فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکی از عوامل عاقبت بخیری؟
نماز اول وقت👌
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#کانال_شهید_رحمان_مدادیان
@shahidmedadian
••••﴿﷽﴾••••-🕊⃝⃡
💌 نامهای از شهید علی خلیلی خطاب به رهبر معظم انقلاب:
😔«آقاجان! به خدا دردهایی که میکشم به اندازه این درد که نکند کاری بر خلاف رضایت شما انجام داده باشم مرا اذیت نمیکند. مگر خودتان بارها علت قیام امام حسین(ع) را امر به معروف و نهی از منکر تشریح نفرمودید؟ مگر خودتان بارها نفرمودید که بهترین راه اصلاح جامعه تذکر لسانی است؟ یعنی تمام کسانی که مرا توبیخ کردند و ادعای انقلابیگری دارند حرف شما را نمی فهمند؟»
#طلبه_شهید_علی_خلیلی🌷
#یادشهداباصلوات
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#کانال_شهید_رحمان_مدادیان
@shahidmedadian
💌| شهیدانہ
🌱همیشه مـــیگفت:
نبایدبه گناه نزدیک بشــیم!
بـایـدبرای خـودمــون تـرمـزبــذاریـم،
اگربگیم فلان کارکه به گنـــاه نزدیکه
ولــی حروم نیـسـت روانـجـام بـدیـم،
تاگناه فاصـــله نداریم..!
🥀شهیدمسعودعسگری
#اللّهُمَّ_عَجِّل_لِوَلیِّکَ_الفَرَج
🌷عماد عاشق گمنامی بود.
بعد از جنگ سی و سه روزه آمده بود ایران؛ همراه سید حسن نصرالله. خانه رئیس وقت مجلس آقای حداد عادل با تعدادی از سیاسیون ایران دیدار کردند. همه فقط سید حسن نصرالله را می شناختند و سعی می کردند باهاش عکس یادگاری بگیرند؛ اما نمی دانستند این مرد میان سال همراه سید که خیلی هم کم حرف می زند، کیست؟
🌷عماد در هیچ یک از عکس ها نبود. برای اینکه نبودش عادی جلوه کند، رفت پیش دوربین و تک تک عکس ها را خودش می گرفت تا در عکس ها حاضر نباشد.
خلاصه اینکه عماد یکی از مغز های متفکر حزب الله لبنان بود که سالها رژیم صهیونیستی را درگیر توان مدیریتی خود نمود.
📙برگرفته از کتاب راز رضوان.
"شهید عماد مغنیه"
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#کانال_شهید_رحمان_مدادیان
@shahidmedadian
شهید رحمان مدادیان (عمو رحمان)
نام : شهید محمدعلی رجایی✨
تولد : 25 / خرداد / 1312 👶
محل تولد : قزوین🌱
شهادت : 8 / شهریور / 1360🥀
محل شهادت : تهران🌹
سن : 48💯
مزار : تهران _ گلزار شهدای بهشت زهرا (س) _ قطعه 24 _ ساختمان شهدای هفتم تیر🍂
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#اربعین
#امام_حسینع
@shahidmedadian
✨خلاصه ای از زندگی✨
▫️سلام بر تمام کسانی که علی علیه السلام را در عدالت الگوی خود قرار داده اند ، من محمدعلی رجایی هستم .
پدرم شخصي پيشه ور بود و مغازه ی خرازي در بازار داشت و از اين طريق امرار معاش مي كرد . من در سن 4 سالگي پدرم را از دست دادم و مسئوليت اداره زندگي ما به عهده مادر وبرادرم كه در آن موقع 13 سال داشت ، افتاد .
مادرم با تلاش و كوشش و حفظ حيثيت خانوادگي در بين همه فاميل ، ما را با يك وضع آبرومندانه اي اداره مي كرد و براي اداره زندگيمان به كارهاي خانگي كه آن موقع معمول بود ، مثل شكستن بادام و گردو و پاک کردن پنبه و از اين قبيل كارها مي پرداخت .
▪️من برای تأمین زندگی خود و خانواده از هیچ تلاشی فروگذار نکردم و با انجام کارهای به ظاهر کم ارزشی مثل دستفروشی و ... روزها را می گذراندم و شبها وقت خود را صرف درس خواندن می کردم .
درسال 1327 به تهران مهاجرت کردم و سال بعد وارد نیروی هوایی شدم . در مدت 5 سال خدمت در نیروی هوایی ، دوره متوسطه را با تحصیل شبانه گذراندم .
در سال 1335 به دانش سرای عالی وارد شدم و دوره لیسانس خود را در رشته ریاضی به پایان بردم و به سمت دبیر ریاضی در وزارت فرهنگ استخدام گردیدم .
▫️ در سال 1341 با خانم صدیقی ، دختر یکی از بستگانم ازدواج کردم .
همچنین در دوره کارشناسی ارشد در رشته آمار مشغول به تحصیل شدم . در اردیبهشت 1342 به علت فعالیت های سیاسی علیه رژیم طاغوت دستگیر و 50 روز زندانی شدم . پس از آزادی با شهید باهنر به سازماندهی مجدد هیئت مؤتلفه پرداختم و داوطلبانی را به جبهه فلسطین اعزام کردم .
▪️پس از بازگشت در سال 1353 دستگیر و دو سال در زندان های انفرادی رژیم پهلوی انواع شکنجه های سخت و طاقت فرسا را تحمل نمودم .
بعد از پیروزی انقلاب و در سال 1358 ، عضو شورای مرکزی نهضت آزادی ایران بودم که در جریان انشعاب پس از تسخیر سفارت آمریکا به همراه 12 نفر دیگر از اعضای نهضت آزادی از این سازمان جدا شدم .
▫️ پس از گذشت چند ماه از انقلاب ، در کابینه مهدی بازرگان به سمت وزیر آموزش و پرورش منصوب شدم . مسئولیتم بعد از استعفای بازرگان نیز با حکم سید روح الله خمینی ادامه یافت .
در انتخابات دوره نخست مجلس شورای اسلامی به عنوان نماینده مردم تهران به مجلس اول راه یافتم . سپس برای نخست وزیری دولت بنی صدر انتخاب شدم و با عزل بنی صدر و برگزاری دومین انتخابات ریاست جمهوری به عنوان رئیس جمهوری اسلامی ایران معرفی گردیدم .
▪️ سرانجام در ساعت ۱۴:۳۰ روز 8 شهریور 1360 از اتاق کارم خارج شدم و به محل جلسه فوق العاده دولت رفتم . در ساعت ۱۵:۰۰ صدای انفجار مهیبی از ساختمان نخست وزیری برخاست . در این حمله ، من و محمدجواد باهنر، نخست وزیر وقت و عده ای از همراهان به شهادت رسیدیم .
در این هنگام کمتر از یک ماه از ریاست جمهوری من می گذشت .
این ترور نیز همانند بمب گذاری در دفتر حزب جمهوری اسلامی توسط سازمان مجاهدین خلق ایران انجام شد .
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#اربعین
#امام_حسینع
@shahidmedadian
✨یکی از همراهان شهید✨
▫️ يادم مياد در يكي از مسافرت هايي كه در مشهد خدمتشون بوديم و طبق معمول ما يك برنامه غذايي را مي بايست در خدمت حضرت مي بوديم .
سفره غذا را نيز از قبل آماده كرده بودند و فقط چيزهاي معمولي در آن بود ، شهيد رجايي ابتدا نشست و نگاهي به سفره كرد و گفت چرا اينطور سفره غيرمعمولي چيده شده است . از ايشان سؤال كردند منظورتان چيست ؟
▪️پاسخ دادند : چرا دو نوع خورشت است ، چرا نوشابه اضافي ، چرا ماست ، چرا اين همه تشريفات ، همه اون كساني كه تشريف داشتند ميدانند كه سفره ی غذا يك سفره معمولي حتي درحد خانواده هاي متوسط بود و همين را هم رجایی در حد اسراف مي ديد ،
اشاره كرد و گفت : اگر اينها رو جمع نكنيد من از اين غذا نخواهم خورد و تقريباً در حال برخاستن و نيم خيز شده بود كه برادران ميهماندار مجبور شدند همه آنچه را كه در سفره زيادي مينمود مثل يك نوع خورشت ، ميوه ها و نوشابه ها را برداشتند و سفره شد شامل يك نوع غذا و خورشت و نفري يك نوشابه
و شهيد رجائي در اينجا با اين عمل يكبار ديگر به همه زمامدارها و مسئولين استان كه حضور داشتند درسی داده و آنها را براي ادامه صحيح مسئوليتشان آماده نمود و به راستي مگر غير از اين هم ميتوان از او انتظار داشت ؟
▫️پس از صرف غذا تنها به اين عمل خود قناعت نكرد بلكه استاندار را ملاقات كرده و خطاب به او گفت : من تعجب ميكنم كه شما هنوز هم تغيير موضع نداده ايد ، دنيا ميداند كه ما واقعاً از انقلابمون چي ميخواهيم و چكار بايد بكنيم ، اين چه عملي است كه شما داريد مي كنيد .
آيا من اينجا باشم و اين غذاهاي الوان را بخورم در حاليكه از مردمي كه آنجا هستند (اشاره به سمت حرم امام رضا «ع» ) و من را بعنوان نخست وزير روي دست مي گیرند و مرا بعنوان حزب الهي ميشناسند اطلاعي نداشته باشم ، آيا معني حزب الهي اين است ؟ اينطوري ما بايد نمونه باشيم ؟
و بدين طريق او را ضمن راهنمايي مورد ملامت قررا داد .
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#اربعین
#امام_حسینع
@shahidmedadian
#چله_ی_عهد_حسینی_تا_عهد_مهدوی
📣چهل شب زیارت عاشورا به نیابت شهدای کربلا هدیه به قلب داغدار امام زمان علیه السلام🤲
لطفاً در زیارت عاشورای هرشب همکاری بفرمایید👌
⬅️شب سی و پنجم جناب وهب بن عبدالله کلبی درود خدا بر او باد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹بسم رب الشهداء والصدیقین🌹
به وقت قرارعاشقی...🌺🍃
روایت رمان گونه زندگی... 🌷🌷
#شهید_مجید_قربانخانی🕊🌸
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#کانال_شهید_رحمان_مدادیان
@shahidmedadian
💐#مجید_بربری
#قسمت_29
عطیه یاد آخرین روزهای مجید افتاد.میرفت آموزشی و هیچکس باور نداشت که مجید هم مسافر سوریه باشد.حتی عطیه.یک شب نفس زنان ،خسته و کوفته آمد.
_میدونی چقدر امروز دویدم،تا اون طرف اتوبان؟میخواستم برم قهوه خونه، دوستام رو ببینم.
_آهان بله،رفتی قلیون بکشی،تو که میگی من برا همیشه قلیون رو ترک کردم. پس رفتی قهوه خونه چی کار کنی؟
_به قرآن میگم قلیون نکشیدم ،ترک کرده ام.واقعا هم ترک کرده م.واقعا هم ترک کرده م.فقط رفتم بچه ها رو ببینم و یه تمرینی هم برا دوره ام بکنم.حالا پاشو بیا پاها و شونه ام رو،یه کمی ماساژ بده،آش و لاش شده م.
_به من چه؟مگه تو دیوونه شدی؟وقتی ماشین داری ،چرا این همه راه رو بدو بدو میکنی ؟
_همه ی بدنم درد میکنه،مجبورم تمرین دو بکنم.جون من پاشو پاها و شونه هام رو یه کمی ماساژ بده.
عطیه بلند شد ،اما مثل همیشه،اول مجید را مهمان یک لگد کرد،بعد شانه هایش را آرام آرام ماساژ داد.یک ماه میشد که خواهر و برادر درست و حسابی هم دیگر را ندیده بودند.مجید درگیر آموزش های قبل از اعزام بود و کمتر میشد که کنار هم بنشینند یا بیرون بروند.
_مجید!اگه میرفتی بدنسازی ،این قدر استخونهات ورزیده نمیشدن،با چند ماه پیش،چقدر فرق کردی.
_نمیدونی چه کارایی که نمی کنم،تا بتونم توی تمرینات دوام بیارم.وَاِلّا از دوره و بعدم از اعزام حذف میشم.
عطیه سریادبود مزار برادر،خنده و گریه اش قاطی شده بود .کم پیش آمده بود که نماز خواندن مجید را ببیند.همان روزها که کنار دایی اش مهرشاد،در سولوقون بود.یک روز خانوادگی هوس کردند،تفریحی و سرزده به آنجا بروند.وقتی رسیدند،عطیه جلو افتاد.از طبیعت پاک و زیبای اطراف لذت میبرد،اما برای چند لحظه روی پله های سنگی میخکوب شد سرجایش.کمی بعد برای مجید دست تکان داد و کنار تختی ایستاد،که مجید روی آن،مشغول پوشیدن جورابهایش بود.
_کَلَک ،نگفته بودی تا حالا که نماز هم میخونی.
_حالا نمیخواستم که تو بدونی.نمیخوام همه جا رو پر کنی.
عطیه کنار یاد بود مجید که می نشست،حالش رو به راه میشد.هوا کم کم داشت تاریک روشن میشد.از مجید خداحافظی کرد و راه افتاد به سمت خانه.در راه یاد خوابی افتاد.
#داستان_زندگی_حر_مدافعان_حرم
#شهید_مجید_قربانخانی🌷🕊
💥ادامه دارد...
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#کانال_شهید_رحمان_مدادیان
@shahidmedadian
💐#مجید_بربری
#قسمت_30
قیافه مهرشاد و مجید شبیه هم بود.همه خانواده،منزل پدربزرگ مادری جمع بودند.سر سفره،عطیه حرفی با مهرشاد داشت که حواسش نبود و صدایش زد مجید.همان موقع دلش شکست .دلتنگ مجید بود😔.کسی متوجه حالش نشد.رفت توی یکی از اتاقهای خلوت و شروع کرد به اشک ریختن.زن دایی اش نگران ،به سراغش آمد.
_عطیه ،چی شده؟چرا اینجا نشستی گریه میکنی؟
_دلم برا مجید تنگ شده😭
عطیه را در بغلش جا داد.
_الهی من قربون تو برم که تموم غصه هات رو میریزی تو خودت.برا ملاحظه پدرومادرت،یه خنده ی دروغکی روی لبت می شینه. من میدونم بیشتر از همه،این دوری و برنگشتن مجید،به تو داره فشار میاره.همیشه هم به مامانم میگم،سر قصّه شهادت مجید،این عطیه است که درد جدایی،داره ذره ذره آبش میکنه. امشب پیش من بمون.
خوابید.الله اکبر اذان صبح را می گفتند ،که عطیه سرجایش نشست.چند دقیقه ای سکوت کرد.تکان نمی خورد،اطرافش را با نگاه می کاوید.
دوست داشت چیزهایی را که در خواب دیده،در بیداری هم ببیند.
مجید از در وارد شد،رو به رویش ایستاد و اشک هایش را پاک کرد و دستانش را زیر اشک هایش گرفت.گفت:دیگه گریه نکن،باشه؟عطیه حتی در خواب می دانست که برادرش شهید شده،فقط نگاهش می کرد.بُهت زده شده بود.ولی صدای مجید را می شنید:(بهت میگم دیگه گریه نکن.باشه؟)عطیه در جوابش آهسته گفت:باشه، و مجید رفت و بعد صدای اذان صبح بود که رویای مجید را،از چشمان عطیه برد.
#داستان_زندگی_حر_مدافعان_حرم
#شهید_مجید_قربانخانی🌷🕊
💥ادامه دارد...
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#کانال_شهید_رحمان_مدادیان
@shahidmedadian