eitaa logo
شهید گمنام🇵🇸
9.2هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
6.1هزار ویدیو
98 فایل
ادمین ثبت خاطرات @Mahdis1234 کانال دوم ما مسیر بهشت https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae تبلیغات شما پذیرفته میشود https://eitaa.com/joinchat/4173332642Cacf0e5f1fb
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ پونزده سالم بود که همسایه ی جدید برامون اومد یه دختر کوچکتر از خودم و سه تا پسر بزرگتر از من داشتند. یه روز که برای خرید تخم مرغ به سوپری رفته بودم موقع برگشتن پسر همون همسایه رو تو کوچه دیدم بهش نگاه نکردم و به راهم ادامه دادم.یهو اسمم رو صدا زد و گفت پریسا خانم شمایی؟ از اینکه مودبانه باهام حرف زد خوشم اومد ایستادم و پرسیدم چطور مگه؟ گفت اخه توی کمد دیواری خونمون یه عالمه کاغذ و خرت و پرت پیدا کردم معلومه مال دفتر خاطرات دختر همسایه قبلی بوده کلی از خاطرات شما توش نوشته بود. همه شو دسته بندی کردم اگه دلتون میخواد براتون بیارم....هانیه دختر همسایه قبلی و دوست صمیمی من بود که بعد از رفتنشون این پسر و خونواده ش جایگزین شده بودند. میدونستم هانیه همه خاطراتمون رو توی دفترخاطراتش مینویسه اما چرا باید پاره شون کرده باشه؟کنجکاو بودم بدونم چیا در موردم نوشته برای همین گفتم ممنون میشم بهم بدید. ادامه دارد کپی حرام
۲ وقتی دفتر رو ازش میگرفتم با کمی مکث بهم تحویل داد. چشمای قهوه ای زیبای جذابی که اولین بار بود مثالش رو میدیدم و همون دو جفت چشم شد بلای جونم. از توی نوشته های هانیه چیزی دستگیرم نشد ولی همه ی خاطرات مدرسه رو برام دوباره یاداوری کرد. یروز دوباره پسر همسایه که حالا میدونستم اسمش کیوانه رو دم در خونشون دیدم با تکون سر بهم سلام کرد چقدر این پسر مودب بود جوابش رو به ارومی دادم. ایستاده بود و با موتورش ور میرفت از اون روز به بعد هرروز به بهونه های مختلف از خونه بیرون میرفتم تا شاید بتونم ببینمش. یروز گوشی خونمون زنگ خورد کسی خونه نبود بنابراین خودم جواب دادم از صداش شناختمش خیلی گرم احوالم رو پرسید کمی به احوالپرسی گذشت و بعد گفت به مامانم گفتم بیاد خاستکاری شما اما گفته اول برادر بزرگم... تا اون ازدواج نکنه مامانم فعلا برای من هیچ کاری نمیکنه.خواستم ببینم نظر خودت چیه ؟ ادامه دارد کپی حرام
۳ منم بدون در نظر گرفتن عواقب جوابی که میدم حرف دلم رو زدم و گفتم که منم خیلی وقته ازش خوشم میاد ‌و منتظر اون روزی هستم که بیاد خاستکاریم. ازون روز قرار شد باهم تلفنی در ارتباط بودیم . ایام محرم بود و خونواده برای مراسم به هیات و مسجد میرفتند ولی من که کمی سرماخورده بودم بحاطر سردرد و سرفه و عطسه هام تو خونه موندم.چند دقیقه بعد از رفتنشون تلفن زنگ خورد میدونستم کیوانه چون همیشه امار رفت و امدها به خونمون رو داشت. وقتی فهمید مریضم و قراره تنها تو خونه بمونم گفت نگرانت شدم در حیاطتون رو باز کن بیام ببینمت. گفتم زشته اگه یکی از همسایه ها ببینه و‌به گوش پدرمادرامون برسه برا هردومون بد میشه .چند دقیقه بعد وقتی زنگ خونه رو زدند با خیال اینکه شاید مامانم برگشته باشه رفتم و در حیاط رو باز کردم. کیوان بود با یه کاسه کوچیک حلیم توی دستش. بدون تعارف خودش وارد شد کاسه رو بسمتم گرفت ادامه دارد کپی حرام
۴ گفت دلم برات تنگ که بود ولی وقتی فهمیدم مریض شدی دیگه این دلم طاقت نیاورد برات شله زرد اوردم بخوری جون بگیری. کمی تو حیاط نشستیم اما چون هوا سرد بود بهم گفت پاشو تو برو خونه منم میرم خونه خودمون. پاشدم تا دم در باهاش برم که دستم رو گرفت و گفت تو سردت میشه بیا برو داخل.تا دم در هال خونه همراهیم کرد یهو چشمش خورد به عکس بابام که روبروی در روی دیوار اویزون بود کفشاشو در اورد ‌‌اومد تو.مسخ شده به عکس نگاه کرد و‌گفت بابات سرهنگه؟ با خنده گفتم نه بابا لباسای برادر دوستشو پوشیده. نمیبینی چقدر جوونه تو عکس؟ بابام معلمه اصلا سربازی هم نرفته. اونقدر باهم خندیدیم که دل درد گرفتم. وقتی به خودم اومدم که خودم رو در اغوشش دیدم. بهم میگفت چقدر قشنگ میخندی دلم رو بردی. نیمساعت بعد با گریه بهش گفتم چکار کردی؟ تو قرار بود بهم سربزنی ولی ببین چه بلایی سرم اوردی؟ با لبخند گفت تو که اول و اخرش مال خودمی چه فرقی میکنه الان یا یسال دیگه. ادامه دارد کپی حرام
۵ باورم نمیشد همچین غلطی کرده باشیم اونم شب تاسوعا که همه مشغول عزاداری برای امام هستند ما کثافتکاری کرده باشیم.سریع خداحافظی کرد ‌و رفت و من موندم و ننگی که به دامنم نشسته بود از شانس بد من یکی از همسایه ها لحظه ی ورود و خروج کیوان رو دید و وقتی بابام و مامانم به خونه برگشتند همه چی رو کف دستشون گذاشت. اون شب و شبهای بعدش کتک مفصل از دست بابام میخوردم مدام سرکوفت میرد که پسر غریبه تو خونه راه دادی.با همه تحقیرهایی که میشدم امیدم به این بود که کیوان بزودی میاد خاستگاریم و همه چی تموم میشه. اما وقتی فهمیدم دارن برای کیوان میرن خاستکاری دختر داییش شوکه شدم یروز که میدونستم تو خونه تنهاست بهش زنگ زدم گفت نکنه توقع داری با اون‌گندی که زدی بازم تورو بخوام؟ وقتی به همین راحتی وادادی و با من بودی معلومه هروقت پاش بیفته باهرکسی خواهی بود دختر داییم دختر خوبیه مامان به داداشم پیشنهادش رو داد اون گفت نمیخواد، دیدم حیفه از دست بره به مامانم گفتم خودم میخوامش.
۶ یه دختر معصوم پاک و نجیبه نه مثل تو که با نگاه و خنده ی هرپسر از خودش در بیاد.گریه کردم اما نامرد تلفن رو قطع کرد صدای ساز و دهل عروسی تا چند روز از توی خونشون میومد. الان هنوز هم پس از گذشت بیست سال هرشب فقط کابوس همون شب رو میبیم. من بخاطر بلایی که کیوان سرم اورد و ترس رسوایی دیگه جرات نکردم ازدواج کنم.و با وجود اصرارها و تهدیدهای پدرو مادرم هربار از زیر بار ازدواج شونه خالی کردم. پدرم رو چندساله از دست دادم و مادرم رو چند ماه... برادرم و خانمش طبقه بالا زندگی میکنن و من در منزل پدریم. بارها شنیدم زنداداشم بابت اینکه بخاطر من مجبورن در یه خونه کوچیک زندگی کنند و بخاطر من زود از مهمونیها برگردند ابراز ناراحتی میکنه... اگه ایام نوجوونی به رفتارم با کیوان که نامحرمم بود بیشتر اهمیت میدادم اون اتفاق شوم و تنهایی امروزم رقم نمیخورد تا سربار برادرم و خونوادش باشم پایان کپی حرام