:
#خاطره_داداش_احمد
روزی برای تحویل یک امانتی به شهر "تبنین" رفته بودیم ؛در راه برگشت صدای اذان آمد.
احمد گفت:(کجا نگه میداری تا نماز بخوانیم؟)
گفتم:(۲۰دقیقه ی دیگه به شهر میرسیم و همانجا نماز میخوانیم.)
از حرفم خوشش نیومد؛نگاه معنا داری کرد و گفت:(مطمئن نیستم که تا ۲۰ دقیقه دیگه زنده باشم!و نمیخوام خدا رو در حالی ملاقات کنم که نماز قضا دارم.دوست دارم نمازم با نماز امام زمان باشد و در همان موقع به سوی خدا برود.)