🌹خاطره جالب و البته شنیدنی برای جوانان کنونی و نسل امروزی از امدادهای غیبی اینکه
قبل از عملیات والفجر هشت شهید والامقام عبدالمحمد تقوی نیز هوای خط مقدم را داشت و در این میان فرمانده گردان ما شهید والامقام سید مجید کریمی اجازه این کار را نمیداد و معتقد بود که تقوی باید پشت خط بماند و ماندن او به فضای معنوی جبهه کمک میکند.
اعزام به خط از ساحل اروندکنار صورت میگرفت و شهید کریمی هم اصرار بر نیامدن شهید تقوی داشت و بالاخره همه سوار قایق شدیم؛ به این امید که شهید تقوی به خط مقدم نخواهد آمد.
در همین اثنا وقتی وارد شهر فاو شدیم و هنگامی که در کانال سوم مشغول انجام مأموریت بودم، کسی از پشت، دستش را روی کتفم گذاشت و تا آمدم که اسم او را صدا کنم، دستش را روی دهانم گذاشت و خواست چیزی نگویم که دیدم شهید روحانی عبدالمحمد تقوی است.
اما جالبتر از همه اینکه در هنگام عزیمت به خط، چشم هیچکس به او نیفتاده بود و به صورت غیبی در میان ما حضور داشت و نشان داد که برای افلاکی شدن با آسمانها هماهنگ است.🍃
🌹📕 #خاطره
#
🌷نگاهت را به شهید بسپار👇
✅ @shahidmedia
🌹آغاز علمیات والفجر ۶ و با اینکه در حدود ۴ ماه بود که به مرخصی نیامده بود و هنگامی که
فرمانده اش برگ مرخصی به او می دهد محمد به امید اینکه در عملیات والفجر ۶ شرکت خواهد داشت برگ مرخصی را قبول نمی کند و به مرخصی نمیآید
تا اینکه با آغاز عملیات دلاورانه والفجر ۶ هنگامی که می بیند گروهان آنها را در عملیات شرکت نداده اند سخت ناراحت شده و علت را از فرمانده تیپ سوال می کند و می گوید تا به کی ما نان این پیرمردها و پیرزنها را بخوریم و شاهد تصدی دشمن بعثی به شهرها و خانه های مردم باشیم چرا ما را به عملیات نمیبرید؟
🌹📕 #خاطره
#محمدحسنپور
🌷نگاهت را به شهید بسپار👇
✅ @shahidmedia
🌹عمّار از یاران خاص امیرمؤمنان علیهالسلام بود و در جنگهای جمل، صفّین و نهروان، شرکت جست.
-هنگامی که علی علیهالسلام به جنگ جمل میرفت- وی در راه بصره، در منزلگاه «ذی قار» از امیر مؤمنان علیهالسلام پرسید: وقتی به بصریان رسیدی با آنان چه خواهی کرد؟ امام علیهالسلام فرمود: آنها را به خدا و فرمانبری از او دعوت میکنم و اگر نپذیرفتند با ایشان میجنگم.
عمار گفت: در این صورت، آنان بر دعوت کننده به حق، پیروز نخواهند شد. 🍃
📕 #خاطره
#شهیدعماربنابیسلامهدالانی
🌷نگاهت را به شهید بسپار👇
✅ @shahidmedia
🌹از اقدامات تاجالدین آن بود که در بقعه ذوالکفل پیامبر (علیهالسّلام) که زیارتگاه یهودیان بود، اقامه جماعت و شعائر اسلامی کرد و یهودیان را از زیارت این بقعه، بازداشت
این مسئله را عامل کینهورزی «خواجه رشیدالدین فضلالله همدانی» که گویند اصالت یهودی داشت، علیه وی دانستهاند.
از آنجا که تاجالدین در مقام نقابت، عدهای از سادات را از خود ناراضی کرده بود، خواجه رشیدالدین، از ناراضی بودن افراد، سوء استفاده کرد و توطئهای علیه تاجالدین، فراهم آورد
او با استفاده از نارضایتی سادات از وی و با اتهامهای واهی، او را در اختیار برخی از سادات قرار داد.
🌹📕 #خاطره
#شهیدتاجالدینآوجی
🌷نگاهت را به شهید بسپار👇
✅ @shahidmedia
آرزوی شهادت
🌹یکسال قبل از شهادت حاج علی باقری شب ازدواج من در جشنی که مخصوص رزمندگان لشکر برپا شده بود، او نیز حضور داشت.
بعد از پایان مراسم، شهید باقری مرا به گوشهای کشاند و درحالی که مانند ابر بهاری گریه میکرد، میگفت:
«برای من دعا کن، دعای تو امشب مستجاب میشود. من خیلی وقت است که منتظر شهادت هستم و هنوز توفیق شهادت برایم حاصل نشده است»
و درست یک سال بعد در همان ایام بود که حاج علی به شهادت رسید.🍃
#شهیدسردارحاجعلیباقری
🌹📕 #خاطره
#همرزمشهید
🌷نگاهت را به شهید بسپار👇
✅ @shahidmedia
درعملیات خیبر برادرانم با هم بودند. حسن از ناحیه شکم به شدت زخمی می شود. در محاصره دشمن بودند. علی، حسن را روی دوشش می گذارد. بعدا تعریف می کرد که با هر قدم پاهایش تا زانو در باتلاق فرو می رفته. حسن به شدت خونریزی داشته و ناله می کرده. مدام خواهش می کرده که علی او را بگذارد و مانند بقیه به سرعت به سمت عقب برود تا اسیر نشود. اما علی گوش نمی کند. تمام منطقه باتلاقی بوده و حرکت سخت. با هر قدم، حسن از شدت درد فریاد می زده. دیگر کسی جز برادرانم در آن منطقه باقی نمانده بود. بالاخره علی تسلیم می شود. حسن را کنار نی ها روی زمین می گذارد تا با سرعت بیشتری برای آوردن کمک به عقب بیاید.
وقتی به عقب می رسد کسی را برای کمک پیدا نمی کند. ناچار به سرعت تنهایی به جایی که حسن را گذاشته برمی گردد. اما هرگز به آن منطقه نمی رسد. چون بعد از خروج نیروهای ایرانی از آن منطقه، عراقی ها آن جا را تصرف کرده و پیکر نیمه جان حسن را هم با خودشان برده بودند. حسن فقط 16 سال داشت... علی همیشه شرمنده بود. همیشه ...
🌹📕 #خاطره
#خواهرشهیدعلیوحسنخلیلی
🌷نگاهت را به شهید بسپار👇
✅ @shahidmedia
🌹سید حبیب سجاد، دوست و همرزمش نقل می کند : در عملیات کردستان قاسم مجروح و ۱۱ عمل جراحی روی بدنش انجام شد و امیدی به نبود که زنده بماند، اما با دعای رزمندگان شفا یافت با وجودیکه کیسه کلسیم به او وصل بود در آن هوای گرم باز هم به جبهه رفت و به عنوان قائم مقام لشکر معرفی شد .
در جسارت و شجاعت بیهمتا بود. بعضی شبها جلو می رفت تا اگر جنازه رزمندهای در موقعیت عراقی ها است ، بیاورد که گاهی اشتباها جنازه عراقی ها را می آورد .
در یکی از مراسمهای دهه فجر با لباس سپاه ، با یک پا روی تشک کشتی حاضر شد و با یک جانباز دیگر جهت تشویق و تهیج مردم کشتی گرفت.🍃
🌹📕 #خاطره
🎤#همرزمشهیدقاسمطاهری
🌷نگاهت را به شهید بسپار👇
✅ @shahidmedia
🌹
همرزمی داشتم به نام داود محسنی. او معاون دستۀ ویژه (صف) بود.
شاد و شوخ بود. امثال داوود اگر در جبهه نبودند، ممکن بود دوری از خانواده برای برخی از رزمندهها سخت باشد، ولی وجود نازنینهایی چون او، شادی و شور را در بین نیروها ایجاد میکرد.
او شعر طنزی را همیشه میخواند و میگفت:
«چنانت زنم به گُرز گران که پشتک زنی تا به مازندران.»
*
داوود ساکن شهریار بود. آنجا باغ داشتند.
میگفت: «هر وقت رفتیم مرخصی، میریم باغمون با هم گیلاس میخوریم و صفا میکنیم.»
ولی قرارمان عملی نشد و فرصت رفتن به باغ داود محسنی هرگز دست نداد.
او حتی قرار عروسی با نامزد عقدکرده اش را هم عملی نکرد و در شلمچه (عملیات کربلای ۵) پرواز کرد.
*
حالا داوود مانده و وعده اش،
من مانده ام و امید به عملی شدن قرارمان، در جایی دیگر و باغی بهتر از شهریار…
من مانده ام و رفیقی که ایمان دارم خلف وعده نمی کند…
(برگرفته از کتاب اعزامی از شهر ری – صفحه ۲۶۱)
🌹📕 #خاطره
#همرزمشهید
🌷نگاهت را به شهید بسپار👇
✅ @shahidmedia
🌹خاطره رزمنده بختیار لطفی
از شجاعت و شهرت شهید رحمتی
و ترس ضدانقلاب از او
در ستاد همه از شجاعت رحمتی حرف می زدند
با یکی از ضد انقلابیون که تازه تواب شده بود صحبت می کردم می گفت:
رحمتی در درگیری با ضدانقلاب، خیلی بی باک و نترس است
همه ما حتی از اسم رحمتی وحشت داشتیم
حتی یک مرحله رحمتی در کمین گیر کرده بود
و حدود ۳۰ متر با او فاصله داشتم
و می توانستم او را با گلوله بزنم
اما تا بغل دستی ام گفت:
این رحمتی معروف است
نزدیک بود اسلحه را بیندازم
و خیلی زود از کمین خودمان فرار کردیم
🌹📕 #خاطره
#شهیداحمدرحمتی
🌷نگاهت را به شهید بسپار👇
✅ @shahidmedia
بدایونی» با اینکه خود سنی متعصبی بود و با سیاستهای اکبرشاه دشمنی سرسختانهای داشت دربارۀ قاضی نورالله شوشتری میگوید:
«در واقع او قدرت مفتیان گستاخ و مغرور و محتسبان فریبکار و نیرنگ باز لاهور را کاهش داده است. با فرمان او راه دزدی و رشوه بسته شد و به همان دقت که هستۀ میوه، درون پوستهاش جای میگیرد آنها را در محدودههای مناسب متوقف کرد و چنان نظم و نظامی پدید آورد که بالاتر از آن متصور نیست... گرچه او مذهب شیعه دارد، ولی در انصاف، عدالت، تقوا، تواضع، عفت، پاکدامنی و تمام ویژگیهایی که انسانهای شریف دارند، ممتاز است و به خاطر دانش و سخاوت و ملایمت و ذکاوتش مشهور است».
📕 #خاطره
#شهیدقاضیشوشتری
🌷نگاهت را به شهید بسپار👇
✅ @shahidmedia
دهانش را پر از گِل کرده بود تا معبر لو نرود
برای شروع عملیات «کربلای 4» به آبادان منتقل شدیم و به عنوان غوّاصان خط شکن به خط دشمن
زدیم؛ به هر ترتیبی بود خط دشمن را شکستیم و پاکسازی کردیم، وقتی برای آوردن مجروحان و شهدا
وارد معبر شدیم، دیدیم که شهید «سعید حمیدیاصیل» هر دو پایش قطع شده و پیکر مطهرش در
گوشهای از معبر افتاده است اما آنچه که ما را به تعجب وا داشت، این بود که دهان شهید پر از گِل
شده بود.
بعدها متوجه شدیم که وقتی به پاهای سعید ترکش خورد و قطع شد، برای اینکه صدای نالهاش بلند
نشود و باعث لو رفتن معبر نشود، دهان خود را پر از گِل کرده بود.
شهیدان «سعید و علی حمیدیاصیل» برادرانی بودند که در عملیات «کربلای 4» آسمانی شدند.
🌹📕 #خاطره
#شهیدانسعیدوعلیحمیدیاصل
🌷نگاهت را به شهید بسپار👇
✅ @shahidmedia
🌹بعد از هر عملیاتی که از منطقه بر میگشتند، در منزل یکی از دوستان دور هم جمع میشدند و این جمعهای دوستانه را همیشه بعد از جبهههای نبرد داشتند. روزهای آخر سال ۱۳۶۳ بود که طبق روال همیشگی در منزل یکی از دوستان دور هم جمع شدند.
همه گرم صحبت بودند که محمود آرام سرش را بالا آورد و گفت: بچهها! من این بار که بروم دیگر برنمیگردم.
دوستانش وقتی این سخن محمود را شنیدند، دستش انداختند و شوخیهایشان گل کرد.
اما محمود جدیتر از قبل گفت: بچهها! حرفی دارم. میبینید امروز چقدر با هم دوست و صمیمی هستید؟ سعی کنید همیشه این دوستی و صمیمیت را حفظ کنید. میدانم این بار که رفتم دیگر برنمیگردم، اما میخواهم بگویم بعد از شهادتم شما هفته اول و دوم بر مزارم میآیید و دیگر پیدایتان نمیشود تا چهلم. بعد از آن هم میروید و تا سالگرد شهادتم دیگر سراغی از من نمیگیرید و بعد از سالگرد هم دیگر مرا فراموش میکنید!
محمود نگاهی به دوستانش کرد و یک نفس عمیق کشید و گفت: تمام اینها را میبخشم! اما سفارشی دارم. وقتی آن روز فرا رسید و شما از یاد بردید که حوالی شهیدآباد هم رفیقی دارید، هر گاه خواستید از جاده روبروی گلزار رد شوید، از همانجا و از توی ماشین دستی بلند کنید و برایم فقط یک بوق بزنید. همین! من آن بوق را به جای فاتحه از شما قبول میکنم.
محمود حرفش را زد و سکوت مجلس را فرا گرفت.🍃
🌹📕 #خاطره
#شهیدمحمودصدیقیراد
🌷نگاهت را به شهید بسپار👇
✅ @shahidmedia