#پاکی ۲
یک روز از کلانتری تماس گرفتند پدرم سرکار بود برای همین مامان به همراه برادر کوچکترم به کلانتری رفتند و از اونجا با پدرم تماس گرفتن.
مطلع شدیم برادرم رو در یک پارتی در یکی از باغ های حومه ی شهر گرفته اند . اون شب بابا دعوای بدی با سامان داشت و گفت که دیگه بهش پول توجیبی نمیده. و کاری باهاش نداره اما دریغ از کمی تغییر و تحول در رفتارهای پدرام مامان روز و شب در حال گریه و دعا کردن در حق برادرم بود برادرم در کنکور قبول نشد و مجبور بود برای رفتن به خدمت سربازی اماده شه..
اما اصلا به خدمت رفتن اعتقادی نداشت و مدام مامان رو تحت فشار قرار میداد که بابا رو راضی کنه تا هزینه ی خرید سربازی رو بهش بده.
اما بابا اصلا راضی نبود چون نه پولی برای این کار داشت نه به صلاح میدونست.
و میگفت اتفاقا سربازی برای ادمی مثل تو که مسئولیت پذیری و تعهد سرت نمیشه واجب تر و لازم تر هست.باید کمی سختی بکشی تا بیشتر قدر زندگی و خونواده تو بدونی.
#پاکی ۳
اما برادرم اصلا راضی نمیشد. تا اینکه بطور اتفاقی متوجه شدیم دفترچه ی ثبت نام خدمت تهیه کرده. پس از چند ماه که برادرم به خدمت رفت مدتی بعد تغییراتی در رفتارهاش ایجاد شده بود ،باحوصله تر و مودب تر رفتار میکرد .
گاهی به نمازها و اصول اعتقادی پایبندی نشون میداد و این موضوع از چشم پدرو مادرم دور نمیموند. مادرم خوشحال و سرمست از این همه تغییر برادرم هرروز دختری رو برای ازدواج با اون انتخاب میکرد... یک روز که از مدرسه به خونه برمیگشتم سامان رو توی کوچه مون دیدم که داره به خادم مسجد برای نصب پرچم و پارپه های عزاداری با چند تا جوون کمک میکنه... این کارها از برادرم واقعا بعید بود.
چون تا یک سال پیش عزاداری برای امامی که ۱۴۰۰ سال پیش شهید شده کار بیخود و نامفهوم و حتی مسخره ای بود ولی حالا داشت پرچم های عزاداری رو نصب میکرد.
#پاکی ۴
وقتی به خونه برگشت من توی اتاق خودم بودم .بعد از مدتی که دیدم خبری از حضور برادرم نیست به اتاقش رفتم دیدم کتاب دعا دستشه و داره زیارت عاشورا رو زمزمه میکنه
شاخهام از تعجب داشت بیرون میزد. باخودم گفتم لابد عاشق شده .عین داستان توی فیلمها عاشق یه دختر مذهبی و برای اینکه خودشو تو دل اون دختر جا کنه فعلا راه مذهب رو در پیش گرفته. اما تعجبم زمانی بیشتر شد که در ایام عزاداری و مراسمات مسجد از بابا شنیدم که برادرم بطور ناشناس و بی سروصدا گوشه ای از هیات مینشینه و بی سر وصدا و حاشیه عزاداری میکنه. ولی من تو کتم نمیرفت و قبول نمیکردم واقعا توبه کرده باشه و مدام دنبال رد پای یه دختر که داداشم عاشقش شده باشه توی این جریانات میگشتم...یه روز برای امتحان کردنش بهش گفتم مامان یه دختره رو برات انتخاب کرده میخواد باهات صحبت کنه بریم خاستگاری.
#پاکی ۵
گفت اگه واقعا دختر خوبی باشه منم موافقم. دوباره معادلاتم رو بهم ریخته بود.و باورم شد که واقعا تغییر کرده و مسیر درست زندگیشو پیدا کرده از مطمین شدن ین موضوع کاملا خوشحال بودم.اما خوشیهای خواهرانه ی من چندروز بیشتر تداوم پیدا نکرد. درست نزدیک ایام اربعین یک روز که مامان برای خرید وسایل اش نذری بیرون فرستاده بودش،خبر رسید برادر عزیزم رو بردند بیمارستان... بسرعت همگی خودمون رو به بیمارستان رسوندیم. وقتی رسیدیم مقابل اتاق که دکتر و پرستارها مشغول شوک دادن به سامان بودن در پایان بخاطر خونریزی شدید و ایست قلبی از دنیا رفت. سامان بخاطر حمایت از پسر نوجوونی که مورد ازار و ضرب و شتم عده ای اراذل قرار گرفته بود،مورد ضرب و شتم و ضربات چاقو قرار گرفت و چند ساعت بعد از رسیدن به بیمارستان فوت کرد
سالهاست عزادار برادر جوونم هستیم و دلتنگ عطر وجودش. اما خدا رو شاکریم سامان رو زمانی پیش خودش برد که از خطاهاش توبه و برای جبران گذشته همه ی تلاشش رو کرده بود ...
#پاکی ۱
برادرم فقط دوسال از من بزرگتر بود اوایل بچه ی خوبی بود و هوای مامانو بابارو داشت.
اما دوران دبیرستان کم کم از خانواده فاصله گرفت،اخلاقهای خاصی پیدا کرده بود. که خب دوستهای صمیمی ش بی تاثیر نبودن، دقیقا شده بود عین دوست هاش بابا که بنده ی خدا شبها تا دیر وقت سرکاربود هروقت میرسید خونه شام خورده و نخورده خوابش میبرد اصلا متوجه ما نبود اگرم میخواست باشه از زور خستگی و فشار کاری نمیتونست، مامان هم چند بار بهش سپرد که یروز حسابی وقت بگذاره و با جدیت با برادرم صحبت کنه میگفت باید باهاش اتمام حجت کنی که به این کارهاش خاتمه بده
چند مرتبه با برادرم در مورد رفتارها و هنجار شکنیهاش صحبت کرد و دوبار هم به دعوای مفصلی کشیده شد اما برادرم اصلا تغییری در رفتارش ایجاد نکرد، تازه از اون به بعد بی ملاحظه تر به رفتارهای ناخوشایندش ادامه میداد.
#پاکی ۲
یک روز از کلانتری تماس گرفتند پدرم سرکار بود برای همین مامان به همراه برادر کوچکترم به کلانتری رفتند و از اونجا با پدرم تماس گرفتن.
مطلع شدیم برادرم رو در یک پارتی در یکی از باغ های حومه ی شهر گرفته اند . اون شب بابا دعوای بدی با سامان داشت و گفت که دیگه بهش پول توجیبی نمیده. و کاری باهاش نداره اما دریغ از کمی تغییر و تحول در رفتارهای پدرام مامان روز و شب در حال گریه و دعا کردن در حق برادرم بود برادرم در کنکور قبول نشد و مجبور بود برای رفتن به خدمت سربازی اماده شه..
اما اصلا به خدمت رفتن اعتقادی نداشت و مدام مامان رو تحت فشار قرار میداد که بابا رو راضی کنه تا هزینه ی خرید سربازی رو بهش بده.
اما بابا اصلا راضی نبود چون نه پولی برای این کار داشت نه به صلاح میدونست.
و میگفت اتفاقا سربازی برای ادمی مثل تو که مسئولیت پذیری و تعهد سرت نمیشه واجب تر و لازم تر هست.باید کمی سختی بکشی تا بیشتر قدر زندگی و خونواده تو بدونی.