eitaa logo
شهید گمنام🇵🇸
9هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
6.5هزار ویدیو
108 فایل
ادمین ثبت خاطرات @Mahdis1234 کانال دوم ما مسیر بهشت https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae تبلیغات شما پذیرفته میشود https://eitaa.com/joinchat/4173332642Cacf0e5f1fb
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ شوهرم مرد آرومی بود اما در عوض پسرم نه تو اوج جوونی و شوق شیطنتش بود به خاطر شغل شوهرم مجبور به تعویض خونمون شدیم توی محله جدیدی که می‌خواستیم بریم ی آقایی بود به نام جواد که آشناییت خیلی قدیمی با شوهرم داشت پسرم ۱۵ ساله بود و منطقه جدیدی که رفته بودیم و خوب نمی‌شناخت با آقا جواد هماهنگ کردم که پسرم رو هر روز ببره کلاس زبان و برگردونه آقا جوادم قبول کرد گاهی اوقات که پسرم می‌خواست سوار ماشینش بشه متوجه نگاه‌های آقا جواد به سامیار پسرم می‌شدم اما پیش خودم می‌گفتم چیزی نیست تا اینکه یه روز پسرم رو برد و تا ساعت ۱۲ شب خبری از پسرم نبود دلواپس بودیم که از کلانتری زنگ زدن و گفتن پسرتون اینجاست و چون زیر سن قانونیه باید پدر و مادرش حتماً بیان تا وقتی که خودمون رو برسونیم به کلانتری دلم هزار راه رفت و هزار جور فکر کردم حتی چند بار به آقا جواد هم تهمت زدم اما به زبون نیاوردم ادامه دارد کپی حرام
۲ بالاخره به کلانتری رسیدیم خیلی نگران پسرم بودم وارد شدیم رفتیم سراغ رئیس کلانتری پسرم توی اتاق اون نشسته بود و سرش پایین بود. فوری به سمت پسرم رفتم و ازش پرسیدم چرا اینجاست؟ بهم نگاه می‌کرد و هیچی نمی‌گفت شوهرمم حالش دست کمی از من نداشت به رئیس کلانتری گفت چرا پسر منو آوردید اینجا؟ با آرامش زیادی که داشت دعوتمون کرد به نشستن گفت باید آروم باشید تا بتونم براتون تعریف کنم وگرنه با این حجم استرس هر چقدرم من بگم شما متوجه حرفام نمی‌شید. کلافه به اطراف نگاه کردم لب زد امروز یکی از منطقه‌های تقریباً زمین خالی و پرت شهر پسر شما زنگ زد به آمبولانس و گزارش داد که یه پیرزن اینجا کتک خورده و رها شده وقتی که آمبولانس میخواست حرکت کنه به نیروی به نیروی انتظامی هم خبر داد و با هم رفتیم ما فکر کردیم کار پسر شماست اما اون راننده‌ای که باهاش بود گفت که پسر شما اونو پیداش کرده پیرزنم تو اون حال خرابش نتونست حرفی بزنه و ما از پسرتون خواهش کردیم که با ما بیاد اون خانومم حال خیلی خرابی داشت و اوضاع خوبی نداشت و منتقل شد به بیمارستان ادامه دارد کپی حرام
۳ ته دلم از اینکه دخترم انقدر خیرخواهه و به خاطر یه پیرزن خودشو اینجوری به درد سر انداخته خیلی خوشحال شدم پرسیدم پس راننده ماشین کو؟ پلیسه بهم گفت وقتی که دیده دخترتون اونجاست و ما هم هستیم به ما گفت من هیچ مسئولیتی رو گردن نمی‌گیرم و از اونجا رفت. پیرزن هم با آمبولانس منتقل کردن بیمارستان اما دختر شما رو ما با خودمون آوردیم تا اون خانم به هوش بیاد و در صحت سلامت عقلی بگه دخترتون بی‌گناهه. چند ساعتی رو توی بیمارستان نشستیم بالاخره از بیمارستان زنگ زدن و گفتن که اون خانم به هوش اومده و گفته این بلا رو چند تا پسر جوون سرم آوردن و دختری که منو پیدا کرده هیچ دستی توی این ماجرا نداشته. به ما گفتن که می‌تونیم بریم خونمون ولی من خیلی کنجکاو بودم با اینکه می‌تونستیم بریم و هیچ مشکلی نداشت ولی دلم می‌خواست بمونم اونجا و نتیجه کار اون پیرزن رو ببینم و یه جورایی سر در بیارم و ببینم که اصلاً چی شده که یه همچین پیرزنی با این سن و سال اونجا افتاده بوده برام یه معما بود که ماجرای این پیرزن چیه خیلی دلم می‌خواست سر در بیارم ادامه دارد کپی حرام
۴ به شوهرم گفتم الان بریم خونه و فردا صبح اول وقت بریم بیمارستان ببینیم حال این خانم چه جوریه. اونم موافقت کرد توی ماشین بهم گفت می‌خوای بری ببینی چی شده که به این روز افتاده. سر تایید تکون دادم و گفتم آره خیلی برام جالبه دوست دارم برم سر در بیارم از طرفی هم می‌خوام ببینمش شوهرم خندید و گفت فردا صبح با هم میریم وقتی رسیدیم خونه همگی از خستگی بیهوش شدیم و فردا صبحش اول وقت رفتیم بیمارستان بهمون با کلی التماس اجازه ملاقات دادن وقتی که رفتیم سراغش پیرزن خیلی رنجور و چروکی بود از دخترم حسابی ازش تشکر کرد و دعاش کرد که نجاتش داده بهش گفتم خانوم می‌تونی برام بگی اون روز چی شد اصلاً شما اونجا چیکار داشتی چرا اون اتفاق برات افتاده لبش رو ترک کرد و آروم گفت برات میگم سال‌ها پیش که من جوان بودم دختر زیبایی بودم و بابام آدم اسم و رسم داری بود پسر دوستش اومد خواستگاریم به قول قدیمیا پولشون از پارو بالا می‌رفت خیلی پولدار بودن منم بهش جواب مثبت دادم و با مجتبی رفتیم سر زندگیمون شوهرم خیلی پولدار بود خیلی هم دوسم داشت ادامه دارد کپی حرام
۵ حاصل ازدواج من و مجتبی شد ۴ تا پسر که یکی از یکی رشیدتر و درشت‌تر خیلی به پسرا می‌نازیدم و به خودم مغرور شده بودم زندگیم یه زندگی شاهانه بود و همه حسرتم رو می‌خورون پسرام هر روز بزرگتر می‌شدن و من بیشتر از قبل به خودم مغرور می‌شدم منو میذاشتن روی سرشون، تا اینکه به سن ازدواج رسیدن برای ازدواج پسرام بهشون گفتم که خودم باید براتون انتخاب کنم با چه کسی ازدواج کنید اون‌هام قبول کردن و یه جورایی چون می‌خواستم به عروسام حکومت کنم و حرف حرف من باشه برای همین رفتم سراغ خانواده‌های فقیر از اونا دختر گرفتم که راحت بتونم هر بلایی دلم خواست سر دختره بیارم و کسی هم نتونه بهم بگه تو. پسرام به حرفم گوش می‌کردن و حرف روی حرفم نمی‌آوردن قصدم این بود که توی زندگی پسرامم حکومت کنم و همیشه حرف حرف من باشه همین طورم شد روزگار چهار تا عروسم از دست من سیاه بود هیچ کاریم نمی‌تونستم بکنن حتی اختیار لباس تن بچه‌هاشونم نداشتن من باید می‌گفتم که چیکار بکنم فکر می‌کردم که اینجوری برندمو من بهترین جایگاهو دارم ادامه دارد کپی حرام
۶ تا اینکه سن و سال پسرام رفت بالا و بچه‌هاشون بزرگتر شدن به مرور قدرت پسرام توی زندگیشون کمتر شده قدرت منم خیلی کمتر از قبل شد پشیمون شدم از خدا تازه ترسیدم دلم می‌خواست کارای بدی که در حق عروسام کردم رو جبران کنم اما نمی‌شد چندین بار ازشون حلالیت خواستم ولی هیچ کدوم حلالم نکردن دیروز از خونه رفتم بیرون خرید کنم که نوه هام منو دیدن وقتی با ماشین وایسادن فکر کردم می‌خوان بهم تعارف کنن و ببرنم تا جایی که می‌خوام اما از ماشین پیاده شدن و تا می‌تونستن منو کتک زدن فقط می‌گفتند اینم جای کتک‌هایی که مامانامون خوردن یا داری تقاص کارایی که کردی رو پس میدی حسابی که کتکم زدن جسم بی جونمو ول کردن کنار خیابون اگر دخترت نمیومد من زنده نمی‌موندم الان پسرام همش می‌پرسن ازم که کی این کارو باهات کرده ولی برای اینکه یه وقت بلایی سر بچه‌هاشون نیارن سکوت کردم و نگفتم دخترم از زندگی من درس بگیر. برگشتم خونه تو تمام مسیر به این فکر کردم که ماها ممکنه چه کارایی بکنیم و به عواقبش توی پیریمون فکر نکنیم پایان کپی حرام