#بهوقتخاطره📚...
#شهیدسیدمهدیزینالدین
مرا که تبعید کردند تفرش، بار خانواده افتاد گردن مهدی. تازه دیپلمش را گرفته بود و منتظر نتیجهی کنکور بود.
گفت «بابا، من هر جور شده کتاب فروشی رو باز نگه میدارم. این جا سنگره. نباید بسته بشه. » جواب کنکور آمد. دانشگاه شیراز قبول شده بود. پیغام دادم « نگران مغازه نباش. به دانشگاهت برس. » نرفت. ماند مغازه را بگرداند.
#بهوقتخاطره📚...
#شهیدسیدمهدیزینالدین
مهدی بیست ساله، دست خالی، توی خط خرمشهر، گیر داده به سرهنگِ فرمانده که « چرا هیچ کاری نمی کنین؟ یه اسلحه به من بدید برم حساب این عراقیها رو برسم. » سرهنگ دست می گذارد روی شانهی مهدی و میگوید « صبر کن آقا جون. نوبت شما هم میرسه. » مهدی میگوید « پس کِی؟ عراقی ها دارن میرن طرف آبادان.» سرهنگ لبخندی می زند و می دود سراغ بیسیم. گلولههای فسفری که بالای سر عراقیها میترکد، فکر میکنند ایران شیمیایی زده. از تانکهایشان میپرند پایین و پا میگذارند به فرار. حالا اگه میخوای، برو یه اسلحه بردار و حسابشونو برس.
وقتی فرمانده شد، تاکتیک جنگی آنقدر برایش مهم بود که آموزش لشکر ۱۷، بین همهی لشکرها زبان زد شده بود...
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_صلوات
🇮🇷 @shahidmedadian
#بهوقتخاطره📚...
#شهیدسیدمهدیزینالدین
شاگرد مغازهی کتاب فروشی بودم. حاج آقا گفت:«میخوایم بریم سفر. تو شب بیا خونهمون بخواب.» بد زمستانی بود. سرد بود. زود خوابیدم.
ساعت حدود دو بود. در زدند. فکر کردم خیالاتی شدهام. در را که باز کردم، دیدم آقا مهدی و چند تا از دوستانش از جبهه آمدهاند. آن قدر خسته بودند که نرسیده خوابشان برد. هوا هنوز تاریک بود که باز صدایی شنیدم. انگار کسی ناله میکرد. از پنجره که نگاه کردم، دیدم آقا مهدی توی آن سرمای دمِ صبح، سجاده انداخته توی ایوان و رفته به سجده...
نثار روح مطهر سردار شهید مهدی زینالدین صلوات بر محمد و آل محمد 🌿🌷
🇮🇷 @shahidmedadian
@rafiq_shahidam96