_🍃
برگرفتهازکتاب#چهل_روز_انتظار📚
بهقلمسرکارخانم#مونس_عبدی_زاده✍️🏻
#پارت_۱
معاونت فرهنگی تیپ،بچههایی را که تا حالا به پابوسی امام غریب نرفته بودند،ثبت نام میکرد.
به ذهنم فشار آوردم.
شاید از آخرین باری که به مشهد رفته بودم ده سال کمتر یا بیشتر میگذشت.
در این چند سال هر وقت نیت رفتن به سرم می زدیا برنامه ای پیش میآمد و آن را به حساب نطلبیدن میگذاشتم و زیارت را به دفعه بعد موکول میکردم یا به امید زیارت خانوادگی برنامه سفر مجردی را لغو میکردم،
اما ابن بار با دفعات قبل فرق میکرد.
دلم برای #صحنوسرای_حرم و رواقهای پیچ در پیچش تنگ شده بود.
یک عالمه حاجت روی دلم سنگینی میکرد.
به امام رضا(علیهالسلام)گفتم:(( #براتم رو امضا کن آقا. خدا رو چه دیدی شاید این #آخرین_زیارتم باشه.))
سروصدا همه حسینیه را پر کرده بود. به زانوی یعقوب زدم و گفتم :((عجب بساطین![عجب بساطیه]))
هر کسی از گوشه و کنار حسینیه اسم خودش را برای رفتن به سفر #مشهد پیشنهاد میداد.
به یعقوب گفتم:((تو هم دستت رو ببر بالا.))
_چه فایده؟ دوباره طبق معمول میگن ففط متاهلها.
+حالا تو بلند کن،خدا بزرگه.
یعقوب بلند شد.صدایش از بین جمعیت به گوش نمیرسید.با اشاره مسئول فرهنگی تیپ همه نگاهها به طرف او چرخید.
_آقا ما تا الان که بیستوچهار سالمون شده #مشهد نرفتیم.
همه با تعجب به او نگاه کردند.
مسئول فرهنگی سرش را پایین انداخت و با شرمندگی گفت:((ببخشید، این سفر فقط برای متاهل هاست.))
گفتم:((نگران نباش،یه مرخصی میگیریم، خُم و خوت و خسرو میریم مشهد.
با یه اتوبوس ویآیپی؛همونایی که صندلیش جون میده سی خوسیدن.[برای خوابیدن]))