#چوب_خدا ۱
سلام دایی من مرد خیلی مغرور و خودخواهی هست خدا انقدری بهش ثروت داده که خودش گاهی یادش میره ولی حسابی خسیسه، زن اولش وقتی زنده بود محلش نمیداد و از پولاش برمیداشت، زنش خیلی خوب و خانم بود همه عاشقش بودیم دختر خاله م رو گرفتن برای پسرش که به تازگی تصادف کرده بود و دستش قطع شده بود داییم تا میتونست اونارم اذیت میکرد تا اینکه مشخص شد سرطان خون داره و دایی م که دلش نمیومد خرج درمانش رو بده به ما گفت
_وقتی قراره بمیره چه فرقی داره الان یا ده سال دیگه
با وجودی که هزینه درمان همسرش پول زیادی براش نبود اماپرداخت نکرد و همسرش فوت شد
دقیق یادمه که روز خاکسپاری همسرش بود که به مادرمگفت
_من تنهایی نمیتونم
مامانمم وعواش کرد
_وایسا این یکی و دفن کنیم بعد...
✍ادامه دارد...
##کپی_فوروارد_برای_دوستتون_و_گروها_کانالها_از_داستان_حرام⛔️
🍃┅🦋🍃┅─╮
@shahidma
╰─┅🍃🦋🍃
#چوب_خدا ۲
مامانم و دوتا خاله هام به زور داییم و تا چهلم همسرش نگهداشتن هر روز ساعت هفت صبح میومد در خونمون میگفت
_من تنهایی نمیتونم هیچ کاری برامنمیکنید منم زن میخوام
مامانمبراش ی زن مومن و سن و سال دار پیدا کرد اماداییم گفت
_حالا که میتونم زن بگیرم ی جوون و خوشگلش رو میخوام
تا بالاخره خودش ی نفر و پبدا کرد زن خوش چهره خوبی داشت اما متاهل بود به گفته داییم شوهرش معتاد بود و اذیتش میکرد در واقع با دایی من دوست شد و قصد طلاق گرفتن کرد با وکیلی که داییم براش گرفت طلاقش رو خیلی زود گرفت مدت عده هم به خونه داییم رفت و امد داشت تا بچه ها بهش عادت کنن هر چی خاله هام و مامانم گفتن این بدرد نمیخوره داییم گوش نکرد تا عقدش کرد
از دست اذیت های داییم چندبار زندگی پسرش بهمخورد و دوباره خاله هام اشتی شون میدادن تا اینکه اینبار پسر داییم زنش رو زن و اونم رفت خونه پدرش برای طلاق...
✍ادامه دارد...
##کپی_فوروارد_برای_دوستتون_و_گروها_کانالها_از_داستان_حرام⛔️
🍃┅🦋🍃┅─╮
@shahidma
╰─┅🍃🦋🍃
#چوب_خدا ۳
داییم مدامپسرش رو تحریک میکرد که زنشو بزنه هر چیهمه میگفتن نکن میگفت
_عروسم زبونش درازه و باید کوتاه بشه
اماهمه داییم رو میشناختن عروسش که میشد دختر خاله م به مظلومیت معروف بود اما داییم بعد از اینکه زنش مُرد حتی نذاشت مادر زنش بچه هاش رو ببینه میگفت نیاز نیست یادمه ی بار مادر همسر مرحومش رفته بود مدرسه یواشکی دختر داییم رو ببینه وقتی داییم فهمید قیامت کرد که چرا رفته و حق نداره اینارو ببینه
داییم هر تهمتی تونست به عروسش زد مداممیگفت با پسرای مختلف دیدش که رفته بیرون، این حرفها تو روستا به سرعت پخش میشد اما بازم میگفت و براش مهم نبود که داره ابروی خواهرزاده ش رو میبره هی میومد داد و بیداد میکرد در خونشون که دخترتون با تمام راننده های آژانس دوسته و من دیدمش حتی میزد تو سینه ش میگفت
_اگرتهمت میزنم خدا سرمبیاره
کسی بهش حرفی نمیزد و مردم فقط نگاه میکردن...
✍ادامه دارد...
##کپی_فوروارد_برای_دوستتون_و_گروها_کانالها_از_داستان_حرام⛔️
🍃┅🦋🍃┅─╮
@shahidma
╰─┅🍃🦋🍃
#چوب_خدا ۴
خلاصه که پسرش طاقت دوری زنش رو نداشت و به هر شکلی بود دوباره دل زنش رو به دست میآورد میگفت من ی بچه دارم و گناه داره که بشه بچه طلاق، به زنش حق طلاق داد و حق حضانت بچه رو هم بهش داد تا دختر خاله م راضی شد و برگشت سر زندگیش
اما داییم وقتی اینا برگشتن سر زندگیشون میخواست پسرش رو با ماشین زیر کنه که چرا رفتی سراغ زنت و باید طلاقش بدی بعد از اشتی اونا همه به ریش داییم خندیدن که اینهمه جار جار دار دار کردی و تهمت زدی اما اخرش اشتی کردن
وقتی داییم دید که ابروش رفته و دستش رو شده کلا قید پسرش و زد و رفت سراغ زندگی خودش ولی بگم از زنش تمام وقتی که دایی من دنبال پاشوندن زندگی بچه ش بود از زنش غافل شد زمزمه هایی توی روستا پخش شد که اعظم زن جدید داییم با پیمان پسر خاله بزرگ دوست هستن داییم خودش رو زد به کری و گفت همشتهمته...
✍ادامه دارد...
##کپی_فوروارد_برای_دوستتون_و_گروها_کانالها_از_داستان_حرام⛔️
🍃┅🦋🍃┅─╮
@shahidma
╰─┅🍃🦋🍃
#چوب_خدا ۵
تا اینکه ی روز ما رفتیم به یکی از جاهای گردشگری روستامون از لابلای درخت ها ی زن و مرد رو تو حالت افتضاحی دیدم با دوربین گوشیم روشون زوم کردم و در نهایت تعجب دیدم که اعظم و پیمان هستن منم سریغ فیلم و عکس ازشونگرفتم و برگشتمپیش مادرم اول خواستم بهشون بگم چی دیدم اما بعد گفتم ابروی اینا رو ببرم خدا ابروی من رو میبره
این فیلم ها موند تو گوشیم تا ی روز بابام دید اولش باور نمیکرد اما وقتی چهره هاشون رو دید تعجب از سر و روش میریخت
ی روز داییم زنگ زد به مامانم و زار زار گریه میکرد میگفت اومدم خونه دیدم اعظم داره با گوشیش ور میره وقتی گوشی و از دستش گرفتم دیدمچه پیامهای افتضاحی به پیمان داده درکمتر از یکروز این خبر تو کل روستا پخش شد بله دایی من که به عروسش تهمت میزد و میگفت اگر تهمت میزنم سرم بیاد، سرش اومد و بیشتر از اینکه بخواد ابروی عروسش بره ابروی زن خودش رفت انگار به جز من یکی دیگه م از اعظم و پیمان عکس و فیلم گرفته بود و تو روستا پخش شد تقریبا تو گوشی همه عکسهاشون بود، داییم زنش رو که خیلی دوستش داشت طلاق داد. این بود چوب خدا
✍پایان
##کپی_فوروارد_برای_دوستتون_و_گروها_کانالها_از_داستان_حرام⛔️
🍃┅🦋🍃┅─╮
@shahidma
╰─┅🍃🦋🍃
#چوب_خدا ۱
مدرسه میرفتم و نهایت ۱۴ ساله م بود ی دوستی داشتم به نام زهرا، دختر خوبی بود و با هم صمیمی بودیم بیشتر وقتا برای من از مشکلات خونشون میگفت منم دلداریش میدادم خواهر بزرگترش فاطمه دختر خوبی نبود زهرا همیشه از دست خواهرش ناله میکرد و میگفت ابرومون رو برده مامانم از دستش داره دیوونه میشه میپرسیدم چیکار میکنه که میگفت همش با پسرا در ارتباطه هر چی مامانم میگه ابرومون میره و اینکارا عاقبت نداره نکن گوش نمیده میگه اینجوری دوست دارم زندگی کنم و به شما ربطی نداره مامانم میترسه بابام بفهمه هم فاطمه رو میکشه هم خودش دق میکنه دلم براش میسوخت و کاری ازم ساخته نبود
#چوب_خدا ۲
همیشه میگفت که فاطمه تو خونه چیکار میکنه و مادرش چقدر غصه میخوره ی روز اومد و گفت فاطمه عاشق یکی شده به همه گفته فقط با همینم مامانمم دلش خوش شده که حداقل دیگه با ی نفره و ابرومدن بیشتر نمیره، بیچاره مامانم فکر میکزد که خواهرم خودشو جمع کرده من میدونم که خواهرم با چند نفر دیگه هم هست ی بار بهش گفتم خب به مامانت بگو اونمگفت نمیشه بگم هم فاطمه باهام لج میشه هم مامانم غصه الکی میخوره چون کاری ازش برنمیاد و بیخودی حرص میخوره
زهرا هر روز میومد و از دست فاطمه برام درد دل میکرد میگفت خیلی اذیت میکنه و حتی ی وقتا کادوهای دوست پسراش رو میگه مال منه با اینکه مامانم میدونه دروغ میگه ولی برای خوابوندن لج فاطمه الکی باور میکنه
#چوب_خدا ۳
دلم برای زهرا میسوخت بر عکس خواهرش فاطمه که چند بار دیده بودمش دختر خیلی خوبی بود سرش به درس بود و هیچ کاری به کسی نداشت هر روز از رابطه اون پسر با فاطمه میگفت و تعریف میکرد که خواهرش چقدر در اشتباهه و متوجه نیست میگفا انقدر غرق در این گناه شده که نمیفهمه چی درسته و چی غلط حتی اهمیتی به خوب و بد بودن کارش نمیده فقط و فقط به انجام کارش فکر میکنه و تمام، ی روز اومد و گفت که دوست پسر فاطمه پیمان بهش گفته میخوام بیام خواستگاریت و فاطمه هن اول موافقت کرده و قراره بیان خواستگاری. سه روز گذشت و زهرا به مدرسه اومد شروع کرد به تعریف با هیجان خاصی میگفت که پیمان از ی خانواده اسم و رسم دار و پولدار هست گفت باورت نمیشه چه خانواده خوبی دارن همه ادم حسابی هستن اما فاطمه نظرش منفیه میگه اول دوس داشتم ازدواج کنم اما الان منصرف شدم چون با ازدواج محدود میشم و این خوشگذرونی ها برام میشه ی ارزو
#چوب_خدا ۴
زهرا هر روز تعریف میکرد که فاطمه چطور میره رو مخ باباشون که از پیمان بدش بیاد و همینم شد بابای فاطمه بیخودی از پیمان بدش اومد و جواب منفی بهشون داد پیمان هم بیخیال نمیشد و مدام مادرش رو میفرستاد خواستگاری، یک هفته زهرا به مدرسه نیومد نگرانش بودم و از طرفی هم خونشون رو دقیق بلد نبودم که برم سراغش، بعد از یک هفته اومد مدرسه حال و حوصله نداشت و چشم هاش اشکی بودن کم حرف میزد وقتی پرسیدم چی شده گفت که فاطمه مرده ی لحظه خشکم زد فکر کردم شوخیمیکنه بهش گفتم الکی میگی و شوخیه که گفت مگه ادم با مرگ خواهرش شوخی میکنه؟ ازش پرسیدم چی شده که گفت فاطمه به پیمان گفت من دوست دارم و بابام راضی نیست
#چوب_خدا ۵
بیا با همخودکشی کنیم هر دوتایی رفتن قرص خریدن که با هم توی ی ساعتی بخورن و بمیرن، من خبر داشتمقرارشون ساعت سه بود ولی ساعت سه فاطمه با یکی دیگه رفته بود بیرون، پیمانم از همه جا بی خبر قرصا رو میخوره حالش بد میشه خانواده ش میبرنش بیمارستان و نمیذارن بمیره، همون موقع که فاطمه با ی مسر خلافکار تو ماشین بودا تصادف میکنن و خواهر من میمیره از طرفی پلیس اومده بود در خونمون از طرفی خانواده پیمان و اون پسره که راننده بود اصلا همه چیز بهم خورد ابرومون رفت الان مامان بابام نمیدونن برای چی ناراحت باشن ابروی رفته یا خواهر مرده م.
دلم براش خیلی سوخت از سال بعد هم مدرسه من عوض شد و ندیدمش اما خبر دارم که درسشو ادامه داده و الان پزشک شده ولی فاطمه زندگیش با هیچ و پوچ از بین رفت