12.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💫🕊💫🕊💫🕊💫🕊💫🕊
سلامی به محضر ارباب وعرض ارادت به نیابت از :
🌹برادران شهیدمان...🌹
#ابراهیم_هادی🌷
#رحمان_مدادیان🌷
✨حسین من بیا واین دل شکسته را بخر....✨
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#کانال_شهید_رحمان_مدادیان
@shahidmedadian
🌱بعضیها را هر چقدر بخوانی
خسته نمیشوی!
بعضیها را هر چقدر گوش دهی
عادت نمیشوند!
بعضیها هرچه تکرار شوند
باز بکرند و دست نخورده!
مثل شهـدا...
شهید#احمد_کاظمی
شهید#محمد_بروجردی
شهید#حسین_خرازی
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#کانال_شهید_رحمان_مدادیان
@shahidmedadian
7.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥سید مرتضی آوینی:
⭕️ چه بگوییم در جواب اینکه #امام_حسین کیست؟
و کربلا کدام است ؟
چه بگوییم در جواب اینکه چرا داستان #کربلا کهنه نمیشود؟! 🖤
#اربعین
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#کانال_شهید_رحمان_مدادیان
@shahidmedadian
#چله_ی_عهد_حسینی_تا_عهد_مهدوی
📣چهل شب زیارت عاشورا به نیابت شهدای کربلا هدیه به قلب داغدار امام زمان علیه السلام🤲
لطفاً در زیارت عاشورای هرشب همکاری بفرمایید👌
⬅️شب بیست و نهم امام جعفرصادق درود خدا بر او باد
🌿✨)؛
شهید بشارتی تعریف میکرد:«با حسین برای شناسایی رفتیم. وقت نماز شد. اوّل برادر عالی نماز را با صوتی حزین و دلی شکسته خواند.
بعد ایشان به نگهبانی ایستاد و من به نماز.
من در قنوت از خدا خواستم یقینم را زیاد کند و نمازم را تا به آخر خواندم.
پس از نماز دیدم حسین میخندد.
به من گفت:« میخواهی یقینت زیاد بشه؟»
با تعجّب گفتم: «بله، اما تو از کجا فهمیدی؟»
خندید و گفت: «گوشِت رو بذار روی زمین و گوش کن.»
من همان کار را کردم.
شنیدم که زمین با من حرف میزد!
و من را نصیحت میکرد و میگفت:
«مرتضی! نترس. عالم عبث نیست و کار شما بیهوده نیست، من و تو هر دو عبد خداییم،
اما در دو لباس و دو شکل. سعی کن با رفتار ناپسندت خدا را ناراضی نکنی و...»
زمین مدام برایم حرف میزد. سپس حسین گفت:
«مرتضی! یقینت زیاد شد؟»
مرتضی میگفت:« من فکر میکردم انسان میتواند به خدا خیلی نزدیک شود، اما نه تا این حد.»
🌺شهید حسینعلی عالی
📙برگرفته از کتاب پنجاه سال عبادت. اثر گروه شهید هادی
#محرم
#یازهراس
@shahidmedadian
5.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹بسم رب الشهداء والصدیقین🌹
به وقت قرارعاشقی...🌺🍃
روایت رمان گونه زندگی... 🌷🌷
#شهید_مجید_قربانخانی🕊🌸
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#کانال_شهید_رحمان_مدادیان
@shahidmedadian
💐#مجید_بربری
#قسمت_11
هفت ماه بعد
یافت آباد_حسن و مهرشاد،دائی های مجید
توی نمایشگاه،حسن پشت میز و مهرشاد روی صندلی کناری نشسته بود.حال هیچ کاری را نداشتند.دمق بودند.هر دو نگاه به هم میکردند و اشک اشک شان نم نم میریخت. هرچه خواستند حرفی بزنند،کلامی برای گفتن نداشتند.چشم ها و صورتشان پف کرده بود.مهرشاد بیشتر از همه،از نبودن مجید میسوخت. باهم بزرگ شده بودند.مهرشاد فقط یک سال از مجید بزرگ تر بود.آخرش حسن به حرف آمد،
_من باورم نمیشد مجید بره.
_من فکر می کردم،خودش را میخواد برا مریم و افضل عزیز کنه.
می گفتم داره با چند تا بچه هیأتی و بسیجی میره،به قول خودش جوگیر شده.
_من روزهای آخر،یه بار بهش گفتم،الهی بری شهید بشی،تا ما از دستت راحت بشیم.گفت:حسن!من اون دنیا هم اگه برم،باز هم از جیبت میکَنَم.خیالت راحت،هیچ وقت از دستم خلاص نمیشی.
_من فکر می کردم چون آقا افضل مدام بهش گیر میده،این کار رو بکن،اون کار رو نکن،میخواد یه مدتی باباش، دست از سرش برداره و خودش را از بکن و نکن هاش راحت کنه.
_هرچی آبجی مریم زنگ میزد و گریه میکرد، میگفتم خواهر!خیالت راحت،این سوریه برو نیست.اگه هم بره،سر یه هفته برمیگرده.
_چون همه ی کارهاش رو با شوخی و مسخره بازی رد میکرد، منم فکر می کردم، این هم مثل همه کارهاشه.
_کسی باورش نمیشد، مجید سوریه باشه
_من می گفتم چون یه مدتیه، تو تلویزیون و فضای مجازی،بحث سوریه داغه،اینم میخواد خودش رو،به این داغی ها بچسبونه.ولی کم کم یخش آب میشه.
_حالا که مجید رفته و من و تو موندیم،با همه غصه های آبجی مریم و آقا افضل.
حسن و مهرشاد به هم نگاه نمیکردند.سرشان را بردند سمت گوشی و گاهی اشک شان را از گوشه چشم پاک میکردند.دلشان برای صدای سلام مجید،بدجوری تنگ شده بود.وسط گریه،مهرشاد خنده اش گرفت.حسن چشمش گرد شد و نگاهش کرد.
_مهرشاد خوبی؟چرا الکی می خندی؟
_یاد مجید افتادم.
حسن هم قبل از این که مهرشاد چیزی بگوید،خنده اش گرفت.علت خنده اش را میدانست. هر دو بلند بلند می خندیدند.
_حالا تو یاد کدوم خاطره اش افتادی؟
صدای خنده مهرشاد بلندتر شد.
_مجید از بچه گی تا همین اواخر،شرّ و شیطون بود.هرکاری هم که میکرد،می انداخت گردن من.آخر بازی های توی کوچه مون ،آتیش یه دعوای حسابی رو روشن میکرد.این وسط منِ بیچاره،کتک می خوردم و خودش فلنگ را می بست .بعدش من کتک خورده بودم و اون پیش مامان و باباش عزیزتر بود.
#داستان_زندگی_حر_مدافعانحرم
#شهید_مجید_قربانخانی🌷🕊
💥ادامه دارد...
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#کانال_شهید_رحمان_مدادیان
@shahidmedadian
💐#مجید_بربری
#قسمت_12
حسن و مهرشاد،هردو زدند زیر خنده،حسن با خنده گفت:
_مهرشاد!تو به جای مجید هم کتک میخوردی؟
_به جاش که نه،دعوا رو درست می کرد،ولی یه لحظه بعد می دیدم،دیگه وسط نیست و منم که دارم مشت و لگد میخورم. اینم بگم،مجید آدمی نبود که پشتت رو خالی کنه.یه سال که کلاس اول ابتدایی بود و من کلاس دوم،توی سالن مدرسه داشتم با دوستم،سرِ نمیدونم چی بحث میکردم. بحث مون هم اون قدر بالا نگرفته بود.یه وقت از دور دیدم مجید از در کلاس بیرون آمد. گفتم الانه که یه شرّی بذاره رو دستم.همون هم شد.از راه رسید و یقه ی پسره را گرفت و یه سیلی خوابوند تو گوشش،بعد هم انداختش رو زمین و لگد رو گرفت به جونش.حالا من مونده بودم کتک بزنم یا جدا کنم.تا پنجم دبستان نمی دونستم،سرِ چی دعوامون شده،برا چی قهریم!
حسن،چایی برای خودش،یکی هم برای مهرشاد ریخت و روی صندلی رو به روی برادرش جای گرفت.قند را توی دهانش گذاشت،به صندلی لم داد،یکی از پاهایش را روی آن یکی انداخت و نصف استکان چای را،یک نفس هورت کشید و استکان را پایین نگذاشته بود که پقّی زد زیر خنده.
_مهرشاد ،یادته وقتی معلم دعواش کرده بود،بهش گفته بود؛دایی هام رو برات میارم ،پُلیسَن و میان پدر همه تون و در میارن.حالا ببینید که بیان و چه به روزگارتون بیارن.کلی هم پیاز داغ رو زیاد کرده بود.از اون طرف به داداش حاج اکبر و اصغر سپرده بود،یه سر بیان مدرسه.پیش بچه های مدرسه هم گفته بود ،فردا دایی هام میان و این معلم ها رو با دستبند میبرن زندان و همه مون از درس و مدرسه راحت میشیم.
صبح حاج اکبر و حاج اصغر،با هم اومدن مدرسه.از اون طرف هم مجید با کل بچه ها،دم در مدرسه منتظر بودن. یه وقت بچه ها داداشی ها را میبینن، پشت سرشون راه میفتن.مجید هم میدون دار بوده.مدیر مدرسه وقتی این صحنه رو،از پنجره دفتر میبینه،دست و پاش رو گم میکنه و خودش رو میرسونه پای تلفن.
حاجی که درِ دفتر رو باز میکنه ،مدیر با ترس و لرز میگه: به خدا اگه یه قدم دیگه بیای جلو،زنگ میزنم ۱۱۰.
حاجی میزنه زیر خنده و میگه ۱۱۰ برای چی؟مگه ما چی کار کردیم؟ما فقط اومدیم ببینیم دعوای بچه ها سرچی بوده، همین.
#داستان_زندگی_حر_مدافعانحرم
#شهید_مجید_قربانخانی🌷🕊
💥ادامه دارد...
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#کانال_شهید_رحمان_مدادیان
@shahidmedadian