#داستانک
ای کسانی که نافرمان پدر و مادرتان هستید.......
امام عسکری علیه السلام از امیرالمؤمنین علیه السلام نقل میکنند که فرمودند: روزی پير مردى گريه كنان دست پسرش را گرفته نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله آمد و به حضرت عرض کرد:
اى رسول خدا! اين پسر من است كه در كوچكى او را غذا دادهام، و تمام خواسته هايش را بر آورده ام، و با مال و ثروتم به او كمك كرده ام تا اين كه قوى و ثروتمند گرديد. در راه پرورش او جان و مالم را فدا كرده ام، امّا هم اکنون از ضعف و پيرى به جايى رسيده ام كه مشاهده مى فرمايید! در مقابل اين همه زحمت، اين پسر هيچ گونه كمك مالی به من نمى كند تا جانم در بدنم باقی بماند! پس رسول خدا صلى الله عليه و آله رو به جوان كرد و فرمود: چه مى گويى؟ جوان گفت: من مالى بيشتر از خرج و مخارج خود و عيالم ندارم تا به او كمك كنم. پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به پير مرد گفت: چه مى گويى؟ گفت: دروغ مى گويد، انبارهايى پر از گندم، جو، خرما، كشمش و كيسه هاى زيادى پر از طلا و نقره دارد. پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به پسر گفت: جوابت چيست؟ پسر گفت: ذره اى از آن چيزهايى را كه او ادعا مى كند، من ندارم. در اين جا پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود: از خدا بترس اى جوان و نسبت به پدر مهربانت كه اين همه به تو نيكى و احسان كرده، نيكى و احسان كن، تا خدا نيز به تو احسان كند! جوان گفت من چيزى ندارم. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: ما خرج اين ماه پدرت را مى دهيم، اما از ماه بعد خودت خرجش را بده. سپس به اسامه فرمود: به اين پير مرد صد درهم براى خرج يك ماه خود و خانواده اش عطا كن. اسامه نيز داد. بعد از يك ماه پير مرد همراه پسرش نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمدند و باز پسر گفت : چيزى ندارم. پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود: تو ثروت زيادى دارى و ليكن امروز را به شب مى رسانى در حالى كه فقير و ذليل شده اى به طورى كه از پدرت فقيرتر خواهى شد و چيزى در بساطت نخواهد ماند. پسر برگشت و رفت. پس ناگهان ديد همسايه هایی که در کنار انبارهايش زندگی می کنند، جمع شده اند و مى گويند: انبارهايت را هر چه زودتر خالى كن كه از بوى گندش بسيار ناراحتيم. سراغ انبارهايش رفت و با كمال تعجب ديد كه همه گندم ها، جوها، خرماها و كشمش ها گنديده اند و فاسد و تباه گشته اند. همسايه ها او را تحت فشار قرار دادند تا هر چه زودتر آن ها را خالى كند. جوان نيز كارگران بسيارى را با مزد زياد اجير كرد و همه كالاهاى فاسد شده را به منطقه اى دور از شهر منتقل نمود. به دنبال آن، جوان سراغ كيسه هاى طلا و نقره رفت تا مزد كارگران را بدهد که ناگهان ديد همه آن طلاها و نقره ها به سنگ هايى بى ارزش تبديل شده اند. كارگران وقتى چنين ديدند وی را رها نكردند، تا اين كه مجبور شد تمام خانه و لوازمش را از قبيل فرش و لباس و خانه را فروخت، و مزد كارگران را پرداخت کرد و از آن همه دارايى، چيزى برايش باقى نماند و محتاج و فقير گشت به گونه ای که قوت روزش را نداشت. آن جوان پس از اندك زمانى مريض و لاغر شد. بعد از اين حادثه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: اى كسانى كه نافرمان پدر و مادرانتان هستيد! از اين پيشامد درس عبرت بگيريد و بدانيد كه همان طور كه در دنيا اموالش تباه گشت، همان طور هم، به جای درجاتی که در بهشت برای او آماده شده بود، درکاتی از دوزخ برایش فراهم شده است.
📗تفسیر الامام العسکری علیه السلام، ص۴۲۱
📗بحارالانوار، ج۱۷، ص۳۷۲
@shahidmohammadmoafi
#داستانک 🌺
دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت .
دندان هایی نامتناسب با گونه هایش،موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره .
روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد ، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند .
نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت .او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید :
میدونی زشت ترین دختر این کلاسی ؟
یک دفعه کلاس از خنده ترکید ...
بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند .
اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای درمیان همه و از جمله من پیدا کند
اما بر عکس من ، تو بسیار زیبا و جذاب هستی .
او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد
و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند .
او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود . به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و ... .
به یکی از دبیران ، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود .
آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد
مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا ! و حق هم داشت .
آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود
سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم
و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم .
پنج سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم ، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش میدانستم
و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت:
برای دیدن جذابیت یک چیز ، باید قبل از آن جذاب بود !
در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم . دخترم بسیار زیبا ست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند
روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست ؟
همسرم جواب داد :من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم .
و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید.
عظمت در دیدن نیست
عظمت در چگونگی دیدن است.
@shahidmohammadmoafi