#پسرعمو 1
حرفایی تو خونهمون زده میشد در مورد ازدواج من با علی!
علی پسرعموم بود که شغلش معلمی بود. ما دوتا از بچگی باهم بزرگ شدیم و الان حرفایی رو از زبون پدر مادرم میشنوم که میگن خانواده عمو قراره بیان خواستگاری مهناز.
با تردید از اتاقم بیرون رفتم . پدرو مادرم روی مبل نشسته بودن و پدرم با دیدن من حرف تو دهنش موند .
اما مادرم ساکت نشد و با جدید گفت_ باقر من راضی به این وصلت نیستم.
بابا با تشر گفت_ بس کن دیگه خانم!
جلوتر رفتم و سئوالی گفتم_ اتفاقی افتاده مامان؟
قبل اینکه مامان چیزی بگه بابا زبون چرخوند_ نه دخترم چیزی نیست.
مامان عصبی لب زد_ چرا داری ازش پنهون میکنی؟
بابا عصبی لب زد: خانم کافیه دیگه هیچی نگو!
مامان پشت ابرویی براش نازک کرد.
ادامه دارد.
کپی حرام.
#پسرعمو 2
و عصبی لب زد_ ببینم نکنه میخوای دخترمو همینطور بدون رضایتش بدی بره؟
باید بدونه ! و نظرشو بگه .
میدونستم قضیه از چه قراره اما حرفی نزدم تا شاید خودشون بهم بگن.
مامان ادامه داد_ مهناز دخترم عموت گفته میآن خواستگاری تو برای علی!
من که میگم موافقم اما نظر من که اصلا مهم نیست!
صدای عصبی بابا بلند ش_ خانم انقدر شلوغش نکن! علی پسر خوبیه و مهناز رو هم دوست داره تو چرا مخالفی؟
مامان اخمی کرد_ نمیخوام دخترم بشه عروس اون فریبا خانم !
بابا شمرده شمرده گفت_ الان پای آینده دخترمون در میونه تو داری جاری بازی در میاری؟
مامان از جاش بلند شد_ اتفاقا چون آینده دخترمه میگم من مخالفم.
ادامه دارد.
کپی حرام.
#پسرعمو 3
بابام بی اهمیت به مادرم رو کرد به من و با لحن محکمی گفت_ دخترم جواب بده!
حرفای مادرت رو نشنیده بگیر.
تو فقط یه کلمه بگو من میخوای با علی ازدواج کنی یا نه؟
من در مورد احساسم به علی هیچ حرفی نداشتم. از بچگی مثل برادرم بوده اما الان نمیدونم میتونم با این موضوع کنار بیام یا نه! از طرفی حرفای مادرم که بدجوری ذهنمو مشغول کرده بود.
صدای پدرم منو به خودم برگردوند: _ حرف بزن مهناز جان. عموت منتظره جوابه! گفتن فردا شب میآیم منم دارم نظر تورو بپرسم.
علی پسر خوبیه. کاریه و با خدا. کاری به کار کسی نداره من اینتعریفارو نمیکنم چون برادرزادمه! خدایی از حق نگذریم پسر همه چی تمومیه!
حرفای پدرم که تموم شد بازم سکوت کردم که مادرم اینبار با عصبانیت گفت_ خب مخالفه! اگه بخواد میگه مشکلی نیست بابا تشریف بیارن!
ادامه دارد.
کپی حرام.
#پسرعمو 4
بابا کلافه رو بهش گفت _ خانم شما چی می گی؟ مگه نگفتی کار دارم برو سراغ کارات!
مامان پوزخندی زد_ برم کهدخترمو بدبخت کنی و عروس فریباش کنی!
همونطور بحث میکردم که کلافه لب زدم_ بگین بیان بابا. من مشکلی ندارم هرچی شما بگین.
مامان شاکی رو بهم گفت_ هیچی میفهمی چی میگی؟ میخوای عروس فریبا شی.
رو کردم بهش _ مامان تورو خدا بس کنید!
مامان که خیلی بهش برخورد ناراحت لب زد_اصلا به من چه! هر کاری که میخواین بکنین.
بعدش با غر زدن به سمت اتاق رفت.
بعد رفتنش پدرم گفت_ اصلا به مادرت کار نداشته باش! اون داره جاری بازی در میاره ! زن عموت خیلی هم دوستت داره!
سری به نشونه فهمیدن تکون دادم_ خودم میدونم بابا.
ادامهدارد.
کپی حرام.
#پسرعمو 5
به اتاقم برگشتم. حرفای بابا و مامان تو گوشم بود. مطمئنم که بابا بد منو نمیخواد و اگه علی یه آدم بی عرضه بود خیلی مصمم می گفت نه !
اما حالا که اصرار داره مطمئنم برای خوشبختی من تلاش میکنه.
شب بعد برای خواستگاری اومدن . بدجوری مضطرب بودم. تا به امروز به علی به چشم شوهر نگاهنکرده بودم.
مامان هنوز دلخور بود و با بابا حرف نمیزد.
چند باری هم اومد سراغ خود من و خواست که منصرفم کنه اما بهش گفتم که بابا بد منو نمیخواد بهش اطمینان می کنم و با علی ازدواج می کنم.
از اتاقم بیرون رفتم. همه اومده بودن.
نگاهم به مامان افتاد که قیافه ش خیلی درهم بود.
زن عمو با دیدن از جاش بلند شد و خودشو به من رسوند بغلمکرد و پیشونیمو بوسيد _ به به عروس گلم چه خوشگل شدی عزیزم.
ادامه دارد.
کپی حرام.
#پسرعمو 6
ممنونی گفتم و نشستم. به علی نگاه کردم که سر به زیر نشسته بود. چقدر نجیب ترشده بود برای خواستگاری. من علی رو از بچگی میشناختم خیلی پسر خوب و با حیایی بود.
من خیلی به حرفای بابا فکر کردم کاملا حق با اون بود. مهدی گزینه خوبی بود برای ازدواج .اوایل که حرفش تو خونمون اومد ترسیدم که میتونم به علی تکیه کنم یا نه . اما بعدش با حرفای بابا و ضمانتی که کرد مطمئن شدم که مهدی میتونه منو خوشبخت کنه و بقیه ش دیگه با خودمه که بتونم همسر خوب و لایقی براش باشم.
اون شب با علی رفتیم تو حیاط و حرفامونو زدیم بهم گفت که خیلی دوستم داره و هرکاری برای خوشتیپ من میکنه. روز بعدش به بابا گفتم جوابم مثبته و بعد اینکه مامانم راضی شد بله رو بهشون دادیم.
بعد از انجام آزمایش خون و بقیه کارا نامزد کردیم و به مرور متوجه شدم که انتخابم درست بوده و کاملا خوشبختم.
پایان .
کپی حرام.