eitaa logo
شهید گمنام🇵🇸
8.5هزار دنبال‌کننده
14.4هزار عکس
7.4هزار ویدیو
125 فایل
ادمین ثبت خاطرات @Mahdis1234 کانال دوم ما مسیر بهشت https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae تبلیغات شما پذیرفته میشود https://eitaa.com/joinchat/4173332642Cacf0e5f1fb
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ ی روز با شوهرم حرفم شد کارگر بود و میگفت کار نیست بیکار میچرخید فشار زیادی از لحاظ مالی بهم میومد و نمیدونستم چی کار کنم چند باری زد به سرم که برم ارثم رو از برادرهام بگیرم بدم به شوهرم ی کاسبی راه بندازه حسابی دو دل بودم و نمیدونستم چیکار کنم خبر داشتم که یواشکی زیر ابی میره و گاهی خیانت میکنه ولی میخواستم زندگیم بهتر از قبل بشه رفتم امامزاده محله مون و گفتم خدایا تودت ی راهددرست جلوی پای من بذار تا بتونم ی تصمیم عاقلانه بگیرم‌ هم وضعم خوب بشه هم شوهرم سر به راه بشه این پول کمی نیست که حالا بخوام بندازم زیر دست این حیف کنه، دیدم ی زنی کنارم نشست و به ضریح خیره بود بهش گفتم چی شده که گفت تو مصلحت خدا موندم ❌کپی حرام ⛔️
۲ خدا خیلی بزرگه خانم من ۱۷ سالم بود که عاشق هوشنگ شدم خوش تیپ بود و قیافه دار عقلم نرسید پسری که اینهمه به خودش میرسه کی وقت میکنه کار کنه دل دادم به دل هوشنگ و شدم‌ رسوای محله اما عین کبک سرم زیر برف بود فکر میکردم کسی نمیدونه ولی ی روز بابام اومد خونه انقد منو زد گفت داری ابرومو میبری و رفتی با هوشنگ بهم گفت هوشنگ با هزار نفره و فکر نکن فقط با توعه گفت هوشنگ مواد میکشه نجسی میخوره ولی من کور و کر بودم اصلا باور نمیکردم میگفتم هوشنگ خیلی پاکه همه حسودی میکنن هر چی بابام گفت نکن گوش ندادم و کار خودمو کردم هر چی بابام جز و ولا زد که دخترم میفرستمت درس بخونی پیشرفت کنی قید اینو بزن اصلا گوش ندادم که ندادم مامانم کارش شده بود گریه و زاری میگفت بدبخت میشی ❌کپی حرام ⛔️
۳ اما‌ من فکر میکردم اینا اشتباه میکنن و کار من درسته میگفتم اینا قدیمی هستن و حالیشون نیست اشک میریخت و صورتش رو پاک میکرد گفت به هر شکلی بود زنش شدم شش ماه بعدش مامانم شب خوابید صبح بیدار نشد همه گفتن دق کرده ولی من گفتم مامان عمرش تموم شده بابام هر روز شکسته تر میشد اول زندگی چشمم کور بود عیب و ایراد هوشنگ و نمیدیدم کم کم مواد غذایی نداشتیم و هوشنگ ولم میکرد میرفت پی رفیق و زن، دورادور میدونستم با چند نفری رابطه داره بابام پیغام داد بیا طلاقت رو بگیر اما روی برگشت نداشتم و امید داشتم هوشنگ ادم میشه اما نشد هر روز بدتر از روز قبل، با خودم گفتم بچه دار بشم به امید بچه ادم میشه اما تازه با بچه خیالش راحت شد نمیتونم ولش کنم و بدتر از قبل شد ❌کپی حرام ⛔️
۴ بابام که مرد یهو ورق برگشت هوشنگ شد اقا و سرور سر موقع میومد خونه و با دخترمون وقت میگذروند تعجب کردم هوشنگ چه ادم خوبی شده زن ها رو ول کرد و چسبید به زندگی دیگه حواسش به خرج و مخارج بود ی روز اومد خونه عصبی بود پرسیدم چی شده گفت با کارگری به جایی نمیرسم باید ی مغازه بزنیم اگر پول زیادی داشتیم خوب میشد منم گفتم خب ارث من هست میرم میگیرم، رفتم سراغ داداشم و گفتم ارثمو بدید گفت به هر دختر بیست میلیون میدیم اون زمان این پول زیاد بود ولی کل ارثم نبود هوشنگ اولش کلی دعوا کرد که چرا کمه ولی پولو گرفت و رفت پیغام داد من رفتم با ی زن دیگه زندگی کنم توام برو طلاق بگیر دست از پا دراز تر برگشتم پیش داداشام اونام هیچی نگفتن طلاقم رو گرفتن و گفتن که میدونستیم هوشنگ ولت میکنه ❌کپی حرام ⛔️
۵ برای همین کل ارثت رو ندادیم و نگهش داشتیم الان که طلاق گرفتی بهت میدیم هوشنگم امضا داد که هیچ ادعایی برای دخترم نداره ی مدت با دخترم دوتایی زندگی کردیم که پسرداییم اومد خواستگاریموجون شرایطش خوب بود زنش شدم با چشم های اشکی نگاهم کرد و گفت خیلی دلم برای اون سالهای زندگیم که گذاشتم پای هوشنگ میسوزه ولی نمیشه درستش کرد شکر خدا که پسرداییم خیلی خوبه وضع مالیش عالیه و انقد منو دخترم و دوس داره نمیذاره اب تو دلمون تکون بخوره اما خانم من داستان زندگیم رو میگم تا همه عبرت بگیرن، از پیشم بلند شد و رفت با اینکه شوهرم مثل هوشنگ نامرد نبود و اهل خیانتم نبود ولی حواسم رو جمع کردم و از اول که میخواست با پولم کار کنه گفتم‌همه چیز به نام‌خودم باشه انشالله که خواننده های کانال هم از زندگی من درس بگیرن ❌کپی حرام ⛔️
۱ از وقتی که یادم میاددعشق خاصی به امام حسین و حضرت ابالفضل داشتم یادمه با اینکه بچه بودم همه میگفتن بچه ها نمیفهمن ولی من عشق خاصی به این دو بزرگوار داشتم بزرگ شدمم این حس با من بود تو تمام روضه های سمت خونمون شرکت میکردم و کمک میکردم بهشون معتقد بودپ این مجالس، مجالسی نیستن که ادم بیکار بشینه توی همین مجالس برام خواستگارای زیادی میومدن ولی همشون و رد میکردم دلم میخواست زن ادمی بشم که عاشق اما‌م حسین باشه و خادمش بشه مامانمم مشوقم بود ولی بابام میگفت کمتر اینکارارو بکن و بیشتر دنبال درس باش به لطف عشق به امام حسین توی درسمم موفق بودم و هیچ وقت نمراتم کم نمیشد ❌❌
۲ دیپلم رو گرفتم و رفتم دانشگاه اونجا هم به فعالیت های مذهبیم ادامه دادم‌ اما دیگه در حد روضه و این چیزا نبود به کارهام جهت بهتری داد و به عنوان مروج حجاب فعالیت میکردم توی همین کارها بودم که یکی از اساتید صدام کرد و رفتم پیشش گفت یکی از دانشجوها خواسته ازت خواستگاری کنم گفتم استاد من نمیخوام فعلا ازدواج کنم گفت دخترم حالا تو اجازه بده بیان خونتون شاید خوشت اومد بالاخره با اصرار های استاد قبول کردم اسم و فامیل اون پسرو بهم گقت میشناختمش و شماره مادرم رو دادم که باهاش تماس بگیرن غروب که رفتم خونه مامانم گفت برات از دانشگاه خواستگار اومده باورم نمیشد انقدر زود تماس گرفته باشن گفت قرار شده با بابات حرف بزنم و بیان خواستگاری، خیلی زود ❌❌
۳ بساط خواستگاری جور شد و اومدن پسره رو دیده بودم و میشناختمش توی اتاق موقع حرف زدن بهم گفت من از دور میدیدم چقدر فعالید و تلاش میکنید بهتون علاقه مند شدم خلاصه که ازدواج کردیم و رفتیم سر زندگیمون هم کار میکردیم و هم درس میخوندیم کم کم متوجه تفاوت هامون شدم شوهرم مثل من نبود ولی دوس داشتم با یکی مثل خودم ازدواج کنم دو سال گذشت و درسمون تموم شد من باردار شدم و قید کار و برای چند سال زدم دخترمون خیلی زیبا بود اسمشو گذاشتم رقیه شوهرمم مخالفتی نکرد دخترم که شد سه ساله گفتم میخوام اربعین پیاده برم کربلا شوهرم مخالفت کرد و گفت نه گفتم من موقع بدنیا اومدن رقیه، چون حالش بد بوده نذر کردم و باید برم اگر‌ نرم نمیشه من حقیقت رو به شوهرم گفتم همچین نذری داشتم و اونم کوتاه اومد ولی همش میگفت مخالفم و نمیخوام‌ بری ❌❌
۴ ی گروه پیدا کردم اشنامون بودن باهاشون رفتم شوهرم خیلی سفارش دخترم رو گرد و میگفت مراقبش باش هر اتفاقی بیافته از چشم تو میبینم رسیدیم به یکی از موکب های عراقی اجازه گرفتم ی گوشه ی چرت بزنم و اونا هم خیلی محترمانه رفتار میکردن به دخترم گفتم از کنارم تکون نخور چرت زدم و وقتی بیدار شدم دخترم نبود از هر کی پرسیدم میگفتن ندیدنش دو دستی توی سرم میزدم همراهام گفتن ما نمیتونیم منتظر بمونیم و رفتن من توی ی کشور غریب بودم که زبونشونم نمیفهمیدم توی دلم‌گفتم یا حضرت زینب یا امام حسین دخترم رقیه م رو به شما میسپارم و ازتون میخوام دخترم و بهم بدید اشتباه کردم خوابیدم دم دمای صبح بود که دیدم از سمت بیابون ها ی زنی به سمتم میاد و دست ی دختر توی دستشه نزدیک شدن دخترم بود ولی با اون زن غریبگی نمیکرد از دیدن دخترم از خودم بی خود شده بودم مردم دورم بودن دخترم و بغل کرده بودم اون زن با پوشیه بود در گوشم گفت اینم از امانتی که دادی به من و برادرم تا طلوع افتاب صبر کن گروهی که با باهاشون بری میرسن بعد هم رفت ❌❌
۱ وقتی با شوهرم ازدواج‌ کردم بعد از چند سال مستاجری و پس انداز و وام و قرض تونستیم‌ ی خونه با قیمتی پایین تر از زمان خودمون بخریم به شوهرم که گفتم چرا زیر قیمت میدن میگفت کار خداست یا میگفت طرف براش مهم نبود پولش چقدر باشه فقط خواسته بفروشه راحت شه من باورم نمیشد مگه میشه ادم هر چقدرم پول داشته باشه بازم دلش بیشتر میخواد خلاصه که به اونجا نقل مکان کردیم اوایل همه چیز خوب بود و عالی کسی کاری به کسی نداشت اما به مرور تازه داشتم میفهمیدم چه خبره هر روز توی کوچه مون دعوا میشد و فحش های خیلی بدی میدادن بعضی روزا دوبار دعوا میشد و عملا ارامش نداشتیم به شوهرم که گفتم اینجا همش دعوا هست گفت تو گیر دادی و اینقدر هم نیست حالا ی چند روزه دعوا شده تا اینکه خودشم متوجه شد که نه هر روز دعوا هست و روز اروم نداریم ❌❌
۲ ی بار که داشتم از خرید برمیگشتم دیدم دوتا پسر وایسادن سرکوچه که نگاهشون خیلی کثیف بود بدم اومد اخم کردم و رد شدم یکیشون بهم تیکه انداخت اما نشنیده گرفتم و بی تفاوت به مسیرم ادامه دادم شب که شوهرم اومد ترسیدم بهش بگم بهم حرف زدن از قیافه شون مشخص بود که ادم حسابی نیستن ی بار از یکی از همسایه ها شنیدم که مواد هم میفروشن و مشتری هاشون میان اینجا، ی بار اتفاقی مادرشون رو دیدم که از در خونه بیرون اومد خیلی با غرور بود و مشخص بود به چیزی که پسرهاش هستن افتخار میکنه دیکه توی دعواهاشون فقط مشت و لگد نبود قمه هم میاوردن و به قصد کشت همدیگرو میزدن هیچ کسم جرات نداشت که بره بهشون بگه اینکارا رو نکنید و ما از این دعواها اذیت میشیم چون خیلی شر بودن، ی شب شوهرم گفت اینا دزد هم هستن و همسایه ها گفتن که خونه چند نفرو توی همین کوچه خالی کردن ولی طرف از قصد جونش به پلیس نگفته، ❌❌
۳ هر روز ی جور دعوا و شاخ شونا کشیدن هر روز کارشون بود هیزی و دزدی کل محله از دستشون عاصی بودن بعضی پسرا رو میدیدم کنارشون وایمیسن و باهاشون میرن و میان مطمئن بودم اونارو هم خراب میکنن و کرده بودن همه یا چاقو کش شده بودن یا سیگاری و معتاد، توی ی روضه مادرشون انقدر ازشون تعریف میکرد که ادم فکر میکرد ی نفر دیگه رو میگه نه پسرای خودشو، حالا کاملا فهمیده بودم که چرا این محله خونه هاش ارزونه، خونه هایی که دخترای جوون و نوجون داشتن جرات نیمکردن از دست اینا دختراشونو تنها بفرستن بیرون همه نفرینشون میکردن و میگفتن کاش اینا برن از اینجا و راحت بشیم اما رفتنی نبودن خونه برای خودشون بود و به قول یکی از همسایه ها الان کلی مشتری میاد در خونشون و جا افتادن تو این محل چرا باید برن؟ راستم میگفت، سر هر نماز و موقع هر مناجات فقط میگفتم خدایا مارو راحت کن چندماهی گذشت و دیگه به کارهاشون عادت کرده بودیم که اوضاع کشور متشنج شد ❌❌