eitaa logo
شهید گمنام🇵🇸
9.3هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
6.1هزار ویدیو
98 فایل
ادمین ثبت خاطرات @Mahdis1234 کانال دوم ما مسیر بهشت https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae تبلیغات شما پذیرفته میشود https://eitaa.com/joinchat/4173332642Cacf0e5f1fb
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از شهید گمنام🇵🇸
😁 سر به سر عراقی ها هوس کردم با بی سیم عراقی ها را اذیت کنم.😜گوشی بی سیم را گرفتم، روی فرکانس یک عراقی که از قبل به دست آورده بودم، چند بار صدا زدم: " صفر من واحد. اسمعونی اجب" بعد از چند بار تکرار صدایی جواب داد: "الموت لصدام" تعجب کردم و خنده بچه ها بالا رفت.😝 از رو نرفتم و گفتم: " بچه ها، انگار این ها از یگان های خودمان هستند، بگذارید سر به سرشان بگذاریم." به همین خاطر در گوشی بی سیم گفتم: "انت جیش الخمینی"🤔 طرف مقابل که فقط الموت بلد بود گفت: "الموت بر تو و همه اقوامت"😅😅 همین که دیدم هوا پس است،‌ عقب نشینی کرده،‌ گفتم: "بابا ما ایرانی هستیم و شما را سر کار گذاشته بودیم."😉 ولی او عکس العمل جدی نشان داد و اینبار گفت: "مرگ بر منافق! بالاخره شما را هم نابود می کنیم. نوکران صدام، خود فروخته ها..." 😄 دیدم اوضاع قمر در عقرب شد، بی سیم را خاموش کرده و دیگر هوس سر به سر گذاشتن عراقی ها نکردیم.😂 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙شهید احمد کاظمی پشت بیسیم: الهے همه ارتش عراق فدات بشن 😂 +میگم سرما خوردی.... سرما خوردی...😁 -اره سرما خوردم.... سرماخوردم...😅 😂 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🍃┅🦋🍃┅─╮ @shahidma ╰─┅🍃🦋🍃 به مناسبت میلاد با سعادت خانم فاطمه زهرا سلام الله علیها امروز و فردارو تلاش میکنیم ظنز جبهه بگذاریم تا کانال شهدایی ما هم رنگ و بوی شادی بگیره❤️🌹
"امتحان اسلحه" بوی عملیات که می‌آمد، یکی از ضروری‌ترین کارها تمیز کردن سلاح‌ها بود 😑 در گوشه و کنار مقر، بچه‌ها دوتادوتا و سه‌تا‌سه‌تا دور هم جمع می‌شدند و جزبه‌جز اسحه‌شان را پیاده می‌کردند😰 و با نفت می‌شستند، 😐 فرچه می‌کشیدند و دست آخر برای اطمینان خاطر یکی دو تا تیر شلیک می‌کردند😄 تا احیاناً اسلحه‌شان گیری نداشته باشد😜 در میان دوستان، رزمنده‌ای به نام سیدمرتضی بود که بعدها شهید شد،😢 اسلحه‌ی وی آرپی‌جی‌ بود،🙄 ظاهراً اولین بار بود که او در عملیات شرکت می‌کرد 🤐 بعد از نظافت قبضه‌ی آرپی‌جی‌اش این مسأله را جدی گرفته بود که او هم باید دو سه تا گلوله پرتاب کند 😳😱 تا شب عملیات دچار مشکل نشود هرچه همه می‌گفتند، بابا! پدرت خوب، مادرت خوب، 🤦‍♂ کسی که با آرپی‌جی آزمایشی نمی‌اندازد،🤷‍♂ به خرجش نمی‌رفت و می‌گفت باید مثل بقیه اسلحه‌اش را امتحان کند😅😰🤐😂🤷‍♂ 🍃┅🦋🍃┅─╮ @shahidma ╰─┅🍃🦋🍃 به مناسبت میلاد با سعادت خانم فاطمه زهرا سلام الله علیها امروز و فردارو تلاش میکنیم ظنز جبهه بگذاریم تا کانال شهدایی ما هم رنگ و بوی شادی بگیره❤️🌹
قبل از عملیات بود... داشتیم با هم تصمیم میگرفتیم اگر گیر افتادیم چطور توی بی سیم به هم رزمامون خبر بدیم.. که تکفیریا نفهمن...🤔 یهو سیدابراهیم(شهید صدرزاده)از فرمانده های تیپ فاطمیون😍 بلند گفت:آقا اگر من پشت بی سیم گفتم همه چی آرومه من چقدر خوشبختم...بدونید دهنم سرویس شده😁😂 🍃┅🦋🍃┅─╮ @shahidma ╰─┅🍃🦋🍃 به مناسبت میلاد با سعادت خانم فاطمه زهرا سلام الله علیها امروز و فردارو تلاش میکنیم ظنز جبهه بگذاریم تا کانال شهدایی ما هم رنگ و بوی شادی بگیره❤️🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این دیگه چه دعاییه؟؟؟😳 الهی نه آمین 😂🤣 📸¦↫" ✨¦↫" ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ 📲 ☄🌱 🍃┅🦋🍃┅─╮ @shahidma ╰─┅🍃🦋🍃
✉️نامه📜 💎اسیر شده بودیم قرار شد بچه ها برا خانواده هاشون نامه بنویسن بین اسرا چند تا بی سواد و کم سواد هم بودند که نمی تونستن نامه بنویسن.. اون روزا چند تا کتاب برامون آورده بودن که نهج‌البلاغه هم لابه لاشون بود یه روز یکی از بچه های کم سواد اومد و بهم گفت: _من نمی‌تونم نامه بنویسم از نهج البلاغه یکی از نامه های کوتاه امیرالمومنین(ع)رو نوشتم روی این کاغذ میخوام بفرستمش برا بابام.. نامه رو گرفتم و خوندم از خنده روده بُر شدم بنده خدا نامه ی امیرالمومنین(ع) به معاویه رو برداشته و برای باباش نوشته بود😁😁😂😂😂 😂 🦋🦋🦋 🍃┅🦋🍃┅─╮ @shahidma ╰─┅🍃🦋🍃
✉️نامه📜 💎اسیر شده بودیم قرار شد بچه ها برا خانواده هاشون نامه بنویسن بین اسرا چند تا بی سواد و کم سواد هم بودند که نمی تونستن نامه بنویسن.. اون روزا چند تا کتاب برامون آورده بودن که نهج‌البلاغه هم لابه لاشون بود یه روز یکی از بچه های کم سواد اومد و بهم گفت: _من نمی‌تونم نامه بنویسم از نهج البلاغه یکی از نامه های کوتاه امیرالمومنین(ع)رو نوشتم روی این کاغذ میخوام بفرستمش برا بابام.. نامه رو گرفتم و خوندم از خنده روده بُر شدم بنده خدا نامه ی امیرالمومنین(ع) به معاویه رو برداشته و برای باباش نوشته بود😁😁😂😂😂 😂 🦋🦋🦋 🍃┅🦋🍃┅─╮ @shahidma ╰─┅🍃🦋🍃
⚜درعملیات بیت‌المقدس، دو « احمد» داشتیم ڪه فرمانده بودند و صدای آنها از شبڪه‌‌های بی‌سیم مرتب شنیده می‌شد.😯😄 💠«احمد متوسلیان» فرمانده لشگر محمد رسول‌الله(ص) و«احمد ڪاظمی» فرمانده لشڪر نجف اشرف. 🙃 ⚜در تماس‌های بسیار مهم، مخصوصا در لحظات شڪستن خطوط دشمن، فرماندهان و رزمندگان از لهجه‌های آنها متوجه می شدند ڪه این «احمد» ڪدام «احمد» است.🧐😎 💠 اما جالب‌تر زمانی بود ڪه دو «احمد» با هم ڪار داشتند. 😉😁 ⚜در مرحله‌ی دوم عملیات ڪه بچه‌های لشگرمحمد رسول الله(ص) در دژ شمالی خرمشهر با لشگر۱۰ زرهی عراق درگیری سختی داشتند وڪارشان به اسیر دادن واسیر گرفتن هم ڪشیده شده بود.😣 💠 احمد متوسلیان با بدنی مجروح عملیات را هدایت می‌ڪرد.😖 ⚜احمد ڪاظمی با احمد متوسلیان این‌گونه تماس می‌گرفت: 💠احمَد احمَد ،احمَد احمِد، احمَد احمِد.😕 ⚜او سه احمد اول را ڪه یعنی متوسلیان، با لهجه‌ی تهرانی می‌گفت اما اسم خودش را با لهجه‌ی نجف آبادی، مخصوصا مقداری هم غلیظ‌‌‌تر بیان می‌ڪرد.😅😆 💠به این ترتیب احمد خوب و دوست داشتنی پایه‌ی خنده را برای فرماندهان زیادی ڪه صدای او را از بی‌سیم می‌شنیدند فراهم می‌ڪرد. 😁 ⚜یادشان بخیر: احمَد احمَد، احمَد احمِد، 😭😭😭😭😭
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا﷽ 🎇همراه بقیه‌ی بچه‌های گردان تخریب، مشغول پاک‌سازی معبرهای میدان مین🧨 در منطقه بودیم.😵‍💫 🎆 چندروزی بود که عملیات در غرب کشور شروع شده بود.😵 🎇من بودم، حاج محسن و یکی دوتا دیگر از بچه‌های تخریب.😊 🎆من از سمت چپ شروع کردم و حاج محسن خودش آستین‌ها را بالا زد و از سمت راست وارد میدان مین شد.😌 🎇 می‌خواست خودش کنار بچه‌ها و دوش‌به‌دوش آنها توی میدان باشد و عمل کند.😎 🎆ظاهرا پای راست حاج محسن به‌خاطر جراحت‌های قبلی خم نمی‌شد؛ به همین دلیل بود که نمی‌توانست راحت هر دو پایش را خم کند و بنشیند زمین.😖 🎇عادتش این بود، از کمر که دولا می‌شد، انگشتانش را باز می‌کرد و می‌برد لای شاخک‌های “مین والمری”.😜 🎆همه می‌دانستیم که الان حاجی چه می‌گوید: – گوگوری مگوری …😆 بیا بغل عمو…😉 🎇شاخک را می‌پیچاند، چاشنی مین🧨 را درآورده و آن را خنثی می‌کرد.😉😍 🎆همه‌مان می‌خندیدیم.😅 🎇 نگاهم 👀به مین‌های جلوی دستم بود، ولی گه‌گاه نگاهی هم به حاج محسن می‌انداختم.🙃 🎆صدای “گوگوری مگوری”اش همه را می‌خنداند.😅😂 🎇 یک مین را از خاک درآوردم و گذاشتم کنار.🥲 🎆 برگشتم نگاهی به حاج محسن انداختم که دیدم انگشتانش را برد لای شاخک‌های یک والمری.🤭 🎇خواستم پیش خودم با حاج محسن تکرار کنم: گوگوری مگوری …😝😅 🎆حاجی شروع کرد به‌گفتن: – گوگوری مگو …😅😂 📚راوی: مجتبی رضایی 🌹شهید حاج محسن دین شعاری 🌹 😂 🍃🌸الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌸
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا﷽ شلمچه🌴 بودیم! آتش دشمن☄ سنگین بود و همه جا تاریک تاریک🌑 بچه ها همه کُپ کرده بودند پشت خاکریز. همگی در پناه خاکریز دور شیخ اکبر نشسته بودیم. و میگفتیم و میخندیدیم.😅😂 که یکدفعه دو نفر اسلحه🔫 بدست از خاکریز اومدند پایین و داد زدند:🗣 الایرانی! الایرانی!🇮🇷 و بعد هر چی تیر💥 داشتند ریختند تو آسمون.😨 نگاشون می کردیم🙄 که اومدند نزدیک تر داد زدند: القُم! القُم، بپر بالا.😠 صالح به آرامی گفت: ایرانیند!..🤨🙃 دارن بازی درمیارند.!😊😉 عراقی با قنداق تفنگ زد به شانه اش و گفت: الخفه شو! الیَد بالا!‌.😡 نفس تو گلوهامون گیر کرد..😰🫢 شیخ اکبر گفت: نه مثل اینکه راستی راستی عراقی اند..😖🥴 خلیلیان گفت: صداشون ایرانیه..😌 یه نفرشون چندتا تیر شلیک کرد و گفت: رُوح! رُوح!..😤 دیگری گفت: اُقتُلوا کُلُّهُم جَمیعا..😊 خلیلیان گفت: بچه ها میخوان شهیدمون🕊 کنن..🥹🥲 و بعد شهادتین رو خوند..😣 دستامون بالا🙌 بود که شروع کردند با قنداق تفنگ ما رو زدن.😥 بعد هم هلمان دادن که ببرندمون طرف عراقیا...😱☹️ همه گیج و منگ بودیم و نمیدونستیم چیکار کنیم.🤯 که یهو صدای حاجی اومد که داد زد: آقای شهسواری! حجتی! کدوم گوری رفتین؟!..😡🧐 هنوز حرفش تموم نشده بود که یکی از عراقیا کلاشو برداشت.😳 رو به حاجی کرد و داد زد: بله حاجی! بله! ما اینجاییم...😧😉 حاجی گفت: اونجا چیکار میکنین؟..😑 گفت: چندتا عراقی مزدور دستگیر کردیم.😎😆 زدن زیر خنده و پا به فرار🏃‍♂🏃‍♂ گذاشتند.🤣🤣😝😝 😂 🦋🦋🦋
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا﷽ 🟡تا او در میان جمع بود، کسی بین دو نماز دعا نمی کرد،😟 چون به کسی اصلا مهلت نمی داد.😄 🟣دعا کردنش هم خلاف همه بود.😁 🟡عقبه که بودیم، تو پشت جبهه، کولاک می کرد و در دعا، از آن حرف های شهادت طلبانه ی داغ می زد...😍😅 🟣جلوتر که می رفتیم،نزدیک خط، همه ی اون دعاها یادش می رفت.🙄😁 🟡و فقط می گفت: خدایا ما رزمندگان اسلام را برای اسلام و مسلمین حفظ بفرما...🥲😄 🟣همه می خندیدند..😂 🟡و می گفتند: اگر راست میگی از آن دعاهای تنوریِ لبه آتیشی اول راه بکن.😉😝 🟣لبخند تبسم مانندی می زد و می گفت: جانم! هر دعایی جایی داره، این جا که شهر نیست.😊 این جا جبهه است؛😌 🟡باید تو دعایی که میکنی تأمل کنی اینجا دعا سریع الاجابه ست؛☺️😄 🟣اومدیم و دعای ما گرفت و به استجابت رسید، تکلیف بچه هامون چی میشه؟!!🤨😂 📚کتاب فرهنگ جبهه/(شوخی طبعی ها)/جلد 2/ صفحه209/ 😂 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج 🦋🦋🦋
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا﷽ ⚜💠⚜ ⚜درعملیات بیت‌المقدس، دو « احمد» داشتیم ڪه فرمانده بودند و صدای آنها از شبڪه‌‌های بی‌سیم مرتب شنیده می‌شد.😯😄 💠«احمد متوسلیان» فرمانده لشگر محمد رسول‌الله(ص) و«احمد ڪاظمی» فرمانده لشڪر نجف اشرف. 🙃 ⚜در تماس‌های بسیار مهم، مخصوصا در لحظات شڪستن خطوط دشمن، فرماندهان و رزمندگان از لهجه‌های آنها متوجه می شدند ڪه این «احمد» ڪدام «احمد» است.🧐😎 💠 اما جالب‌تر زمانی بود ڪه دو «احمد» با هم ڪار داشتند. 😉😁 ⚜در مرحله‌ی دوم عملیات ڪه بچه‌های لشگرمحمد رسول الله(ص) در دژ شمالی خرمشهر با لشگر۱۰ زرهی عراق درگیری سختی داشتند وڪارشان به اسیر دادن واسیر گرفتن هم ڪشیده شده بود.😣 💠 احمد متوسلیان با بدنی مجروح عملیات را هدایت می‌ڪرد.😖 ⚜احمد ڪاظمی با احمد متوسلیان این‌گونه تماس می‌گرفت: 💠احمَد احمَد ،احمَد احمِد، احمَد احمِد.😕 ⚜او سه احمد اول را ڪه یعنی متوسلیان، با لهجه‌ی تهرانی می‌گفت اما اسم خودش را با لهجه‌ی نجف آبادی، مخصوصا مقداری هم غلیظ‌‌‌تر بیان می‌ڪرد.😅😆 💠به این ترتیب احمد خوب و دوست داشتنی پایه‌ی خنده را برای فرماندهان زیادی ڪه صدای او را از بی‌سیم می‌شنیدند فراهم می‌ڪرد. 😁 ⚜یادشان بخیر: احمَد احمَد، احمَد احمِد، احمَد احمِد😅 💠⚜💠 😂 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️ 🦋🦋🦋
﷽ ﷽یاد خاطرات عاشقان خدا﷽ 🌕🌑🌕 🌑تازه چشممون گرم خواب شده بود كه يکی از بچه‌ها، پتو رو از روی صورتمون کنار زد.😴😑 🌕از اون بچه‌ها كه اصلاً اين حرف‌ها بهش نمیومد.😕 🌑با سر و صدا گفت‌: بلند شيد...بلند شيد..مي خوايم دسته جمعی دعای وقت خواب رو بخونیم.😇 🌕هرچی گفتيم: بابا پدرت خوب، مادرت خوب، بگذار برای یه شب ديگه...😩 دست از سر ما بردار، خسته ایم.. حال و حوصله‌اش رو نداريم.😫 فایده نداشت.☹️ 🌑اصرار مي‌كرد : نه فقط يه دقيقه، يه دقيقه بیشتر طول میکشه..☺️ 🌕همه به هر ترتیبی بود با غر غر و ناله، يکی یکی بلند شدند و نشستند.🙄 🌑فكر میكردند حالا میخواد سوره‌ واقعه‌ای، سوره مُلکی، چیزی یا آدابی كه برای وقت خواب معمول بود بخونه...🥲 🌕سرتا پاگوش نشسته بودیم؛ كه با یه قيافه‌ عابد و ذاهد مانندی شروع كرد: بسم الله الرحمن الرحیم😊 🌑همه تكرار كردند: بسم الله الرحمن الرحيم...😌 🌕و با ترديد منتظر بقيه‌ عبارت شدند.🤨 🌑همین که بسم الله رو گفت، بلافاصله اضافه كرد: ‌ همه با هم ميخوابيم..😉 🌕 بعد پتو رو كشيد رو سرش و انگار نه انگار، گرفت خوابید.😟😆 🌑بچه‌ها که هم جا خورده بودند و هم حسابی كفری شده بودند، بلند شدند و افتادند به جونش.😂 🌕و با یه جشن پتوی حسابی از خجالت کاری که کرده بود، در اومدند.😉😝 🌑🌕🌑 😂 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها❤️ 🦋🦋🦋
﷽ ﷽یاد خاطرات عاشقان خدا﷽ 🌕🌑🌕 🌑تازه چشممون گرم خواب شده بود كه يکی از بچه‌ها، پتو رو از روی صورتمون کنار زد.😴😑 🌕از اون بچه‌ها كه اصلاً اين حرف‌ها بهش نمیومد.😕 🌑با سر و صدا گفت‌: بلند شيد...بلند شيد..مي خوايم دسته جمعی دعای وقت خواب رو بخونیم.😇 🌕هرچی گفتيم: بابا پدرت خوب، مادرت خوب، بگذار برای یه شب ديگه...😩 دست از سر ما بردار، خسته ایم.. حال و حوصله‌اش رو نداريم.😫 فایده نداشت.☹️ 🌑اصرار مي‌كرد : نه فقط يه دقيقه، يه دقيقه بیشتر طول میکشه..☺️ 🌕همه به هر ترتیبی بود با غر غر و ناله، يکی یکی بلند شدند و نشستند.🙄 🌑فكر میكردند حالا میخواد سوره‌ واقعه‌ای، سوره مُلکی، چیزی یا آدابی كه برای وقت خواب معمول بود بخونه...🥲 🌕سرتا پاگوش نشسته بودیم؛ كه با یه قيافه‌ عابد و ذاهد مانندی شروع كرد: بسم الله الرحمن الرحیم😊 🌑همه تكرار كردند: بسم الله الرحمن الرحيم...😌 🌕و با ترديد منتظر بقيه‌ عبارت شدند.🤨 🌑همین که بسم الله رو گفت، بلافاصله اضافه كرد: ‌ همه با هم ميخوابيم..😉 🌕 بعد پتو رو كشيد رو سرش و انگار نه انگار، گرفت خوابید.😟😆 🌑بچه‌ها که هم جا خورده بودند و هم حسابی كفری شده بودند، بلند شدند و افتادند به جونش.😂 🌕و با یه جشن پتوی حسابی از خجالت کاری که کرده بود، در اومدند.😉😝 🌑🌕🌑 😂 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها❤️ 🦋🦋🦋
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا﷽ ⚜💠⚜ ⚜درعملیات بیت‌المقدس، دو « احمد» داشتیم ڪه فرمانده بودند و صدای آنها از شبڪه‌‌های بی‌سیم مرتب شنیده می‌شد.😯😄 💠«احمد متوسلیان» فرمانده لشگر محمد رسول‌الله(ص) و«احمد ڪاظمی» فرمانده لشڪر نجف اشرف. 🙃 ⚜در تماس‌های بسیار مهم، مخصوصا در لحظات شڪستن خطوط دشمن، فرماندهان و رزمندگان از لهجه‌های آنها متوجه می شدند ڪه این «احمد» ڪدام «احمد» است.🧐😎 💠 اما جالب‌تر زمانی بود ڪه دو «احمد» با هم ڪار داشتند. 😉😁 ⚜در مرحله‌ی دوم عملیات ڪه بچه‌های لشگرمحمد رسول الله(ص) در دژ شمالی خرمشهر با لشگر۱۰ زرهی عراق درگیری سختی داشتند وڪارشان به اسیر دادن واسیر گرفتن هم ڪشیده شده بود.😣 💠 احمد متوسلیان با بدنی مجروح عملیات را هدایت می‌ڪرد.😖 ⚜احمد ڪاظمی با احمد متوسلیان این‌گونه تماس می‌گرفت: 💠احمَد احمَد ،احمَد احمِد، احمَد احمِد.😕 ⚜او سه احمد اول را ڪه یعنی متوسلیان، با لهجه‌ی تهرانی می‌گفت اما اسم خودش را با لهجه‌ی نجف آبادی، مخصوصا مقداری هم غلیظ‌‌‌تر بیان می‌ڪرد.😅😆 💠به این ترتیب احمد خوب و دوست داشتنی پایه‌ی خنده را برای فرماندهان زیادی ڪه صدای او را از بی‌سیم می‌شنیدند فراهم می‌ڪرد. 😁 ⚜یادشان بخیر: احمَد احمَد، احمَد احمِد، احمَد احمِد😅 💠⚜💠 😂 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️ 🦋🦋🦋
°﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽ 🧵🧶🧵 🧶یه روز یه سرباز عراقی به اسم شجاع، اومد پیش من برای پرسیدن سوال شرعی، گفت: محسن؟!🤨 -بله.😊 🧵گفت: اِنّی اُصَلّی،.. دقّ الباب.... ( من نماز می خوانم، در می زنند. می روم و در را باز می کنم...) صَحیحُُ صَلاة؟🤔 (نمازم‌درسته؟) 🧶گفتم: مو صحیحُُ.. ( درست نیست)، باطل!🙂 🧵خواستم بهش بگم میتونی این طور وقت ها، صدای اذکار را بلند کنی و با صدای بلند ذکر هارو بگی که طرف بشنوه؛ یادم افتاد که این بیچاره ها نماز خوان بودنشون رو از هم پنهان می کنند.😕 🧶ادامه دادم: لا..صلاة تجدید. (نه دوباره بخوان!)🥲 🧵گفت: شکراً.😊🙏 ورفت.🚶‍♂ 🧶یکم بعد دوباره سر و کلش پیدا شد. اومد سمتم و پرسید: محسن، نماز🧎‍♂ را قطع کردم... وضو هم باطل؟ وضو را هم عوض کنم؟😟🙁 (دوباره وضو بگیرم؟) 🧵گفتم: لا باطل.. نباید عوض کنی...😎 🧶و به دنبال حرفم مبطلات وضو رو دونه به دونه یادش دادم.😌 🧵حرف هام رو گوش داد و رفت نمازش رو بخونه‌.😉 🧶یکم بعد دوباره اومد.😖 🧵باز دوباره الکی الکی شده بودم حجت الاسلام، و مسئله ها رو جواب می دادم.😅 🧶باز هم اومد پیشم بلافاصله 'با عرض معذرت!' با دهنش صدایی درآورد و پرسید: محسن..این هم وضو باطل؟!😝😆 🧵خندیدم و گفتم: بله باطل... ناجور هم باطل!!...😂 🧶(با اشاره) پرسید: آن یکی هم باطل؟😉🤨 🧵گفتم: بله، آن یکی هم باطل!😁 🧶من که داشتم جواب سوالات شرعی پسر شجاع رو می دادم؛ این شش نفر هم‌ اتاقی من که چهار نفرشون بچه شمال🏞 بودند؛ 🧵و همه دست🫲 و پا🦶 تیر خورده و شکسته، که سر جمع رو هم دیگه یه دست و پای سالم پیدا نمیشد،😄 از خنده ریسه رفته بودند و قهقهه می زدند.😂🤣🤣 📚راوی: محسن جام بزرگ 🧶🧵🧶 😂 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها❤️ 🦋🦋🦋
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽ 💠🔅💠 🔅از طرف فرمانده دستور بود هیچ کس بالای ٨٠ کیلومتر سرعت، حق ندارد رانندگی کند! 🥲 💠یک شب در راه داشتم می‌آمدم كه یکی کنار جاده، دست تکان داد.👋 🔅من هم بالطبع نگه داشتم، سوار كه شد، گاز دادم و راه افتادم.😇 💠من با سرعت می‌راندم و با هم حرف می‌زديم!🙂 🔅بی هوا گفت: می‌گن فرمانده لشکرتون دستور داده تند نرید!راست می‌گن؟!😐 💠با بیخیالی گفتم: فرمانده گفته!😌 🔅زدم دنده چهار و ادامه دادم: اینم به سلامتی فرمانده باحالمان!!!😉😄 💠 مسیرمان تا نزدیکی واحد ما، یکی بود؛ پیاده که شد، دیدم خیلی تحویلش می‌گيرند!!😟 🔅پرسيدم: کی هستی تو مگه؟! 🤨 💠گفت: همون که به افتخارش زدی دنده چهار...🙄😂 🌹فرمانده شهید مهدی باکری🌹 🔅💠🔅 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها❤️ 🦋🦋🦋
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽ ♦️یک روز که با چند تن از دوستان با قایق در نی‌زارها در حال گشت زدن بودیم، ناگهان جلوی دشمن در آمدیم.😨 🔅آن‌ها مجهزتر از ما بودند و سریع قایق ما را هدف قرار دادند.😣 ♦️سعی کردیم دور بزنیم و به مقر برگردیم، اما این کار طول کشید و چند تن از بچه‌ها به شهادت رسیدند.😖 🔅وقتی از قایق پیاده شدیم و مجروحان و شهدا را از قایق خارج کردیم، دیدم یکی از بچه‌ها که در بذله‌گویی و شوخ‌طبعی شهره بود، در کف قایق دراز کشیده است.😟 ♦️بلندش کردم و در حالی که از شدت ناراحتی اشک می‌ریختم، پرسیدم: کجات تیر خورده؟ حرف بزن! بگو کجات تیر خورده؟..😢 🔅 او در حالی که سعی می‌کرد حال خود را زار نشان دهد،گفت: کوله‌پشتیم...🎒.کوله‌پشتیم...😩 ♦️من که متوجه منظورش نشده بودم، پرسیدم: کوله‌پشتیت چی؟😥 🔅گفت: خودم هیچیم نشده، کوله‌پشتیم تیر خورده به او برس! 😝 ♦️تازه فهمیدم او حالش خوب است و گلوله‌ای به او اصابت نکرده، خدا را شکر کردم.☺️ 🔅می‌خواستم از خوشحالی او را در آغوش بکشم که که یهو به خود آمدم و متوجه شدم چه حالی از من گرفته.😳😕 ♦️می‌خواستم گوشش را بگیرم و از قایق پرتش کنم، بیرون که با خنده بلند شد و شروع کرد به بوسیدن من؛ معذرت‌خواهی کرد و گفت: لبخند بزن دلاور! 😁 🔅من هم خنده‌ام گرفت و تلافی کارش را به زمانی دیگر موکول کردم😇 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها❤️ 🦋🦋🦋
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽ توی خیبر مسئول قبضه ۱۰۶ بودم.🙂 یه کمکی داشتم به اسم عباس که کمی شل و شلخته بود.🤪 یک روز که مجروح و شهید زیاد داشتیم شلوار👖 عباس در حین جابه جایی پیکر شهدا و مجروحین غرق خون🩸 شد. به ناچار کارش که تمام شد رفت شلوارش👖 را شست و یک بادگیر گرم رنگ پوشید.😇 هوا گرگ و میش بود 🌚که مسئول محورمان آمد سراغم و گفت: جواد بیا بیا😖 گفتم: چیه؟ چی شده؟😟 گفت: سر دژ رو نگاه کن.👀 دقت که کردم دیدم یک چیزی نوک دژ داره برق✨ میزنه. 🧐 گفت: اون دیده بان عراقیه، گرای سنگرهای ما رو این داره میده که اینطور بچه ها رو دارن می‌کوبن؛ 😬 برو با قبضه ۱۰۶ بزنش.😌 گفتم باشه و به دنبالش عباس را صدا کردم و با ماشینی 🛻که قبضه ۱۰۶ سوارش بود، رفتیم روی جاده.😎 سریع قبضه را با عباس مسلح کردیم و گلوله اول☄ را روانه سنگر دیده بانی دشمن کردیم. 💪 چرخیدم گلوله دوم را توی قبضه بگذارم که دیدم بچه ها غش غش دارند می‌خندند.😳 با تعجب گفتم: چیه؟ به چی می‌خندیدید؟😟 یکی از بچه ها وسط قهقهه خنده اش، با دست عباس را نشان داد و گفت: کمکت رو ببین.😆 نگاهی به عباس انداختم‌.🤨 عباس در حالی که جفت گوش‌هایش را با انگشت کیپ کرده بود، پشت سرم ایستاده بود.😀 تنها مشکلی که وجود داشت این بود که شلوار بادگیری 👖که تنش بود، از هرم آتش 🔥سوخته بود و از مچ پا 🦶رسیده بود به سر زانو.🦵 حواسش به صدای شلیک بود اما به برد آتش💥 پشت قبضه نه.😅 خلاصه تا فهمید چیشده بیخیال چفیه اش را بست دور کمرش و آماده شلیک بعدی شدیم.😁 با گفتن یا مهدی❣ گلوله دوم ☄روانه سنگر دیده بانی شد. ✌️ چند لحظه بعد باز هم صدای خنده بچه ها بلند شد.😝 بی درنگ نگاهی به عباس کردم.🤔 این دفعه هم درس عبرت نشده بود و جایش را عوض نکرده بود و همانجا پشت قبضه ایستاده بود.😄 خودم هم تا وضعیتش را دیدم پقی زدم زیر خنده.😂 هُرم آتش🔥 کارخودش را کرده بود.😄 نیمچه شلوارکِ🩳 تا نصفه سوخته ای که پای عباس بود، این بار مثل لباس‌های سرخپوستی ریش ریش و تکه پاره شده بود و به کمرش بند بود.🤣 😂 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها❤️ 🦋🦋🦋
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽ توی خیبر مسئول قبضه ۱۰۶ بودم.🙂 یه کمکی داشتم به اسم عباس که کمی شل و شلخته بود.🤪 یک روز که مجروح و شهید زیاد داشتیم شلوار👖 عباس در حین جابه جایی پیکر شهدا و مجروحین غرق خون🩸 شد. به ناچار کارش که تمام شد رفت شلوارش👖 را شست و یک بادگیر گرم رنگ پوشید.😇 هوا گرگ و میش بود 🌚که مسئول محورمان آمد سراغم و گفت: جواد بیا بیا😖 گفتم: چیه؟ چی شده؟😟 گفت: سر دژ رو نگاه کن.👀 دقت که کردم دیدم یک چیزی نوک دژ داره برق✨ میزنه. 🧐 گفت: اون دیده بان عراقیه، گرای سنگرهای ما رو این داره میده که اینطور بچه ها رو دارن می‌کوبن؛ 😬 برو با قبضه ۱۰۶ بزنش.😌 گفتم باشه و به دنبالش عباس را صدا کردم و با ماشینی 🛻که قبضه ۱۰۶ سوارش بود، رفتیم روی جاده.😎 سریع قبضه را با عباس مسلح کردیم و گلوله اول☄ را روانه سنگر دیده بانی دشمن کردیم. 💪 چرخیدم گلوله دوم را توی قبضه بگذارم که دیدم بچه ها غش غش دارند می‌خندند.😳 با تعجب گفتم: چیه؟ به چی می‌خندیدید؟😟 یکی از بچه ها وسط قهقهه خنده اش، با دست عباس را نشان داد و گفت: کمکت رو ببین.😆 نگاهی به عباس انداختم‌.🤨 عباس در حالی که جفت گوش‌هایش را با انگشت کیپ کرده بود، پشت سرم ایستاده بود.😀 تنها مشکلی که وجود داشت این بود که شلوار بادگیری 👖که تنش بود، از هرم آتش 🔥سوخته بود و از مچ پا 🦶رسیده بود به سر زانو.🦵 حواسش به صدای شلیک بود اما به برد آتش💥 پشت قبضه نه.😅 خلاصه تا فهمید چیشده بیخیال چفیه اش را بست دور کمرش و آماده شلیک بعدی شدیم.😁 با گفتن یا مهدی❣ گلوله دوم ☄روانه سنگر دیده بانی شد. ✌️ چند لحظه بعد باز هم صدای خنده بچه ها بلند شد.😝 بی درنگ نگاهی به عباس کردم.🤔 این دفعه هم درس عبرت نشده بود و جایش را عوض نکرده بود و همانجا پشت قبضه ایستاده بود.😄 خودم هم تا وضعیتش را دیدم پقی زدم زیر خنده.😂 هُرم آتش🔥 کارخودش را کرده بود.😄 نیمچه شلوارکِ🩳 تا نصفه سوخته ای که پای عباس بود، این بار مثل لباس‌های سرخپوستی ریش ریش و تکه پاره شده بود و به کمرش بند بود.🤣 😂 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها❤️ 🦋🦋🦋
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽ 🔒🔗🔒 🔗ﺷـﺐ ﺗـﻮی یکی از اﺗـﺎق ﻫـﺎ، ﺗﺌـﺎﺗﺮ🎭 اﺟـﺮا می ﺷﺪ. در یکی از ﭘـﺮده ﻫـﺎ، ﻗـﺮار ﺑـﻮد ﻛـﻪ وقتی ﺑﺎزﻳﮕﺮ ﺑﺎ ﺧـﺮش🐴 وارد ﺻـﺤﻨﻪ می ﺷـﻮد، از ﭘـﺸﺖ ﭘﺮده، یکی ﺻﺪای ﺧﺮ درﺑﻴﺎورد.😄 🔒طرف ﭼﻨﺎن ﺻﺪای ﺧﺮ 🐴را ﺧﻮب ﺗﻘﻠﻴﺪ ﻛﺮده ﺑﻮد ﻛﻪ ﻧﮕﻬﺒﺎنِ ﺗﻮی ﻣﺤﻮﻃﻪ ﺷﻨﻴﺪ و ﺑﻪ ﻫﻮای ﺻﺪای ﺧﺮ، آﻣﺪ ﺳﻤﺖ اﺗـﺎق ما، ﻣﺘـﺮﺟﻢ را ﺻﺪا زد و ﭘﺮﺳﻴﺪ: "ﺧﺮ ﻛﺠﺎﺳﺖ؟ "😠 🔗 ﺑِﻬِﺶ ﮔﻔﺘـﻪ ﺷـﺪ، اﺻﻼً ﺧﺮی وﺟﻮد ﻧﺪارد ﻛﻪ ﺗﻮ ﺻـﺪاﻳﺶ را ﺷـﻨﻴﺪه ﺑﺎشی.😆 🔒ﻧﮕﻬﺒﺎن ﻛﻪ ﻛﻼﻓﻪ ﺷـﺪه ﺑـﻮد، داد می زد و ﻗـﺴﻢ ﻣﻲﺧﻮرد: 🗣 "ﺑﺎ ﮔﻮﺷﺎی ﺧﻮدم👂 ﺻﺪای ﺧﺮ رو از ﺗـﻮی اﺗﺎق ﺷﻨﻴﺪم "😤😡 🔗 اﻳﻦ ﻣﺎﺟﺮا ﺑﻴﺸﺘﺮ از ﺧـﻮد ﺗﺌـﺎﺗﺮ ﻃﻨـﺰ،🎭 ﺑﭽﻪﻫﺎ را ﺧﻨﺪاﻧﺪ.😆 🔒آﺧﺮ ﺳﺮ ﻫﻢ، به زور ﻧﮕﻬﺒﺎن را دﺳﺖ ﺑـﻪ ﺳﺮ ﻛﺮدﻧﺪ، رﻓﺖ.😅 🔗🔒🔗 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها❤️ 🦋🦋🦋
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽ 🔒🔗🔒 🔗ﺷـﺐ ﺗـﻮی یکی از اﺗـﺎق ﻫـﺎ، ﺗﺌـﺎﺗﺮ🎭 اﺟـﺮا می ﺷﺪ. در یکی از ﭘـﺮده ﻫـﺎ، ﻗـﺮار ﺑـﻮد ﻛـﻪ وقتی ﺑﺎزﻳﮕﺮ ﺑﺎ ﺧـﺮش🐴 وارد ﺻـﺤﻨﻪ می ﺷـﻮد، از ﭘـﺸﺖ ﭘﺮده، یکی ﺻﺪای ﺧﺮ درﺑﻴﺎورد.😄 🔒طرف ﭼﻨﺎن ﺻﺪای ﺧﺮ 🐴را ﺧﻮب ﺗﻘﻠﻴﺪ ﻛﺮده ﺑﻮد ﻛﻪ ﻧﮕﻬﺒﺎنِ ﺗﻮی ﻣﺤﻮﻃﻪ ﺷﻨﻴﺪ و ﺑﻪ ﻫﻮای ﺻﺪای ﺧﺮ، آﻣﺪ ﺳﻤﺖ اﺗـﺎق ما، ﻣﺘـﺮﺟﻢ را ﺻﺪا زد و ﭘﺮﺳﻴﺪ: "ﺧﺮ ﻛﺠﺎﺳﺖ؟ "😠 🔗 ﺑِﻬِﺶ ﮔﻔﺘـﻪ ﺷـﺪ، اﺻﻼً ﺧﺮی وﺟﻮد ﻧﺪارد ﻛﻪ ﺗﻮ ﺻـﺪاﻳﺶ را ﺷـﻨﻴﺪه ﺑﺎشی.😆 🔒ﻧﮕﻬﺒﺎن ﻛﻪ ﻛﻼﻓﻪ ﺷـﺪه ﺑـﻮد، داد می زد و ﻗـﺴﻢ ﻣﻲﺧﻮرد: 🗣 "ﺑﺎ ﮔﻮﺷﺎی ﺧﻮدم👂 ﺻﺪای ﺧﺮ رو از ﺗـﻮی اﺗﺎق ﺷﻨﻴﺪم "😤😡 🔗 اﻳﻦ ﻣﺎﺟﺮا ﺑﻴﺸﺘﺮ از ﺧـﻮد ﺗﺌـﺎﺗﺮ ﻃﻨـﺰ،🎭 ﺑﭽﻪﻫﺎ را ﺧﻨﺪاﻧﺪ.😆 🔒آﺧﺮ ﺳﺮ ﻫﻢ، به زور ﻧﮕﻬﺒﺎن را دﺳﺖ ﺑـﻪ ﺳﺮ ﻛﺮدﻧﺪ، رﻓﺖ.😅 🔗🔒🔗 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها❤️ 🦋🦋🦋
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽ 🔒🔗🔒 🔗ﺷـﺐ ﺗـﻮی یکی از اﺗـﺎق ﻫـﺎ، ﺗﺌـﺎﺗﺮ🎭 اﺟـﺮا می ﺷﺪ. در یکی از ﭘـﺮده ﻫـﺎ، ﻗـﺮار ﺑـﻮد ﻛـﻪ وقتی ﺑﺎزﻳﮕﺮ ﺑﺎ ﺧـﺮش🐴 وارد ﺻـﺤﻨﻪ می ﺷـﻮد، از ﭘـﺸﺖ ﭘﺮده، یکی ﺻﺪای ﺧﺮ درﺑﻴﺎورد.😄 🔒طرف ﭼﻨﺎن ﺻﺪای ﺧﺮ 🐴را ﺧﻮب ﺗﻘﻠﻴﺪ ﻛﺮده ﺑﻮد ﻛﻪ ﻧﮕﻬﺒﺎنِ ﺗﻮی ﻣﺤﻮﻃﻪ ﺷﻨﻴﺪ و ﺑﻪ ﻫﻮای ﺻﺪای ﺧﺮ، آﻣﺪ ﺳﻤﺖ اﺗـﺎق ما، ﻣﺘـﺮﺟﻢ را ﺻﺪا زد و ﭘﺮﺳﻴﺪ: "ﺧﺮ ﻛﺠﺎﺳﺖ؟ "😠 🔗 ﺑِﻬِﺶ ﮔﻔﺘـﻪ ﺷـﺪ، اﺻﻼً ﺧﺮی وﺟﻮد ﻧﺪارد ﻛﻪ ﺗﻮ ﺻـﺪاﻳﺶ را ﺷـﻨﻴﺪه ﺑﺎشی.😆 🔒ﻧﮕﻬﺒﺎن ﻛﻪ ﻛﻼﻓﻪ ﺷـﺪه ﺑـﻮد، داد می زد و ﻗـﺴﻢ ﻣﻲﺧﻮرد: 🗣 "ﺑﺎ ﮔﻮﺷﺎی ﺧﻮدم👂 ﺻﺪای ﺧﺮ رو از ﺗـﻮی اﺗﺎق ﺷﻨﻴﺪم "😤😡 🔗 اﻳﻦ ﻣﺎﺟﺮا ﺑﻴﺸﺘﺮ از ﺧـﻮد ﺗﺌـﺎﺗﺮ ﻃﻨـﺰ،🎭 ﺑﭽﻪﻫﺎ را ﺧﻨﺪاﻧﺪ.😆 🔒آﺧﺮ ﺳﺮ ﻫﻢ، به زور ﻧﮕﻬﺒﺎن را دﺳﺖ ﺑـﻪ ﺳﺮ ﻛﺮدﻧﺪ، رﻓﺖ.😅 🔗🔒🔗 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها❤️ 🦋🦋🦋
🌱😅♥️•• 😅 امام‌جماعت‌ما‌بود 👳🏻‍♂ اما‌مثل‌اینڪہ‌شش‌ماهہ‌دنیا‌آمده‌بود. حرف‌مےزد‌با‌عجلہ،‌غذا‌مےخورد‌با‌عجلہ، 🤦🏻 راه‌مےرفت‌مےخواست‌بدود 😬 و‌نماز‌مےخواند‌بہ‌همین‌ترتیب. 😑 اذان،‌اقامہ‌راڪہ‌مےگفتند‌با‌عجلوا‌بالصلوه دوم‌قامت‌بستہ‌بود.😄 قبل‌از‌اینڪہ‌تڪبیر‌بگوید‌ سرش‌را‌بر‌مےگرداند‌رو‌بہ‌نمازگزاران و‌مےگفت: 💁🏻‍♂ من‌نماز‌تند‌مےخوانم،‌بجنبید‌عقب‌نمانید.😶 راه‌بیفتم‌رفتہ‌ام، پشت‌سرم‌را‌هم‌نگاه‌نمےڪنم،🙄 بین‌راه‌نگہ‌نمےدارم‌😂 و‌تو‌راهے‌هم‌سوار‌نمےڪنم!!!😅 😉 🦋🦋🦋
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽ 🔅 یه دور تسبيحی نشسته بوديم دور هم كنار آتش و درددل می‌كرديم. هر كی تسبيح داشت درآورده بود و ذكر می‌گفت. تسبيح‌های دانه درشت و سنگين وقتی روی هم می افتادند صدای چريق‌چريقشان دل آدم را آب می‌كرد. من هم دست كردم داخل جيبم كه ديدم تسبيحی نيست. از روی عادت دستم را بردم طرف تسبيح بغل دستيم تا تسبيح او را بگيرم كه دستش را كشيد به سمت ديگر. گفتم: «تو تسبيحت را بده يك دور بزنيم». كه برگشت گفت: « بنزين نداره،‌ اخوی!» گفتم شايد شوخی می‌كند به ديگری گفتم: «او هم گفت پنچره». به ديگری گفتم:«گفت موتور🏍 پياده كردم» و بالاخره آخرين نفر گفت: «نه داداش، يك‌وقت میبری چپ مي‌كنی، حال و حوصله دعوا و مرافه ندارم؛ تازه من حاجت دستم را به ديار البشری نمی‌دهم». همه خنديدند. 😄😄 چون عين عبارتی بود كه خودم يادشان داده بودم. هر وقت می‌گفتند: تسبيح يا انگشتر و مهر و جانمازت را بده، اين شعارم بود. فهميدم خانه‌خراب‌ها دارند تلافی می‌كنند 🦋🦋🦋.