eitaa logo
شهید گمنام🇵🇸
9هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
6.5هزار ویدیو
108 فایل
ادمین ثبت خاطرات @Mahdis1234 کانال دوم ما مسیر بهشت https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae تبلیغات شما پذیرفته میشود https://eitaa.com/joinchat/4173332642Cacf0e5f1fb
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 زندگینامه شهید مرحمت بالازاده 🌺 مرحمت بالازاده در هفدهم خردادماه ۱۳۴۹ در روستای «چای گرمی» یکی از روستاهای شهرستان گرمی از توابع انگوت استان اردبیل، در یک خانواده متدیّن به دنیا آمد. پدرش مؤذّن مسجد روستا بود. او همراه پدر در مسجد حضور می‌ یافت و پای منبر روحانی و درس قرآن می‌نشست. بزرگتر که شد، به مدرسه رفت و تا کلاس پنجم ابتدایی درس خواند. فعالیت های سیاسی-مذهبی بعد از انقلاب اسلامی با پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل سپاه پاسداران و بسیج، در سال ۱۳۵۹ هنگام تشکیل نخستین هسته‌ های مقاومت بسیج در این منطقه ی دور افتاده، با عدّه‌ ای از نوجوانان و جوانان روستا هماهنگ شده و پایگاه مقاومت بسیج (امام موسی صدر) را در روستا راه اندازی کردند. شهید بالازاده آموزش های نظامی، قرآن و عقیدتی را در همین پایگاه گذراند و با شور و حال عجیبی به پاسداری از آرمان‌ های انقلاب اسلامی پرداخت. او در پایگاه مقاومت مسئولیّت تبلیغات را عهده دار شد و با سخنان معصومانه و پاک خویش، پیام امام خمینی (ره) را به دوستان می رساند و آن ها را جهت اعزام به جبهه تشویق می‌کرد. مرحمت در شهرستان گرمی، سخنگوی انقلاب و رزمندگان اسلام شده بود. امام جمعه ی شهر، قبل از خطبه های نمازجمعه، از شهید بالازاده می‌ خواست که برای مردم سخنرانی کند و پیام عاشوراییان ایران را به جوانان و نوجوانان شهر برساند. سخنان مرحمت دلنشین و جذّاب و تأثیرگذار بود، او با بیان شیرین و شیوای خود سخن می‌ گفت و با فصاحت، پیام شهدای انقلاب اسلامی را بیان می‌ کرد و مردم را آماده دفاع از دین و وطن خود می‌ ساخت. آغاز جنگ تحمیلی با شروع جنگ، حضور مرحمت در کنار مسئولین سپاه و بسیج، باعث شده بود بر تعداد نیروهای داوطلب برای اعزام به مناطق جنگی افزوده شود. سال ۱۳۶۰ او با وجود سنّ کم، به رفتن به جبهه ها فکر می کرد، امّا مراجعات او برای اعزام به جبهه به نتیجه ای نمی‌رسید. تا اینکه سال ۱۳۶۱ موفّق شد با وساطت آیت اللّه ملکوتی، امام جمعه ی وقت تبریز، به خواسته‌ اش برسد. گرفتن حکم جهاد از دست آیت الله خامنه‌ای مرحمت، در نخستین اعزام در عملیّات مسلم بن عقیل شرکت کرد ولی پس از اوّلین اعزام، تسویه نکرد تا راه بازگشت به جبهه کماکان باز باشد. اما مسئولین طبق وظیفه، به دنبال این بودند، تا او را از حضور در خطّ مقدم بازدارند. او ناامید نشد و برای رسیدن به آرزویش، به حضور مسئولین شهرستان و استان و مقام معظم رهبری رفت تا در زمان ریاست جمهوری ایشان، حکم جهاد را از ایشان بگیرد، حکمی که بالاترین دستورهاست. قیاس جنگ تحمیلی با واقعه ی عاشورا برادر شهید (محمّد علی) می گوید: مرحمت جنگ تحمیلی را با واقعه ی عاشورا مقایسه می کرد و می‌ گفت: این روزها تفاوت کمی با آن زمان دارد. آن زمان رهبر کربلا امام حسین (ع) بود و حالا هم نایب بر حقّ امام زمان (عج)، حضرت امام خمینی (ره) هدایت کشورمان را بر عهده دارد. اسلحه ای که در هیچ دوره چریکی دیده نشده بود! مرحمت در یکی از عملیات‌ ها که در حال برگشت به موقعیّت خودشان بود، با نیروهای دشمن مواجه می‌ شود و این در حالی بوده است که آن شهید، اسلحه‌ ای هم در اختیار نداشته. ولی ناگهان متوجّه شیء ای می‌ شود و آن را بر می‌ دارد و به عربی می گوید: قف یعنی ˈایستˈ دشمن از ترس و وحشت تسلیم او می‌ شود و مرحمت در تاریکی شب آنها را به مقر می‌آورد. افسر عراقی از فرمانده ی مرحمت پرسیده بود: من سال‌ هاست که در چند کشور دوره‌ های چریکی را گذرانده ام تا به حال این اسلحه که سربازتان به دست داشت را ندیده‌ ام این دیگر چه نوع اسلحه‌ ای است؟ مرحمت نیمه شب با یک اگزوز لودر، عراقی‌ ها را به اسارت گرفته و لطف خداوند که شامل حالش شده و خوفی که بر دل عراقی‌ ها افتاده بود و شجاعت مرحمت، همه دست به دست هم دادند تا باعث خلق این حماسه بشود. خصوصیات اخلاقی از ویژگی های اخلاقی مرحمت، مهربانی و جدّیت، شجاعت و درایت بود و همه در تعجّب بودند که چگونه این ویژگی ها در یک نوجوان ۱۳ ساله جمع شده است. مرحمت، بیشتر اوقات، کنار فرمانده‌ اش شهید «مهدی باکری» دیده می شد. 🌺 شهادت 🌺 شهید مرحمت بالازاده در سال ۱۳۶۳ در عملیات بدر شرکت کرد و در روز ۲۱ اسفندماه همان سال، در جزیره ی مجنون با اصابت تیر و ترکش به گلو و چشم، در چهارده سالگی، با فاصله بسیار کمی از شهادت مرادش یعنی شهید مهدی باکری، به فیض عظیم شهادت رسید. پیکر مطهرش در اردبیل تشییع و در بهشت فاطمه (سلام الله علیها) به خاک سپرده شد. 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 تلاوت قرآن امروز هدیه به روح مطهر شهید دانش آموز مرحمت بالازاده 🕊 یاد شهدا با ذکر صلوات 🕊
۸ خرداد ۱۴۰۲
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا﷽ 💚 چشم دیدار ندارم شده ام ڪورِ گناه رو ڪه رو نیست ولے تشنه‌دیدار توام آرزو بر من آلوده روا نیست ، ولے .. ڪاش یک روز ببینم ڪه ز انصار توام اللهم عجل لولیک الفرج 🦋🦋🦋
۸ خرداد ۱۴۰۲
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا﷽ فرازی از شهید مدافع حرم سید جاسم نوری: هیچ چیز گلوی تشنه مرا سیراب نمی سازد جز شهادت، شهادت خدایا تو را شکر و سپاس می گویم به خاطر فضل و محبتت که به من حقیر لطف نموده و مستعد شرکت در جنگ علیه کفار تکفیر قرار دادی و به من لیاقت دادی تا به کاروان شهیدان ملحق شوم و در اخرین روزهای حیاتم بمن فضل و ترحم کردی که سربازی در رکاب امام و مولایم حسین بن علی (ع) و برادر علمدارش ابوالفضل باشم دوستان و خانواده محترم از همه شما التماس دعا دارم و از شما می خواهم برای ظهور امام عصر (عج) دعا کنید و امام خامنه ای که از جانم ایشان را بیشتر دوست دارم را تنها نگذارید و برای سلامتی ایشان دعا کنید. ولایت فقیه ثمره خون شهدا است قدر آن را بدانید. 🌼 اللهم عجل لولیک الفرج به حق بی بی فاطمه زهرا سلام الله علیها 🌼 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌼 ان شاء الله ظهور نزدیک است ان شاء الله 🌼 🌼 🌼 🌼 🌼 🌼 🌼 🌼 🦋🦋🦋
۸ خرداد ۱۴۰۲
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا﷽ ⚜💠⚜ ⚜درعملیات بیت‌المقدس، دو « احمد» داشتیم ڪه فرمانده بودند و صدای آنها از شبڪه‌‌های بی‌سیم مرتب شنیده می‌شد.😯😄 💠«احمد متوسلیان» فرمانده لشگر محمد رسول‌الله(ص) و«احمد ڪاظمی» فرمانده لشڪر نجف اشرف. 🙃 ⚜در تماس‌های بسیار مهم، مخصوصا در لحظات شڪستن خطوط دشمن، فرماندهان و رزمندگان از لهجه‌های آنها متوجه می شدند ڪه این «احمد» ڪدام «احمد» است.🧐😎 💠 اما جالب‌تر زمانی بود ڪه دو «احمد» با هم ڪار داشتند. 😉😁 ⚜در مرحله‌ی دوم عملیات ڪه بچه‌های لشگرمحمد رسول الله(ص) در دژ شمالی خرمشهر با لشگر۱۰ زرهی عراق درگیری سختی داشتند وڪارشان به اسیر دادن واسیر گرفتن هم ڪشیده شده بود.😣 💠 احمد متوسلیان با بدنی مجروح عملیات را هدایت می‌ڪرد.😖 ⚜احمد ڪاظمی با احمد متوسلیان این‌گونه تماس می‌گرفت: 💠احمَد احمَد ،احمَد احمِد، احمَد احمِد.😕 ⚜او سه احمد اول را ڪه یعنی متوسلیان، با لهجه‌ی تهرانی می‌گفت اما اسم خودش را با لهجه‌ی نجف آبادی، مخصوصا مقداری هم غلیظ‌‌‌تر بیان می‌ڪرد.😅😆 💠به این ترتیب احمد خوب و دوست داشتنی پایه‌ی خنده را برای فرماندهان زیادی ڪه صدای او را از بی‌سیم می‌شنیدند فراهم می‌ڪرد. 😁 ⚜یادشان بخیر: احمَد احمَد، احمَد احمِد، احمَد احمِد😅 💠⚜💠 😂 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️ 🦋🦋🦋
۸ خرداد ۱۴۰۲
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا﷽ ﷽ 🍃🍂🍃 🍃حسین خرازی نشست ترک موتورم‌ و راه افتادیم. 🍂بین راه، به یک نفربر پی ام پی، برخوردیم که در آتش می‌سوخت. 🍃فهمیدیم یک بسیجی داخل نفربر گرفتار شده و دارد زنده زنده می‌سوزد؛ من و حسین آقا هم برای نجات آن بنده‌ی خدا با بقیه همراه شدیم. 🍂گونی سنگرها را برمی‌داشتیم و از همان دو سه متری، می‌پاشیدیم روی آتش. 🍃عجیب این بود که آن عزیزِ گرفتار شده، با این که داشت می‌سوخت، اصلاً ضجه و ناله نمی‌زد و همین موضوع پدر همه‌ی ما را درآورده بود! 🍂ناله نمی کرد اما بلند بلند فریاد می‌زد: خدایا.....الان پاهام داره می‌سوزه! می خوام اون ور ثابت قدمم کنی 🍃خدایا! الان سینه‌ام داره می‌سوزه.... این سوزش به سوزش سینه‌ی حضرت زهرا(س) نمی‌رسه.... 🍂خدایا! الان دست‌هام سوخت.. می خوام تو اون دنیا دست‌هام رو طرف تو دراز کنم.... نمی‌خوام دست‌هام گناه کار باشه! 🍃خدایا! صورتم داره می‌سوزه! این سوزش برای امام زمانه(عج)... 🍂برای ولایته.. اولین بار حضرت زهرا(س) این طوری برای ولایت سوخت!... 🍃آتش که به سرش رسید، گفت: خدایا! دیگه طاقت ندارم، دیگه نمی‌تونم، دارم تموم می‌کنم. 🍂خدایا! خودت شاهد باش! خودت شهادت بده آخ نگفتم. 🍃آن لحظه که جمجمه‌اش ترکید من دوست داشتم خاک گونی‌ها را روی سرم بریزم! بقیه هم اوضاعشان به هم ریخت. 🍂حال حسین آقا از همه بدتر بود. 🍃دو زانویش را بغل کرده بود و های های گریه می‌کرد و می‌گفت: خدایا! ما جواب اینا را چه جوری بدیم ما فرمانده ایناییم؟ اینا کجا و ما کجا؟ اون دنیا خدا ما رو نگه نمی‌داره بگه جواب اینا رو چی می‌دی؟ 🍂زیر بغلش را گرفتم و بلند کردم و هر طوری بود راه افتادیم. 🍃تمام مسیر را، پشت موتور، سرش را گذاشت روی شانه‌ی من و آن قدر گریه کرد که پیراهن و حتی زیر پوشم خیسِ اشک شد. 🍃🍂🍃 🌷یاد شهدا با صلوات🌷 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها❤️ 🦋🦋🦋
۸ خرداد ۱۴۰۲
﷽ ﷽یاد خاطرات عاشقان خدا﷽ 🌕🌑🌕 🌑تازه چشممون گرم خواب شده بود كه يکی از بچه‌ها، پتو رو از روی صورتمون کنار زد.😴😑 🌕از اون بچه‌ها كه اصلاً اين حرف‌ها بهش نمیومد.😕 🌑با سر و صدا گفت‌: بلند شيد...بلند شيد..مي خوايم دسته جمعی دعای وقت خواب رو بخونیم.😇 🌕هرچی گفتيم: بابا پدرت خوب، مادرت خوب، بگذار برای یه شب ديگه...😩 دست از سر ما بردار، خسته ایم.. حال و حوصله‌اش رو نداريم.😫 فایده نداشت.☹️ 🌑اصرار مي‌كرد : نه فقط يه دقيقه، يه دقيقه بیشتر طول میکشه..☺️ 🌕همه به هر ترتیبی بود با غر غر و ناله، يکی یکی بلند شدند و نشستند.🙄 🌑فكر میكردند حالا میخواد سوره‌ واقعه‌ای، سوره مُلکی، چیزی یا آدابی كه برای وقت خواب معمول بود بخونه...🥲 🌕سرتا پاگوش نشسته بودیم؛ كه با یه قيافه‌ عابد و ذاهد مانندی شروع كرد: بسم الله الرحمن الرحیم😊 🌑همه تكرار كردند: بسم الله الرحمن الرحيم...😌 🌕و با ترديد منتظر بقيه‌ عبارت شدند.🤨 🌑همین که بسم الله رو گفت، بلافاصله اضافه كرد: ‌ همه با هم ميخوابيم..😉 🌕 بعد پتو رو كشيد رو سرش و انگار نه انگار، گرفت خوابید.😟😆 🌑بچه‌ها که هم جا خورده بودند و هم حسابی كفری شده بودند، بلند شدند و افتادند به جونش.😂 🌕و با یه جشن پتوی حسابی از خجالت کاری که کرده بود، در اومدند.😉😝 🌑🌕🌑 😂 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها❤️ 🦋🦋🦋
۸ خرداد ۱۴۰۲
بی وفایی گوشی رو‌گرفتم بهم گفت تمام اموال شوهرت رو لیست کن من بیام شما رو ببرم دفتر خونه به من وکالت بدید، منم همه تلاشم رو میکنم که همه حق حقوقتون رو بگیرم، کاری رو‌که گفت انجام دادم، اومد من رو برد توی یه دفتر خونه بهش وکالت دادم، مهریه من رو گذاشت اجرا، مهریه من زیاد بود، برای همین تمام پولهای نصرالله که توی بانک بود و ماشین پرشیا رو که برای مسافرت و مهمونی و اینها خریده بود و دو تا خونه که برای محمد و علی درست کرده بود ولی به نامشون نزده بود همه رو گذاشت اجرا برای مهریه، خدا رو شکر خونه دو طبقه ای که خودمون توش می‌نشستیم در گرو بانک بود، بچه‌م فاطمه خواستگارش پیغام داد، پدری که وفا نداره بلد هم نیست که به بچه هاش‌م یاد بده، ما دختر تون رو نمیخوایم، البته همسایه‌شون خبر اورد که پسره خیلی میخواسته، مادرش نمیخواستِ، من خیلی غصه خوردم چون هم پسرِ و هم خونواده‌ش خیلی خوب بودن ولی فاطمه... ادامه دارد... کپی حرام
۸ خرداد ۱۴۰۲
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا﷽ ﷽ 🍃🍂🍃 🍃حسین خرازی نشست ترک موتورم‌ و راه افتادیم. 🍂بین راه، به یک نفربر پی ام پی، برخوردیم که در آتش می‌سوخت. 🍃فهمیدیم یک بسیجی داخل نفربر گرفتار شده و دارد زنده زنده می‌سوزد؛ من و حسین آقا هم برای نجات آن بنده‌ی خدا با بقیه همراه شدیم. 🍂گونی سنگرها را برمی‌داشتیم و از همان دو سه متری، می‌پاشیدیم روی آتش. 🍃عجیب این بود که آن عزیزِ گرفتار شده، با این که داشت می‌سوخت، اصلاً ضجه و ناله نمی‌زد و همین موضوع پدر همه‌ی ما را درآورده بود! 🍂ناله نمی کرد اما بلند بلند فریاد می‌زد: خدایا.....الان پاهام داره می‌سوزه! می خوام اون ور ثابت قدمم کنی 🍃خدایا! الان سینه‌ام داره می‌سوزه.... این سوزش به سوزش سینه‌ی حضرت زهرا(س) نمی‌رسه.... 🍂خدایا! الان دست‌هام سوخت.. می خوام تو اون دنیا دست‌هام رو طرف تو دراز کنم.... نمی‌خوام دست‌هام گناه کار باشه! 🍃خدایا! صورتم داره می‌سوزه! این سوزش برای امام زمانه(عج)... 🍂برای ولایته.. اولین بار حضرت زهرا(س) این طوری برای ولایت سوخت!... 🍃آتش که به سرش رسید، گفت: خدایا! دیگه طاقت ندارم، دیگه نمی‌تونم، دارم تموم می‌کنم. 🍂خدایا! خودت شاهد باش! خودت شهادت بده آخ نگفتم. 🍃آن لحظه که جمجمه‌اش ترکید من دوست داشتم خاک گونی‌ها را روی سرم بریزم! بقیه هم اوضاعشان به هم ریخت. 🍂حال حسین آقا از همه بدتر بود. 🍃دو زانویش را بغل کرده بود و های های گریه می‌کرد و می‌گفت: خدایا! ما جواب اینا را چه جوری بدیم ما فرمانده ایناییم؟ اینا کجا و ما کجا؟ اون دنیا خدا ما رو نگه نمی‌داره بگه جواب اینا رو چی می‌دی؟ 🍂زیر بغلش را گرفتم و بلند کردم و هر طوری بود راه افتادیم. 🍃تمام مسیر را، پشت موتور، سرش را گذاشت روی شانه‌ی من و آن قدر گریه کرد که پیراهن و حتی زیر پوشم خیسِ اشک شد. 🍃🍂🍃 🌷یاد شهدا با صلوات🌷 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها❤️ 🦋🦋🦋
۸ خرداد ۱۴۰۲
بی وفایی عین خیالش که نبود هیچ، تازه خوشحال هم شد، به من گفت دلم میخواد درس بخونم، اینم از بس که شما گفتی من قبول کردم، از دادگستر ابلاغیه میره در خونه‌ی تو شهر نصرالله که با اون زنش زندگی میکرد، منم زنگ زدم به داداش رضام گفتم که مهریه ام رو‌گذاشتم اجرا، گفت چرا گذاشتی، بهت گفتم فغلا بی خیال شو حرفم رو‌گوش نکردی، گفتم داداش من که اصلا مخم کار نمیکنی، سمیه دوست قدیمی‌م اومد. گفت دخترم وکیل هست میتونه مهرت رو بزاره اجرا، چون اون دختره با نصرالله زندگی بکن نیست، فقط میخواد اموال شوهرت رو از چنگش در‌ بیاره من قبول کردم، به تایید حرف من سرش رو تکون داد و گفت: راست گفته آبجی، در حال گپ و گفتگو با رضا بودم که یه دفعه نصرالله در حیاط رو باز کردو اومد تو خونه من رو گرفت به باد فحش، رضا رفت جلوش گفت... ادامه دارد... کپی حرام
۸ خرداد ۱۴۰۲
16.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🦋شاهکارقرائت من سوره:التکویر🦋 :1الی29 :الاستاد:محمداحمدشبیب سعی کنید قران انیس و مونستان باشد ، نه زینت دکورها وطاقچه های منزلتان شود ،بهتر است قرآن را زینت قلبتان کنید. شهید سید مجتبی علمدار شهادت آرزومه🕊💚🌷🖤 🍃┅🦋🍃┅─╮ @shahidma ╰─┅🍃🦋🍃
۹ خرداد ۱۴۰۲
‌‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 🌹🕊 🕊🌹 🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، 🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، 🌷اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، 🌷اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، 🌷اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، 🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، 🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍالحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ، 🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتے فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنے ڪُنتُ مَعَڪُم. فَاَفُوزَمَعَڪُم 🌹 🦋🦋🦋
۹ خرداد ۱۴۰۲
﷽ ﷽یاد خاطرات عاشقان خدا﷽ 🌕🌑🌕 🌑تازه چشممون گرم خواب شده بود كه يکی از بچه‌ها، پتو رو از روی صورتمون کنار زد.😴😑 🌕از اون بچه‌ها كه اصلاً اين حرف‌ها بهش نمیومد.😕 🌑با سر و صدا گفت‌: بلند شيد...بلند شيد..مي خوايم دسته جمعی دعای وقت خواب رو بخونیم.😇 🌕هرچی گفتيم: بابا پدرت خوب، مادرت خوب، بگذار برای یه شب ديگه...😩 دست از سر ما بردار، خسته ایم.. حال و حوصله‌اش رو نداريم.😫 فایده نداشت.☹️ 🌑اصرار مي‌كرد : نه فقط يه دقيقه، يه دقيقه بیشتر طول میکشه..☺️ 🌕همه به هر ترتیبی بود با غر غر و ناله، يکی یکی بلند شدند و نشستند.🙄 🌑فكر میكردند حالا میخواد سوره‌ واقعه‌ای، سوره مُلکی، چیزی یا آدابی كه برای وقت خواب معمول بود بخونه...🥲 🌕سرتا پاگوش نشسته بودیم؛ كه با یه قيافه‌ عابد و ذاهد مانندی شروع كرد: بسم الله الرحمن الرحیم😊 🌑همه تكرار كردند: بسم الله الرحمن الرحيم...😌 🌕و با ترديد منتظر بقيه‌ عبارت شدند.🤨 🌑همین که بسم الله رو گفت، بلافاصله اضافه كرد: ‌ همه با هم ميخوابيم..😉 🌕 بعد پتو رو كشيد رو سرش و انگار نه انگار، گرفت خوابید.😟😆 🌑بچه‌ها که هم جا خورده بودند و هم حسابی كفری شده بودند، بلند شدند و افتادند به جونش.😂 🌕و با یه جشن پتوی حسابی از خجالت کاری که کرده بود، در اومدند.😉😝 🌑🌕🌑 😂 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها❤️ 🦋🦋🦋
۹ خرداد ۱۴۰۲