چی تو عروس کوچیکه ای و باید با مادرمون زندگی کنی. دیکه خودمو دخترم رسما کلفت اون خونه بودیم. با شوهرم روابطمون بیشتر شبیه خواهر برادرا بود تا زن و شوهر حالم از زندگیم بهم میخورد اما دیگه چاره ای نداشتم.هرکاری میکردم دل همسرمو بدست بیارم تا کمی زندگیمونو از اون حالت مرده نجات بدم نمیشد. تا اینکه توسط یکی از همسایه ها که حوزه میرفت و مبلغ بود کم کم تونستم اشکالات زندگیمو بفهمه... ✍ادامه دارد... #⛔️ 🍃┅🦋🍃┅─╮ @shahidma ╰─┅🍃🦋🍃
خدا چقدر قشنگ راه زندگی صحیح رو به ما نشون داده ولی من ازش هیچی نمیدونستم. فهمیدم من باید با شوهرم رفتارهای بهتری میداشتم که فقط بخاطر حیای بیجا و بهونه ی حضور مادرشوهر و بقیه ی خونواده از همسرم دریغ میکردم. سعی کردم بیشتر به سرو وضع لباسهام برسم. اوایل همسرم یا مادرشوهرم مثل گذشته غر میزدند اما به توصیه ی خانم همسایه اهمیت نمیدادم. قبلا بهم برمیخورد و از ادامه ی راه سرباز میزدم ولی حالا پرقدرت تر ادامه میدادم،هرچقدر غرولند میشنیدم یا اخم و نیشو کنایه میدیدم و میشنیدم اصلا اهمیت نمیدادم. چون نجات زندگیم مهمتر بود. گاهی که جاریها و خواهرشوهرام میومدند خودمم مثل مهمون مینشستم اگه کسی کاری بهم میگفت خودمو سرگرم کاری میکردم و میگفتم باشه ولی طولش میدادم. اوایل خیلی حرف شنیدم از شوهزم از مادرشوهرم از خواهر شوهرا و برادرشوهرام ولی جواب نمیدادم بی احترامی هم نمیکردم فقط با احترام و لبخند میگفتم کمی صبر کنید الان انجام میدم... ✍ادامه دارد... #⛔️ 🍃┅🦋🍃┅─╮ @shahidma ╰─┅🍃🦋🍃