نگاه کردم توی چشمهاش. گفتم: میخوام از اینجا برم. کار کردن توی کردستان خیلی سخته.
گفت: سختی هم آدمسازه. دیگر چیزی نگفت. رفت. هرکس میخواست از کردستان برود، جوری میرفت بروجردی نفهمد. خجالت میکشیدند ازش. میگفت: رفتن از کردستان، کفران نعمته.
#شهید_محمد_بروجردی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
♥⃢ 🍀کانال شهدایی شهیدرحمان مدادیان 👇
🇮🇷 @shahidmedadian
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
در مهاباد مستقر بوديم
وقت #نماز قرار شد نماز را به جماعت بخوانيم
روحاني در جمع ما نبود
همه بچه هاي سپاه بوديم
بروجردي هم در ميان ما بود
گفتيم:امام جماعت بايستد قبول نميکرد
همه دورش جمع شدند و اصرار کردند همه اش بهانه مي آورد و مي گفت:چرا من؟يکي از ميان خودتان جلو بايستد
ولي چه کسي حاضر مي شد در جايي که بروجردي حضور دارد،امام جماعت بايستد
با هزار مشکل او را فرستاديم جلو؛ رفت امام جماعت ايستاد و نماز را خوانديم ✨
نماز ظهر که تمام شد دسته جمعي دعا خوانديم دعا که تمام شد صلوات فرستاديم
اما با تعجب ديديم که بروجردي برخاست و ايستادمدتي به ما نگاه کرد و بعد شروع به صحبت کردن نمود .
گفت:بچه ها ! مواظب باشيد به خدا دروغ نگوييد خدا مي بيند و از قلب ما خبر دارد
ساکت شد و به فکر فرو رفت. دوباره گفت : شما که مي گوييد الهي عظم البلاء ، آيا اعتقاد داريد که بلا داريد ؟ کدام بلا را مي گوييد ؟ واقعاً به اين درجه رسيده ايد که دچار بلا شده باشيد؟
همه مات و مبهوت شده بودند. فکر کردم که آيا واقعاً دعاهايم از ته دل و از عمق وجودم است؟! 🥀 آيا آن بلايي را که بارها و بارها در دعا زمزمه کرده ام ، مي دانم چيست؟! آيا با خودم رو راست هستم؟!
مدتي گذشت؛ نشسته بوديم و درباره حرف هاي او فکر مي کرديم. يکي از بچه ها بلند شد و تکبير گفت. بروجردي مي خواست قامت ببندد؛ آن قدر توي فکر رفته بوديم که متوجه نشديم او کي به نماز ايستاد 🍃
صداي مکبّر که بلند شد، از جا برخاستيم. آماده نماز دوم شديم ، ولي حرف هاي او هنوز توي گوشم بود
#شهید_محمد_بروجردی
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿