نشست جلوی پاهایم و آرام کفشهایم را بیرون آورد و آن کفش های نو را پایم کرد.
سرم را انداخته بودم پایین و فقط نگاهش میکردم،
نمیدانستم چه کار کنم،
دلم میخواست خوب نگاهش کنم، شاید دیگر از این فرصتها گیرم نیاید...
ناصر هنوز بلند نشده بود،
مشتریها میخندیدند و پچپچ میکردند. گفتم: ناصر پاشو دیگه همه دارن نگامون میکنن.
آرام گفت:
خب نگاه کنن، گناه که نکردیم، پای خانوممون کفش کردیم.
راوی:همسر شهید
#سردار_شهید_ناصر_کاظمی🕊🌹