eitaa logo
شهید رحمان مدادیان (عمو رحمان)
660 دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
7.8هزار ویدیو
72 فایل
فراموشم نکن حسین جان فراموشت نخواهم کرد قسمتی از وصیت نامه ی شهید مدادیان بیسمچیمون ⤵️⤵️⤵️ https://abzarek.ir/service-p/msg/584740 پیج اینستاگرام ⤵ https://www.instagram.com/shahidmedadian 💖 خادم کانال @Zsh313 اومدنت اینجا اتفاقی نیست
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟🌟🌟زیارت امام حسن و امام حسین علیهماالسلام در روز دوشنبه🍀❤️🍀 بصورت تصویری ┄┅┅┅┅❀💟❀┅┅┅┅┄ 🇮🇷 @shahidmedadian
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بر اسفند ماه و شهدای والامقام آن سلام بر جزایر مجنون و شرق دجله سلام بر پدهای خیبر و گلوگاه القرنه بدر سلام بر مردان مرد روزگار اسفند که از راه می‌رسد ، غم جانکاهی گلوگیر شده و اشک های بی اختیار سرازیر میگردد ، در آستانه ی اسفند یادی کنیم از : شهید حمید آقا باکری که خیبر به نامش می‌بالد شهید همت و دلاوری های آن فرمانده مقتدر و فرهنگی علمدار جبهه و شهادت حاج حسین خرازی شهید برونسی عزیز ، که به قول حضرت آقا از معجزات انقلاب بودند آقا مهدی باکری عزیز ، که امام ره فرمودند به باکری بگوئید مرا دعا کند عبدالرسول زرین هم یادی بشود که برای خودش گردانی بود سردار حاج عباس کریمی ، ساده زیست دلاور سلام بر اسفند و شهدای والامقام آن یاد باد آن روزگاران یاد باد 🇮🇷 @shahidmedadian
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از راست به چپ بسیجیان دلاور محمددشت بزرگ و مهندس حاج احمدمحرابی و شهیدان بزرگوار عیسی جابری(شهیدکربلای4) و شهرام صفائی(شهیدکربلای 5)   🇮🇷 @shahidmedadian @rafiq_shahidam96
ـــــ ـ با شهدا گُم نمی‌شویم💔 •◡• !
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥مناسبتی 🏴 ۲۸ رجب المرجب سالروز خروج کاروان سیدالشهدا(ع) از مدینه 🌴وقتی که می‌رفتند دنیا گریه می‌کرد شهر مدینه مثل زهرا گریه می‌کرد🌴 الله الواسعه @rafiq_shahidam96 🇮🇷 @shahidmedadian
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
2_1152921504616453283.mp3
4.1M
🎼واحد 🎧حاج مهدی رسولی 🌴قافله ازراه میرسه ازدل صحرامیرسه🌴 هیئای 🇮🇷 @shahidmedadian @rafiq_shahidam96
2_1152921504630869051.mp3
8.74M
🎼زمینه 🎧حاج محمود کریمی 🌴یه قافله امید یه رشته مروارید یه قافله مهتاب تو هاله خورشید🌴 🔹به مناسبت ۲۸ رجب سالروزخروج امام حسین ع ازمدینه به سوی مکه ۶۰ق هیئتی 🇮🇷 @shahidmedadian @rafiq_shahidam96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌اعجوبۀ عرفان دفاع مقدس ➕ صوت وصیت‌نامۀ عجیب عارف "12 ساله" با صدای خود شهید! ◾️۲۷ بهمن، سالگرد شهادت رضا پناهی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
40.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روایت ریحانه قسمت دوم آشنایی با زندگی سردار شهید معلم محمد رضا کاظمی زاده به مناسبت ایام سالگرد شهید تاریخ شهادت پنجم اسفند ۱۳۶۴ فراز مهم وصیت نامه شهید محمد رضا کاظمی زاده ای کاش همه در پی این بودیم دریابیم حقیقت آفرینش را ، حقیقت زندگی را ، حقیقت حق را ، حقیقت خویش را ، حقیقت راه را 🇮🇷 @shahidmedadian
125.9K
ناامیدت‌نمیکنه💔
🌷گفتند شهیـد گمنامه، پلاڪ هم نداشت،  اصلا هیـچ نشونه ای نداشت؛ ◇ امیـدوار بودم روی زیرپیراهنش اسمش رو نوشته باشه… نوشته بود : ◇ "اگر برای خـداست، بگذار گمنـام بمـانـم” @rafiq_shahidam96 🇮🇷 @shahidmedadian
اردوهای راهیان نور آغاز شده در ایام راهیان نور، یادی کنیم از تصویر ده سال قبل که هادی ذوالفقاری در اطراف دوکوهه در کنار تصویر شهید ابراهیم هادی ایستاد و عکس گرفت. او دو سال بعد به کاروان شهدا پیوست. یادشان گرامی @rafiq_shahidam96 🇮🇷 @shahidmedadian
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🔷 روایت ریحانه 🔷🍃 🌷آشنایی با زندگی سردار شهید محمدرضا کاظمی زاده 🔶محمدرضا کاظمی زاده این بیت شعر را همیشه تکرار میکرد: گر مرد رهی میان خون باید رفت وز پای فتاده سرنگون باید رفت تو پای به راه در نه و هیچ مپرس خود راه بگویدت که چون باید رفت 🔹مزار این شهیدعزیز، درگلزار شهدای کرمان،نزدیک مزار حاج قاسم قرار گرفته. @rafiq_shahidam96 🇮🇷 @shahidmedadian
🍂💚🍂💚﷽💚🍂 💚🍂💚🍂 🍂💚🍂 💚🍂 🍂 ✍️ 🔸 در تمام این مدت منتظر بودم و حالا خطش روشن بود که چشیدن صدایش آتشم می‌زد. باطری نیمه بود و نباید این فرصت را از دست می‌دادم که پیامی فرستادم :«حیدر! تو رو خدا جواب بده!» پیام رفت و دلم از خیال پاسخ حیدر از حال رفت. 🔸 صبر کردن برایم سخت شده بود و نمی‌توانستم در پاسخ پیام بمانم که دوباره تماس گرفتم. مقابل چشمانم درصد باطری کمتر می‌شد و این جان من بود که تمام می‌شد و با هر نفس به التماس می‌کردم امیدم را از من نگیرد. یک دستم به تمنا گوشی را کنار صورتم نگه داشته بود، با دست دیگرم لباس عروسم را کنار زدم و چوب لباسی بعدی با کت و شلوار مشکی دامادی حیدر در چشمم نشست. 🔸 یکبار برای امتحان پوشیده و هنوز عطرش به یادگار مانده بود که دوباره مست محبتش شدم. بوق آزاد در گوشم، انتظار احساس حیدر و اشتیاق که بی‌اختیار صورتم را سمت لباسش کشید. سرم را در آغوش کتش تکیه دادم و از حسرت حضورش، دامن آتش گرفت که گوشی را روی زمین انداختم، با هر دو دست کتش را کشیدم و خودم را در آغوش جای خالی‌اش رها کردم تا ضجه‌های بی‌کسی‌ام را کسی نشنود. 🔸 دیگر تب و تشنگی از یادم رفته و پنهان از چشم همه، از هر آنچه بر دلم سنگینی می‌کرد به خدا شکایت می‌کردم؛ از پدر و مادر جوانم به دست تا عباس و عمو که مظلومانه در برابر چشمانم پَرپَر شدند، از یوسف و حلیه که از حال‌شان بی‌خبر بودم و از همه سخت‌تر این برزخ بی‌خبری از عشقم! قبل از خبر ، خطش خاموش شد و حالا نمی‌دانستم چرا پاسخ دل بی‌قرارم را نمی‌دهد. در عوض خوب جواب جان به لب رسیده ما را می‌داد و برای‌مان سنگ تمام می‌گذاشت که نیمه‌شب با طوفان توپ و خمپاره به جان‌مان افتاد. 🔸 اگر قرار بود این خمپاره‌ها جانم را بگیرد، دوست داشتم قبل از مردن نغمه را بشنوم که پنهان از چشم بقیه در اتاق با حیدر تماس گرفتم، اما قسمت نبود این قلب غمزده قرار بگیرد. دیگر این صدای بوق داشت جانم را می‌گرفت و سقوط نفسم را خفه کرد. دیوار اتاق به‌شدت لرزید، طوری‌که شکاف خورد و روی سر و صورتم خاک و گچ پاشید. 🔸 با سر زانو وحشتزده از دیوار فاصله می‌گرفتم و زن‌عمو نگران حالم خودش را به اتاق رساند. ظاهراً خمپاره‌ای خانه همسایه را با خاک یکی کرده و این فقط گرد و غبارش بود که خانه ما را پُر کرد. ناله‌ای از حیاط کناری شنیده می‌شد، زن‌عمو پابرهنه از اتاق بیرون دوید تا کمک‌شان کند و من تا خواستم بلند شوم صدای پیامک گوشی دلم را به زمین کوبید. 🔸 نگاهم پیش از دستم به سمت گوشی کشیده شد، قلبم به انتظار خبری از افتاد و با چشمان پریشانم دیدم حیدر پیامی فرستاده است. نبض نفس‌هایم به تندی می‌زد و دستانم طوری می‌لرزید که باز کردن پیامش جانم را گرفت و او تنها یک جمله نوشته بود :«نرجس نمی‌تونم جواب بدم.» 🔸 نه فقط دست و دلم که نگاهم می‌لرزید و هنوز گیج پیامش بودم که پیامی دیگر رسید :«می‌تونی کمکم کنی نرجس؟» ناله همسایه و همهمه مردم گوشم را کر کرده و باورم نمی‌شد حیدر هنوز نفس می‌کشد و حالا از من کمک می‌خواهد که با همه احساس پریشانی‌ام به سمتش پَر کشیدم :«جانم؟» 🔸 حدود هشتاد روز بود نگاه را ندیده بودم، چهل شب بیشتر می‌شد که لحن گرمش را نشنیده بودم و اشتیاقم برای چشیدن این فرصت در یک جمله جا نمی‌شد که با کلماتم به نفس نفس افتادم :«حیدر حالت خوبه؟ کجایی؟ چرا تلفن رو جواب نمیدی؟» انگشتانم برای نوشتن روی گوشی می‌دوید و چشمانم از شدت اشتیاق طوری می‌بارید که نگاهم از آب پُر شده و به سختی می‌دیدم. 🔸 دیگر همه رنج‌ها فراموشم شده و فقط می‌خواستم با همه هستی‌ام به فدای حیدر شوم که پیام داد :«من خودم رو تا نزدیک رسوندم، ولی دیگه نمی‌تونم!» نگاهم تا آخر پیامش نرسیده، دلم برای رفتن سینه سپر کرد و او بلافاصله نوشت :«نرجس! من فقط به تو اعتماد دارم! خیلی‌ها رو خریده.» 🔸 پیامش دلم را خالی کرد و جان حیدرم در میان بود که مردانه پاسخ دادم :«من میام حیدر! فقط بگو کجایی؟» که صدای زهرا دلم را از هوای حیدر بیرون کشید :«یه ساعت تا مونده، نمی‌خوابی؟» نمی‌خواستم نگران‌شان کنم که گوشی را میان مشتم پنهان کردم، با پشت دستم اشکم را پاک کردم و پیش از آنکه حرفی بزنم دوباره گوشی در دستم لرزید. 🔸 دلم پیش اضطرار حیدر بود، باید زودتر پیامش را می‌خواندم و زهرا تازه می‌خواست درددل کند که به در تکیه زد و زمزمه کرد :«امّ جعفر و بچه‌اش شدن!»... ✍️نویسنده: 🇮🇷 @shahidmedadian 🍂 💚🍂 🍂💚🍂 💚🍂💚🍂 🍂💚🍂💚🍂💚🍂