شش سال پیش همین ساعات، آقارضا تماس گرفت؛ از هممون حلالیت خواست؛ تماس قطع شد؛ دوباره زنگ زد. خیلی حال منقلبی داشت. لحظات سخت دل کندنی داشت که ما از درکش غافل بودیم؛ فکر میکردیم مثل همیشه آقارضا به سلامتی برمیگرده...
همینطور که در حال صحبت کردن بود، محمدقاسم که اون وقت بچه یه ساله ایی بود، گوشی رو قطع کرد. آقا رضا دوباره تماس گرفت و با ناراحتی گفت: این بچه نمیزاره دو کلوم باهم حرف بزنیم...
گویا حرفهای آخری داشت که میخواست بهم بگه اما دیگه فرصت تموم شد و این بار از طرف آقارضا تماس قطع شد.
این آخرین تماس تلفنی ما بود که بدون خداحافظی، باز هم قطع شد!
گویا قرار نبود که بعد از سه بار سلام کردن، زندگی دنیوی ما با خداحافظی تموم بشه.
بعد از آن، فهمیدیم که به علت اطلاع از یورش داعش، تماس در اون لحظه قطع شده بود و آقارضا بعد از عملیات مهمی در بر هم زدن نقشه شوم داعشیان، به طور مظلومانه ایی به شهادت رسید.
آقارضا یقین داشت که دیگه وقت رفتنش رسیده؛ شاید حرفهایی رو که میخواست بزنه، تاکید حرفهایی بود که توی بیست صفحه نوشته بود و چقدر خوب میشد احساس کرد که با هرجمله ایی که نوشته بود، خودش چقدر گریه کرده بود اما با همه اون دلبستگی هایی که داشت، رفتن و پیوستن به قافله شهدا و انتخاب شدنش به عنوان #مدافعناموسحیدر، براش شیرینتر و ارزشمندتر بود.
#همسرانهشهدا
#دلتنگیها
#آخرینوداع
#شهیدمحمدرضاالوانی
http://eitaa.com/shahidmohammadrezaalvani