eitaa logo
شَهید مُحَمَّــد حُسِیــن بَشیــری
579 دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
12.8هزار ویدیو
117 فایل
#شهید_مدافع_حرم_محمدحسیـن_بشیری #استادنمونه_تخریب_و_انفجارات تاریخ ولادت:۶۰٫۴٫۲۹ تاریخ شهادت:۹۵٫۸٫۲۲ ((با همراهی خانواده شهید)) خادم خواهران: @A_bshi پیشنهادات: @Haj_morteza خادم الشهدا (تبادلات): @ranjbarp
مشاهده در ایتا
دانلود
موضوع:پوریای ولی مهمترين خاطره كشتيِ ابراهيم بر مي گردد به قهرماني باشگاه ها در سال هاي آخر قبل از انقلاب كه مسابقات انتخابي كشوري نيز به شمار مي آمد. ابراهيم در آن زمان در اوج آمادگي به سر مي برد و هركسي يك مسابقه از ابراهيم مي ديد مي گفت :"امسال تو 74 كيلو هيچكس حريف ابراهيم نمي شه." مسابقات شروع شد و ابراهيم يكي يكي حريف ها رو از پيش رو برمي داشت و با چهار كشتي كه برگزار كرد به نيمه نهائي رسيد اكثر كشتي ها رو هم يا ضربه مي كرد يا با امتياز بالا مي برد. با اون شور و حالي كه داشت گفتم: "امسال ديگه يه كشتي گير از باشگاه ما مي ره تيم ملي " ديدار نيمه نهائي هم با اينكه حريفش خيلي مطرح بود ولي ابراهيم با اقتدار برنده شد و به فينال رفت. حريف پاياني او آقاي محمود .ك بود كه همان سال قهرمان مسابقات ارتش هاي جهان شده بود. قبل از شروع فينال رفتم رختكن پيش ابراهيم و گفتم: "من كشتي هاي حريفت رو ديدم.خيلي ضعيفه، از اين كشتي قبلي راحت تر مي توني ببري. فقط ابرام جون ، تو رو خدا خوب كشتي بگير، من شك ندارم امسال برا تيم ملي انتخاب مي شي " ابراهيم هم بندهاي كفشهاش رو بست و در حالي كه مربي آخرين توصيه ها را به ابراهيم گوشزد مي كرد، با هم به سمت تشك رفتند. وقتي ابراهيم روي تشك رفت، من در بين تماشاگرها رفته بودم و داشتم نگاهش مي كردم، حريف ابراهيم داشت با او حرف مي زد و او هم سرش رو به علامت تائيد تكون مي داد. بعد هم حريف ابراهيم يك جائي رو بالاي سالن بين تماشاگرها به او نشان داد. من هم برگشتم و نگاه كردم. ديدم يه پيرزن، تسبيح به دست، اون بالاي سكوها نشسته. نفهميدم چي گفتن و چي شد ولي ابراهيم خيلي بد كشتي رو شروع كرد و همه اش دفاع مي كرد. بيچاره مربي ابراهيم، اينقدر داد زد و راهنمائي كرد كه صداش گرفت. ولي ابراهيم انگار هيچي از حرفاي مربي و حتي داد زدن هاي من رو نمي شنيد و فقط داشت وقت رو تلف مي كرد. حريف ابراهيم با اينكه اولش خيلي ترسيده بود ولي جرأت پيدا كرد و هي حمله مي كرد. ابراهيم هم با آرامش خاصي مشغول دفاع بود. داور اولين اخطار و بعد هم دومين اخطار رو به ابراهيم داد و در پايان هم ابراهيم باخت و حريف ابراهيم قهرمان 74 كيلو شد. داور وقتي دست حريف را بالا مي برد ابراهيم مي خنديد و خوشحال بود انگار كه خودش قهرمان شده. بعد هم دو تا كشتي گير يكديگر رو بغل كردند. حريف ابراهيم در حالي كه از خوشحالي گريه مي كرد خم شد و دست ابراهيم رو بوسيد. دو تا كشتي گير در حال خارج شدن از سالن بودن كه از بالاي سكوها پريدم پائين و آمدم سمت ابراهيم و داد زدم: "آدم عاقل، اين چه وضع كشتي بود. بعد هم از زور عصبانيت با مشت زدم به بازوي ابراهيم " و گفتم: "آخه اگه نمي خواي كشتي بگيري بگو، ما رو هم معطل نكن". ابراهيم خيلي آرام و با يه لبخند هميشگي گفت: " اينقدر حرص نخور" بعد هم سريع رفت تو رختكن و لباس هاش رو پوشيد و سرش رو انداخت پائين و رفت. از زور عصبانيت كارد مي زدن خونم در نمي اومد، همينطور به دروديوار مشت مي زدم. نيم ساعت نشستم و وقتي كمي آروم شدم. راه افتادم كه برم بيرون. جلوي در ورزشگاه همان حريف فينال ابراهيم رو ديدم كه با مادر و كلي از فاميلهاشان دور هم ايستاده بودن و خيلي خوشحال بودن. يكدفعه همان آقا من رو صدا كرد. برگشتم و با اخم گفتم:" بله ؟" آمد به سمت من و گفت: "من متوجه شدم شما رفيق آقا ابرام هستيد،درسته ؟ " با عصبانيت گفتم:" فرمايش؟" ادامه داد: "آقا عجب رفيق با مرامي داريد. من قبل مسابقه به آقا ابراهيم گفتم شك ندارم كه از شما مي خورم، اما هواي ما رو داشته باش، مادرم وبرادرام اون بالاي سالن نشسته اند،مواظب باش ما خيلي ضايع نشيم ". بعد ادامه داد: "رفيقتون سنگ تموم گذاشت نمي دوني مادرم چقدر خوشحاله "، بعد هم گريه اش گرفت و گفت: "من تازه ازدواج كردم و به جايزه نقدي مسابقه هم خيلي احتياج داشتم، نمي دوني چقدر خوشحالم". من هم كه مانده بودم چي بگم كمي سكوت كردم و گفتم: "رفيق جون ، اگه من جاي داش ابرام بودم، با اين همه تمرين و سختي كشيدن اين كار رو نمي كردم. اين كارا مخصوص آدماي بزرگي مثل آقا ابرامه". از آن پسر خداحافظي كردم و نيم نگاهي به اون پيرزن خوشحال و خندان انداختم و حركت كردم. بين راه به كار ابراهيم فكر مي كردم، اينجور گذشت كردن اصلاً با عقل جور در نمي ياد. با خودم فكر مي كردم كه پوريايِ ولي وقتي فهميد كه حريفش به قهرماني تو مسابقه احتياج داره و حاكم شهر، اونها رو اذيت كرده، به حريفش باخت اما ابراهيم... ياد تمرين هاي سختي كه ابراهيم توي اين مدت كشيده بود افتادم و به ياد لبخندهاي اون پيرزن و اون جوون، يكدفعه گريه ام گرفت.عجب آدميه اين ابراهيم! 🌹🌹🌹🌹🌹 @shahidmohamadhoseinbashiri لینک
✅خواهران وبرادران گرامی برای خواندن ویافتن سریعتر مطالب های موردنظر پیشنهادم این است ازجستجوهشتگ ها استفاده کنید ⭕️مثال: برای خواندن داستان شهیدابراهیم هادی که خیلی ازما هنوزقادربه خواندن آن نشدیم ویاخیلی ازما آن راخواندیم وبازهم برای باردوم یابارها مشتاق خواندن آن هستیم ان شآءالله درهر روزی یک قسمت ازکتاب سلام برابراهیم ١به صورت عکس یا متن گذاشته میشه که میتوانید باهشتگ👇 آن رادرکانال بیابید ✔️پرکاربردترین هشتگ ها: و و و و و هست ✔️نکته دیگر:پیشنهاد وانتقادات خودتان را به نام های کاربری @khadem_mahdi_aj ویا @Kaveh_parsa میتوانید بفرستید منتظر پیشنهادات وانتقادات شما دوستداران امام زمان و شهدا هستیم یاعلی مدد✋ 🌹🌹🌹🌹❣❣❣❣
موضوع:کردستان تابستان 58 بود . بعد از نماز ظهر و عصر جلوي مسجد سلمان داخل خيابان هفده شهريور ايستاده بودم. داشتم با ابراهيم حرف مي زدم كه يكدفعه يكي از دوستان با عجله آمد و گفت: "پيام امام رو شنيدين؟! " با تعجب پرسيديم: "نه! مگه چي شده ؟!" گفت: "امام دستور دادن به كمك بچه هاي كردستان برين و اونها رو از محاصره خارج كنين". هنوز صحبتهاش تموم نشده بود كه محمد شاهرودي اومد و گفت : "من و قاسم تشكري و ناصركرماني داريم مي ريم سمت كردستان. ابراهيم گفت: "ما هم هستيم" و بعد رفتيم تا آماده حركت بشيم. عصر بود كه تقريباً يازده نفر با يك ماشين بليزر به سمت كردستان حركت كرديم، يك دستگاه تيربار ژ 3 و چهار قبضه اسلحه و چند تا نارنجك كل وسائل همراه ما بود. خيلي از جاده ها بسته بود وچند جا مجبور شديم از جاده خاكي بريم . اما به هر حال ظهر فردا رسيديم به سنندج و از همه جا بي خبر وارد شهر شديم. جلوي يك دكه روزنامه فروشي ايستاديم . ابراهيم كه كنار درب جلو نشسته بود پياده شد كه آدرس مقر سپاه رو سؤال كنه. همين كه پياده شد داد زد و گفت: "بي دين اينا چيه كه مي فروشي!؟" من هم نگاه كردم و ديدم كنار دكه چند رديف مشروبات الكلي چيده شده، ابراهيم بدون مكث اسلحه رو مسلح كرد و به سمت بطري ها شليك كرد. بطري هاي مشروب خرد شد و روي زمين ريخت، بعد هم بقيه را شكست و با عصبانيت رفت سراغ جوان صاحب دكه كه خيلي ترسيده بود و گوشه دكه، خودش رو مخفي كرده بود. كمي به چهره او نگاه كرد و خيلي آروم گفت: "پسر جون، مگه مسلمون نيستي. اين نجاست ها چيه كه مي فروشي، مگه خدا تو قرآن نمي گه: اين كثافت ها از طرف شيطونه، از اينها دور بشين" (اشاره به آيه 90 مائده) جوان سرش رو به علامت تأييد پائين آورد و مرتب مي گفت:" غلط كردم، ببخشيد." ابراهيم كمي با او صحبت كرد و بعد، او رو بيرون آورد و گفت: "جوون، مقر سپاه كجاست؟" او هم آدرس را نشان داد و ما حركت كرديم. صداي گلوله هاي ژ3 سكوت شهر را شكسته بود و هركسي توي خيابان به ما نگاه مي كرد و ما هم بي خبر از همه جا در شهر مي چرخيديم تا اينكه به مقر سپاه سنندج رسيديم. جلوي تمام ديوارهاي سپاه، گوني هاي پر از خاك چيده شده بود . آنجا به يك دژ نظامي بيشتر شباهت داشت و هيچ چيزي از ساختمان آن پيدا نبود. هر چي داد زديم در رو باز كنين ، از پشت در مي گفتن: "نمي شه، شما هم اصلاً اينجا نمونين، شهر دست ضد انقلابه، شما هم سريع بريد فرودگاه! گفتيم: "ما اومديم به شما كمك كنيم، لااقل بگيد فرودگاه كجاست؟ " يكي از بچه هاي سپاه اومد لب ديوار و گفت: "اينجا امنيت نداره ممكنه ماشين شما رو هم بزنن سريع از اينطرف از شهر خارج بشين، كمي كه بريد مي رسيد فرودگاه، نيروهاي انقلابي اونجا مستقر هستن." ما هم راه افتاديم و رفتيم فرودگاه، تازه اونجا بود كه فهميديم داخل سنندج چه خبره و به جز مقر سپاه و فرودگاه همه جا دست ضد انقلابِ. سه گردان از نيروهاي ارتشي كه تمامي آنها سرباز بودن به همراه حدود يك گردان از نيروهاي سپاه در فرودگاه مستقر بودن و مرتب از داخل شهر به سمت فرودگاه خمپاره شليك مي شد. اولين بار محمد بروجردي رو در آنجا ديديم، جواني با موها و ريش هائي طلائي و چهره اي جذاب و خندان كه در آن شرايط، نيروها را خيلي خوب اداره مي كرد. بعدها فهميدم كه فرماندهي سپاه غرب كشور رو به عهده داره. بروجردي جلو آمد و سلام كرد و از بين بچه ها قاسم تشكري رو شناخت، قاسم از قبل با محمد بروجردي آشنا بود. پرسيد:" تو شهر چه خبر بود؟ " ما هم ماجرا رو تعريف كرديم، بعد با قاسم و بقيه بچه ها و چند تا از فرمانده هاي ارتشي رفتيم داخل ساختمان وآقاي بروجردي شروع به صحبت كرد و گفت: "با توجه به پيام امام، نيروي زيادي در راهه و ضد انقلاب هم خيلي ترسيده، اونا توي شهر دو تا مقر مهم دارن. بايد طرحي براي حمله به اين دو مقر داشته باشيم". صحبتهاي مختلفي شد، اما ابراهيم گفت: "اينجور كه توي شهر پيدا بود مردم هيچ ارتباطي با اونا ندارن . بهترين كار اينه كه به يكي از مقرها حمله كنيم و در صورت موفقيت به سراغ مقر بعدي بريم " همه با اين طرح موافقت كردن و قرار شد نيروها رو براي حمله آماده كنيم. اما همان روز نيروهاي سپاه به منطقه پاوه اعزام شدن و فقط نيروهاي سرباز در اختيار فرماندهي قرار گرفت. ابراهيم و قاسم به تك تك سنگرهاي سربازها و پست هاي نگهباني سر مي زدن و با بچه هاي سرباز صحبت مي كردن. بعد هم يك وانت هندوانه كه از قبل توي فرودگاه مانده بود رو تحويل گرفتن و يكي يكي به سنگرهاي نگهباني و ديده باني رساندند و به اين طريق رفاقتشان را با سربازها بيشتر كردن .آنها با برنامه هاي مختلف آمادگي نيروها را روز به روز بالا مي بردند. صبح يكي از روزها آقاي خلخالي هم به جمع بچه ها اضافه شد و تعدا
ادامه موضوع:کردستان تعداد ديگري از بچه هاي رزمنده هم از شهر هاي مختلف به فرودگاه سنندج آمدند و پس از آمادگي لازم، مهمات بين بچه ها توزيع شد و تا قبل از ظهر به يكي از مقرهاي ضد انقلاب در شهر حمله كرديم. خيلي سريع تر از آنچه فكر مي كرديم آنجا محاصره شد و بعد هم بيشتر نيروهاي ضد انقلاب را دستگير كرديم. از داخل مقر بجز مقدار زيادي مهمات، مقادير زيادي دلار و پاسپورت و شناسنامه هاي جعلي پيدا كرديم كه ابراهيم همه آنها را در يك گوني ريخت و بسته بندي كرد و تحويل مسئول سپاه داد. مقر دوم ضد انقلاب هم بدون درگيري تصرف شد و شهر بار ديگر به دست بچه هاي انقلابي افتاد. فراموش نمي كنم فرمانده نيروهاي سرباز پس از اين ماجرا مي گفت: "اگر چند سال ديگر هم صبر مي كرديم فكر نمي كنم سربازان من جرأت چنين حمله اي رو پيدا مي كردن، اين رو مديون برادر هادي و ديگر دوستان همرزم ايشون هستيم كه با رفاقت و دوستي كه با سربازها داشتن روحيه اونها رو بالا بردن." در طي آن مدت چند تن از فرماندهان، بسياري از فنون نظامي و نحوه نبرد در مناطق مختلف را به ابراهيم و ديگر بچه ها آموزش دادند وآنها را به نيروهاي ورزيده اي تبديل نمودندكه ثمره آن در دوران دفاع مقدس آشكار شد. ماجراي سنندج زياد طولاني نشد. هر چند در شهرهاي ديگر كردستان هنوز درگيري هاي مختصري وجود داشت ولي ما در شهريور 58 به تهران برگشتيم. اما قاسم و چند نفر ديگر از بچه ها در كردستان ماندند و به نيروهاي شهيد چمران ملحق شدند. ابراهيم پس از بازگشت، از بازرسي سازمان تربيت بدني به آموزش و پرورش رفت. البته با درخواست او موافقت نمي شد و با پيگيري هاي بسيار اين كار را انجام داد. او وارد مجموعه اي شد كه به امثال ابراهيم بسيار نياز داشته و دارد. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 @shahidmohamadhoseinbashiri لینک
موضوع:معلم نمونه ابراهيم مي گفت: "اگر قرار است انقلاب پايدار بمونه و نسل هاي بعدي هم انقلابي باشن، بايد توي مدرسه ها فعاليت كنيم. چون آينده مملكت به دست كساني سپرده مي شه كه شرايط دوران طاغوت رو كمتر حس كرده اند. " وقتي هم مي ديد اشخاصي كه اصلاً انقلابي نيستند به عنوان معلم به مدرسه مي روند خيلي ناراحت مي شد و مي گفت: "بايد بهترين و زبده ترين نيروهاي انقلابي توي مدارس و خصوصاً دبيرستانها باشن". براي همين، كاركم دردسر رو رها كرد و رفت سراغ كاري پر دردسر با حقوقي كمتر، اما به تنها چيزي كه فكر نمي كرد ماديات بود. مي گفت: "روزي رسون، خداست. بركت پول مهمه وكاري هم كه براي خدا باشه بركت داره ". به هر حال براي تدريس در دو مدرسه مشغول به كار شد. دبير ورزش دبيرستان ابوريحان منطقه 14 و معلم عربي در يكي از مدارس راهنمائي محروم منطقه 15 تهران. تدريس عربي ابراهيم زياد طولاني نشد و از اواسط همان سال ديگر به مدرسه راهنمائي نرفت و حتي نمي گفت كه چرا به آن مدرسه نمي رود. اما يك روز مدير مدرسه راهنمائي آمد و شروع كرد با من صحبت كردن و گفت: "تو رو خدا، شما كه برادرآقاي هادي هستين با ايشون صحبت كنين كه برگرده مدرسه" گفتم: "مگه چي شده؟" كمي مكث كرد و گفت: "حقيقتش آقا ابراهيم از جيب خودش پول مي داد به يكي از شاگرداش كه هر روز زنگ اول براي كلاس ايشون نون و پنير بگيره! آقاي هادي نظرش اين بود كه اينها بچه هاي منطقه محروم هستن و اكثراً گرسنه مي يان سر كلاس ، بچه گرسنه هم درس رو نمي فهمه". ولي من بچگي كردم و با ايشان برخورد كردم و گفتم: "نظم مدرسه ما رو به هم ريختي "، در صورتي كه هيچ مشكلي براي نظم مدرسه پيش نيومده بود. بعد هم سر ايشان داد زدم و گفتم: "ديگه اينجا حق نداري از اين كارا بكني. آقاي هادي هم از پيش ما رفته و بقيه ساعتهاش رو تو مدرسه ديگه اي پركرده حالا، هم بچه ها و هم اولياشون ازمن خواستن كه آقاي هادي رو برگردونم. همه از اخلاق و تدريس ايشون تعريف مي كنن. ايشون در همين مدت كم، براي بسياري از دانش آموزان بي بضاعت و يتيم مدرسه وسائل تهيه كرده بود كه حتي من هم خبر نداشتم. " روز بعد با ابراهيم صحبت كردم و حرفاي مدير مدرسه رو بهش گفتم ، اما فايده اي نداشت . چون وقتش رو جائي ديگه پر كرده بود. اما در دبيرستان ابوريحان ابراهيم نه تنها معلم ورزش، بلكه معلمي براي اخلاق و رفتار بچه ها بود. بچه ها هم كه از پهلواني ها و قهرماني هاي معلم خودشان شنيده بودن، شيفته او بودن. درآن زمان كه بيشتر بچه هاي انقلابي به ظاهرشان اهميت نمي دادند ابراهيم با ظاهري آراسته وكت وشلوار به مدرسه مي آمد. چهره اي زيبا و نوراني، كلامي گيرا و رفتاري صحيح ، از او معلمي كامل ساخته بود. در كلاسداري بسيار قوي بود، به موقع مي خنديد و به موقع جذَبه داشت. زنگهاي تفريح را به حياط مدرسه مي آمد و اكثر بچه ها دور آقاي هادي جمع مي شدند. اولين نفر به مدرسه مي آمد و آخرين نفر خارج مي شد و هميشه در اطرافش پر از دانش آموز بود. در آن زمان كه جريانات سياسي خيلي فعال شده بود. ابراهيم بهترين محل رو براي خدمت به انقلاب انتخاب كرده بود. فراموش نمي كنم، تعدادي از بچه ها كه تحت تاثير گروه هاي سياسي قرار گرفته بودن رو يكشب به مسجد آورد و يكي از دوستانش كه به مسائل روز مسلط بود دعوت كرد وجلسه پرسش و پاسخ راه انداخت، آن شب همه سوالات بچه ها جواب داده شد در حاليكه وقتي جلسه به پايان رسيد ساعت دو نيمه شب بود. سال تحصيلي 59-58 آقاي هادي به عنوان دبير نمونه انتخاب شد. هر چندكه سال اول و آخر تدريس او بود. اول مهر 59 حكم استخدامي ابراهيم صادر شد ولي به خاطر شرايط جنگ ديگر نتوانست به سر كلاس برود. درآن سال مشغوليت هاي ابراهيم بسيار زياد بود تدريس در مدرسه ، فعاليت در كميته، ورزش باستاني وكشتي، مسجد و مداحي در هيئت و حضور در بسياري از برنامه هاي انقلابي و...كه براي انجام آنها به چند نفر احتياج است.
موضوع :شکستن نفس ابراهيم كارهاي عجيبي را انجام مي داد كه هدفي جز شكستن نفس خودش نداشت. مخصوصاً زماني كه خيلي بين بچه ها مطرح بود. يكبار در تهران باران شديدي باريده بود و خيابان 17 شهريور را آب گرفته بود. چند نفر از پيرمردهائي كه مي خواستند به سمت ديگر خيابان بروند مانده بودند كه چه كنند. همان موقع ابراهيم از راه رسيد، پاچه شلوار را بالا زد و با كول كردن پيرمردها، آن ها را به طرف ديگر خيابان برد. *** زماني كه ابراهيم در يكي از مغازه هاي بازار مشغول كار بود.يك روز ابراهيم را در وضعيتي ديدم كه خيلي تعجب كردم . دو تا كارتن بزرگ روي دوشش بود و جلوي يك مغازه،كارتن ها را روي زمين گذاشت. وقتي كار تحويل اجناس تمام شد. من كه اون رو از دور نگاه مي كردم جلو رفتم. سلام كردم و گفتم: "آقا ابرام براي شما زشته، اين كار باربرهاست نه كار شما!" نگاهي به من كرد و گفت: "كار كه عيب نيست، بيكاري عيبه، اين كاري هم كه من انجام مي دم براي خودم خوبه ، مطمئن مي شم كه هيچي نيستم وجلوي غرورم رو ميگيره". گفتم: "ولي اگه كسي تو رو اينطوري ببينه خوب نيست، تو رو خيلي ها مي شناسند. " ابراهيم هم خنديد وگفت: "اي بابا، هميشه كاري كن كه اگه خدا تو رو ديد خوشش بياد ، نه مردم. " *** عصر يك روز تابستان ، همراه ابراهيم راه مي رفتيم و صحبت مي كرديم، جلوي يك كوچه رسيديم كه بچه هاي كم سن و سال مشغول بازي بودن. به محض عبور ما يك پسر بچه محكم توپ را شوت كرد و توپ مستقيم به صورت ابراهيم خورد. به طوري كه ابراهيم يك لحظه روي زمين نشست و صورتش سرخ سرخ شده بود. من كه خيلي عصباني شده بودم يه نگاه به سمت بچه ها انداختم و ديدم همه اونها در حال فرار هستن، تا يه وقت از ما كتك نخورن. اما ابراهيم همينطور كه نشسته بود دست كرد توي ساك دستي خودش و يك پلاستيك گردو رو برداشت و گفت :"بچه ها كجا رفتين! بياين گردوها رو بردارين ". بعد هم پلاستيك رو گذاشت كنار دروازه فوتبال اونها و به حركت خودمون ادامه داديم. توي راه با تعجب گفتم: "داش ابرام اين چه كاري بود!؟" گفت: "بنده هاي خدا ترسيده بودن،از قصد هم كه نزدن " و بعد به بحث قبلي برگشت و موضوع رو عوض كرد. اما من مي دونستم انسانهاي بزرگ در زندگيشان اينگونه عمل مي كنند. *** سال پنجاه و دو در سالن ورزش ، مشغول فوتبال بودم ، يكدفعه ديدم ابراهيم دم در ايستاده. سريع رفتم به سراغش و سلام كردم و گفتم: "چه عجب؟ اينطرفا اومدي" يك مجله دستش بود. آورد بالا و گفت:"اكبر عكست رو چاپ كردن!" از خوشحالي داشتم بال در مي آوردم، سريع اومدم جلو و خواستم مجله رو از دستش بگيرم كه گفت: "يه شرط داره! " گفتم: "هر چي باشه قبول" گفت: "هر چي بگم قبول مي كني ؟" گفتم: "آره بابا قبول". مجله رو به من داد. داخل يك صفحه عكس قدي بزرگي از من چاپ شده بود و در كنارش نوشته بود ((پديده جديد فوتبال جوانان ))و كلي از من تعريف كرده بود. آمدم كنار سكو نشستم .دوباره متن آن صفحه رو خوندم. حسابي مجله رو ورق زدم. بعد سرم رو بلند كردم و گفتم: "دمت گرم ابرام جون، خيلي خوشحالم كردي، راستي شرطت چي بود؟ " آروم گفت: "هر چي باشه قبول ديگه ؟" گفتم: "آره بابا بگو"، كمي مكث كرد و گفت: "ديگه دنبال فوتبال نرو!" خوشكم زد. با چشماني گرد شده و با تعجب گفتم: "ديگه فوتبال بازي نكنم؟! يعني چي، من تازه دارم مطرح مي شم ؟ " گفت: "نه اينكه بازي نكني، اما اينطوري دنبال فوتبال حرفه اي نرو".گفتم: چرا جلو آمد و مجله را از دستم گرفت . عكسم را به خودم نشان داد و گفت: " اين عكس رنگي رو ببين، اينجا عكس تو رو با لباس و شورت ورزشي انداخته اند. اين مجله فقط دست من و تو نيست، دست همه مردم هست خيلي از دخترها هم ممكنه اين رو ديده باشن يا ببينن." بعد ادامه داد: "چون بچه مسجدي هستي دارم اين حرفها رو مي زنم. وگرنه كاري باهات نداشتم، تو برو اعتقادات رو قوي بكن ، بعد دنبال ورزش حرفه اي برو تا برات مشكلي پيش نياد. " بعد هم گفت كار دارم و خداحافظي كرد و رفت. من هم كه خيلي جا خورده بودم نشستم و كلي به حرفهاي ابراهيم فكر كردم . از آدمي كه هميشه شوخي مي كرد و حرفهاي عوامانه مي زد اين حرفها بعيد بود. هر چند بعدها به سخن او رسيدم، زماني كه مي ديدم بعضي از بچه هاي مسجدي و نمازخوان كه اعتقادات محكمي نداشتند به دنبال ورزش حرفه اي رفتند و به مرور به خاطر جو زدگي و... حتي نمازشان را هم ترك كردند.
موضوع:محضربزرگان سال اول جنگ بود . به مرخصي آمده بوديم . با موتور از سمت ميدان سرآسياب به سمت ميدان خراسان در حركت بوديم . ابراهيم هم عقب موتور نشسته بود . از يكي از خيابانها كه رد شدم ابراهيم يكدفعه گفت: "امير وايسا!" من هم سريع اومدم كنار خيابان و با تعجب گفتم: "چي شده؟! " گفت: "هيچي ، اگه وقت داري بريم ديدن يه بنده خدا "، من هم گفتم: "باشه ،كار خاصي ندارم". بعد با ابراهيم داخل يه خونه رفتيم، چند بار يا االله گفت و وارد اتاق شديم. چند نفري نشسته بودند .پيرمردي با عباي مشكي و كلاهي كوچك بر سر بالاي مجلس بود. من هم به همراه ابراهيم سلام كردم و در يك گوشه اتاق نشستم. صحبت حاج آقا با يكي از جوان ها كه تمام شد رو كرد به ما و با چهره اي خندان گفت: "آقا ابراهيم راه گم كردي، آقا چه عجب اينطرف ها!" ابراهيم كه سر به زير نشسته بود، گفت: "شرمنده حاج آقا، وقت نمي كنيم خدمت برسيم". همينطور كه صحبت مي كردن فهميدم اين حاجي، ابراهيم رو خيلي خوب مي شناسه، حاج آقا كمي با ديگران صحبت كرد و وقتي اتاق خالي شد رو كرد به ابراهيم و با لحني متواضعانه گفت: "آقا ابراهيم ما رو يه كم نصيحت كن" ابراهيم كه از خجالت سرخ شده بود گفت: "حاج آقا تو رو خدا ما رو شرمنده نكنين، خواهش مي كنم اينطوري حرف نزنين" و بعد از چند لحظه سكوت گفت: "ما اومده بوديم كه شما رو زيارت كنيم و انشاءاالله تو جلسه هفتگي خدمت مي رسيم" و بعد بلند شديم، خداحافظي كرديم و بيرون رفتيم. بين راه گفتم: "ابرام جون ،تو هم به اين بابا يه كم نصحيت مي كردي . ديگه سرخ و زرد شدن نداره كه " باعصبانيت پريد تو حرفم و گفت: "چي ميگي امير جون، تو اصلاً اين آقا رو شناختي ؟ " گفتم: "نه !راستي كي بود !؟" جواب داد: "اين آقا يكي از اولياي خداست كه خيلي ها نمي شناسنش، ايشون حاج ميرزا اسماعيل دولابي بودن ". سالها گذشت تا مردم حاج آقاي دولابي را شناختند و تازه با خواندن كتاب طوبي محبت فهميدم كه جمله ايشان به ابراهيم چه حرف بزرگي بوده. *** البته ابراهيم از همان جواني با بيشتر روحانيان محل در ارتباط بود . زماني كه علامه جعفري در محله ما زندگي مي كردند. از وجود ايشان بهره هاي فراواني برد. شهيدان بهشتي ومطهري را الگوي كامل مي دانست. ابراهيم در مورد امام خميني هم خيلي حساس بود . نظرات عجيبي هم در مورد امام داشت و مي گفت: "در بين بزرگان و علماي قديم و جديد هيچ كس دل و جرأت امام رو نداشته ". هر وقت پيامي از امام راحل پخش مي شد، خيلي با دقت گوش مي كرد و مي گفت: "اگر دنيا و آخرت مي خواهيم بايد حرفاي امام رو گوش كنيم".
موضوع:مجلس حضرت زهرا به جلسه مجمع الذاكرين در مسجد حاج ابوالفتح رفته بوديم .در جلسه اشعاري در فضائل حضرت زهرا (س) خوانده مي شد كه ابراهيم اونها رو مي نوشت. اواخر جلسه حاج علي انساني شروع به روضه خواني كرد. ابراهيم در حالتي كه از خود بي خود شده بود دفترچه شعرش رو بست و با صداي بلند گريه مي كرد. من از اين رفتار و حالت گريه ابراهيم بسيارتعجب كردم. جلسه كه تمام شد به سمت خانه راه افتاديم. در بين راه گفت: "آدم وقتي به جلسه حضرت زهرا(س) وارد مي شه بايد حضور خود خانم رو حس كنه چون جلسه متعلق به ايشونه" و بعد ديگه چيزي نگفت. *** يك شب به اصرار من به جلسه عيدالزهراء رفتيم ، فكر مي كردم ابراهيم كه عاشق حضرت صديقه است خيلي خوشحال مي شه. مداح جلسه ، مثلاً براي شادي حضرت زهراء(س) حرفاي زشت و نامربوطي رو به زبان مي آورد، اواسط جلسه ابراهيم به من اشاره كرد و با هم از جلسه بيرون رفتيم. در راه گفتم: " فكر مي كنم ناراحت شدين درسته؟ " ابراهيم در حالي كه آرامش هميشگي رو نداشت رو به من كرد و در حاليكه دستش رو تكان مي دادگفت: "توي اين جور مجالس خدا پيدا نميشه، هميشه جايي برو كه حرف از خدا و اهل بيت باشه " و چند بار اين جمله رو تكرار كرد. بعدها وقتي نظر علماء رو در مورد اين مجالس و ضرورت حفظ وحدت مسلمين مشاهده كردم به دقت نظر ابراهيم بيشتر پي بردم. *** جبهه كه بوديم توسل هاي ابراهيم بيشتر به حضرت صديقه طاهره (س) بود و هميشه روضه حضرت رو مي خواند. وقتي هم كه مجروح شده بود و در بيمارستان نجميه تهران بستري بود هنگامي كه دوستاش به ملاقاتش مياومدن شروع به روضه خواندن مي كرد. مي گفت: " بعد از توكل به خدا، توسل به حضرات معصومين مخصوصاً حضرت زهرا (س) كار سازه". زماني هم كه خبرنگار مجله پيام انقلاب با ابراهيم مصاحبه كرد و پرسيد: "چگونه در عمليات فتح المبين پيروز شديد؟ " ابراهيم جواب داد:"ما در فتح المبين جنگ نكرديم ما راهپيمايي مي كرديم و فقط «يا زهرا (س)» مي گفتيم " *** در عمليات فتح المبين كه ابراهيم مجروح شده بود سريع او را به دزفول منتقل كرديم و در سالني كه مربوط به بهداري ارتش بود و مجروحين زيادي در آنجا بستري بودند قرار داديم. سالن به قدري شلوغ بود و مجروحين آه و ناله مي كردند كه هيچ كس آرامش نداشت. بالاخره يك گوشه اي رو پيدا كرديم و ابراهيم رو روي زمين خوابانديم. پرستارها هم زخم گردن و پاي ابراهيم رو پانسمان كردن در آن شرايط كه اعصاب همه به هم ريخته بود و سر و صداي مجروحين بسيار زياد بود ناگهان ابراهيم با صدايي رسا شروع به خواندن شعر زيبايي در وصف حضرت زهرا (س) كرد كه رمز عمليات هم نام مقدس ايشان بود. براي چند دقيقه سكوت عجيبي سالن رو فرا گرفت .هيچ مجروحي ناله نمي كرد. انگار همه چيز رديف و مرتب شده بود. به هر طرف كه نگاه مي كردي آرامش موج مي زد و قطرات اشك بود كه از چشمان مجروحين و پرستارها جاري مي شد. همه آرام شده بودند ، وقتي خواندن ابراهيم تمام شد، يكي از خانم دكترها كه مسن تر از بقيه بود و حجاب درستي هم نداشت و خيلي هم تحت تأثير قرار گرفته بود جلو آمد و سريع گفت: "من كاري به محرم و نامحرم ندارم تو هم مثل پسرمي " و بعد نشست و سر ابراهيم رو بوسيد و گفت: "فداي شما جوون ها". قيافه ابراهيم ديدني بود، گوش هاش سرخ شده بود. بعد هم از خجالت ملافه را روي صورتش انداخت .
پائيز سال شصت و يك بار ديگر به همراه ابراهيم عازم مناطق عملياتي شديم. اين بار نَقل همه مجالس توسل هاي ابراهيم به حضرت زهرا (س) بود، هر جا مي رفتيم حرف از ابراهيم بود. خيلي از بچه ها داستان ها و حماسه آفريني هاي اون رو توي عمليات ها تعريف مي كردن كه همه اونها با توسل به حضرت صديقه طاهره(س) انجام شده بود. به منطقه سوماركه رفتيم و به هر سنگري كه سر مي زديم از ابراهيم مي خواستن كه براي اونها مداحي كنه و از حضرت زهرا (س) بخوانه. شب در جمع بچه هاي يكي ازگردان ها شروع به مداحي كرد صداي ابراهيم به خاطر خستگي و طولاني شدن مجالس گرفته بود. بعد از تمام شدن مراسم يكي دو نفر از رفقا با ابراهيم شوخي مي كردن و صداش رو تقليد مي كردن وچيزهائي مي گفتن كه خيلي ناراحت شد. ابراهيم عصباني شد و مي گفت: "من مهم نيستم، اينا مجلس حضرت رو شوخي گرفتن. براي همين ديگه مداحي نمي كنم". هر چه مي گفتم: "آقا ابرام، حرف بچه ها رو به دل نگير، تو كار خودت رو بكن "، بي فايده بود آخر شب هم كه برگشتيم مقر، قسم خورد كه :"ديگه مداحي نمي كنم". ساعت حدود يك نيمه شب بود كه خسته و كوفته خوابيدم. قبل از اذان صبح متوجه شدم كه كسي دستم را تكان مي دهد. چشمانم را به سختي باز كردم. چهره نوراني ابراهيم بالاي سرم بود. من رو صدا زد و گفت: "پاشو الان موقع اذانه" من هم بلند شدم. با خودم گفتم: "اين بابا انگار نمي دونه خستگي يعني چي؟ " البته مي دونستم كه او هر ساعتي هم بخوابه ،قبل از اذان بيداره و مشغول نماز مي شه. ابراهيم بچه هاي ديگه رو هم صدا زد و بعد هم اذان گفت و نماز جماعت صبح رو به راه انداخت. بعد از نماز و تسبيحات، ابراهيم شروع به خواندن دعا كرد و بعد هم مداحي حضرت زهرا(س). اشعار زيباي ابراهيم اشك چشمان همه بچه ها را جاري كرد. من هم كه ديشب قسم خوردن ابراهيم رو ديده بودم از همه بيشتر تعجب كردم، ولي چيزي نگفتم. بعد از خوردن صبحانه به همراه بچه ها به سمت سومار برگشتيم. بين راه دائم در فكر كارهاي عيجب ابراهيم بودم. يكدفعه نگاه معني داري به من كرد و گفت: "مي خواي بپرسي با اينكه قسم خوردم، چرا روضه خوندم؟ " گفتم: "خوب آره، شما ديشب قسم خوردي كه... " پريد تو حرفم و گفت: "چيزي كه بهت مي گم تا زنده ام جايي نقل نكن". بعد ادامه داد: "ديشب خواب به چشمم نمي اومد ولي نيمه هاي شب كمي خوابم برد، يكدفعه ديدم وجود مطهرحضرت صديقه طاهره(س) تشريف آوردند و گفتند: "نگو نمي خوانم، ما تو را دوست داريم. هر كس گفت بخوان تو هم بخوان" ديگه گريه امان صحبت كردن بهش نمي داد. ابراهيم بعد از آن به مداحي كردن ادامه داد.
موضوع:شهرک المهدی از ماجراي تپه تك درخت مدتي نگذشته بود كه ابراهيم به همراه حاج حسين و تعدادي از رفقا به شهرك المهدي در اطراف سرپل ذهاب رفتند و در آنجا سنگرهاي پدافندي رو در مقابل دشمن راه اندازي كردند. يكي از روزها، پس از نماز جماعت صبح، ديدم بچه ها دنبال ابراهيم مي گردن. با تعجب پرسيدم: "چي شده؟" گفتند: "از نيمه شب تا حالا خبري از ابراهيم نيست! " من هم به همراه بچه ها سنگرها و مواضع ديده باني رو جستجو كرديم ولي خبري از ابراهيم نبود. ساعتي بعد وقتي هوا در حال روشن شدن بود بچه هاي ديده بان گفتن: "از داخل شيار چند نفر دارن به اين طرف ميان! " اين شيار درست رو به سمت دشمن بود. بلافاصله به سنگر ديده باني رفتم و با بچه ها نگاه كرديم. با تعجب ديدم سيزده عراقي پشت سر هم در حالي كه دستانشان بسته بود به سمت ما مي آيند و پشت سر اونها هم ابراهيم و يكي ديگه از بچه ها قرار داشتن. در حالي كه تعداد زيادي اسلحه و نارنجك و خشاب همراهشان بود. هيچكس باور نمي كرد كه ابراهيم به همراه يك نفر ديگر چنين حماسه اي آفريده باشد. آن هم در شرايطي كه در شهرك المهدي مهمات و سلاح كم بود و حتي تعدادي از رزمنده ها اسلحه نداشتند. يكي از بچه ها كه خيلي ذوق زده شده بود، جلو اومد و كشيده محكمي به صورت اولين اسير عراقي زد و گفت: " عراقي مزدور!" يك لحظه همه ساكت شدند. ابراهيم در حالي كه از كنار ستون اسرا جلو مي آمد، روبروي آن جوان ايستاد و يكي يكي اسلحه ها را از روي دوشش به زمين گذاشت و بعد فرياد زد: "برا چي زدي تو صورتش؟!" جوان كه خيلي تعجب كرده بود گفت: "مگه چي شده اون دشمنه" ابراهيم خيره خيره به صورتش نگاه كرد و گفت: "اولاً اون دشمن بود، اما الان اسيره. در ثاني اينها اصلاً نمي دونن براي چي با ما مي جنگن حالا تو بايد اين طوري برخورد كني؟" آن رزمنده بعد از چند لحظه سكوت گفت: "ببخشيد، من يه خورده هيجاني شده بودم. بعد برگشت و پيشاني اسير عراقي رو بوسيد و معذرت خواهي كرد ". اسير عراقي كه با تعجب حركات ما رو نگاه مي كرد، به ابراهيم خيره شده بود. از نگاه متعجب اسير، خيلي حرفها رو مي شد فهميد. *** تقريباً دو ماه پس از شروع جنگ، ابراهيم به مرخصي آمد. با دوستان به ديدن او رفتيم. درآن ديدار ابراهيم از خاطرات و اتفاقات جنگ صحبت مي كرد. اما از خودش چيزي نمي گفت. تا اينكه صحبت از نماز وعبادت رزمندگان شد. يكدفعه ابراهيم خنده اي كرد وگفت: يه ماجراي جالب براتون تعريف كنم: "تومنطقه المهدي در همون روزاي اول، پنج تا جوون كه همه از يه روستا باهم به جبهه اومده بودن به گروه ما ملحق شدن، ما هم چند روزي گذشت وديديم اينها انگار هيچ وقت نماز نمي خونن. تا اينكه يه روز با اونا صحبت كردم وديدم بندگان خدا آدماي خيلي ساده اي هستن. اونها نه سواد داشتن نه نماز بلد بودن وفقط به خاطرعلاقه به امام اومده بودن جبهه. از طرفي خودشون هم دوست داشتن نماز رو ياد بگيرن. من هم بعداز ياد دادن وضو، يكي از بچه ها رو صدا زدم و گفتم: " ايشون پيش نماز شما، هر كاري كرد شما هم انجام بدين. "من هم كنار شما مي ايستم و بلندبلند ذكراي نماز رو مي گم تا ياد بگيرين، ابراهيم به اينجا كه رسيد ديگه نمي تونست جلوي خنده خودش رو بگيره ، چند دقيقه بعد ادامه داد: تو ركعت اول وسط خوندن حمد امام جماعت شروع كرد سرش رو خاراندن، يكدفعه ديدم اون پنج نفر هم شروع كردند به خاراندن سر، خيلي خنده ام گرفته بود ولي خودم رو كنترل كردم . اما توي سجده وقتي امام جماعت بلند شد مهر به پيشانيش چسبيده بود و افتاد .پيش نماز به سمت چپ خم شد كه مهرش رو برداره كه يكدفعه ديدم همه اونها به سمت چپ خم شدن ودستشون رو دراز كردن اينجا بود كه ديگه نتونستم تحمل كنم و زدم زير خنده .