#شهیدانه
✍سال ۱۳۷۲برای تفحّص شهدا به چیلات رفته بودیم. جنازهی آخرین شهیدی که پیدا کردیم متعلق به محمدرضا بود...
اغلب شهدای بابلسر را پدر شهید محمد رضا بندری غسل و کفن کرده بود. تو منطقه ی عملیاتی والفجر ۶ که بودیم، هر وقت محمدرضا وارد چادر میشد، بچهها به شوخی میگفتند:
اَمِه مِردِه شور وَچِه بییَمو. « بچهی مرده شور ما اومده.»
او هم در جواب میگفت:
وقتی من شهید شدم، پدرم با آب گرم جنازهی مرا غسل میدهد و با آب دیدگانش کفن بر تنم میپوشد، اما شما چی؟ آب سرد بر بدن تان میریزند و داد جنازه تان را در میآورند.
سال ۱۳۷۲ برای تفحّص شهدا به چیلات رفته بودیم. جنازه ی آخرین شهیدی که پیدا کردیم متعلق به محمدرضا بود.
بعثیها دست و پایش را با سیم تلفن بسته و تیر خلاص هم به او زده بودند.
در آن لحظه به یاد فرازی از وصیت نامه اش افتادم که نوشته بود: «شاید من برنگردم. اگر فرزندمان دختر بود، اسمش را بگذارید: فاطمه زهرا».
هفت ماه بعد از شهادتش دخترش، فاطمه زهرا، متولد شد.
وقتی پیدایش کردیم، سرم را گذاشتم روی تخته سنگی و گریه کردم. بچههای تفحّص گفتند: چرا گریه میکنی؟
خاطره ی بالا را برایشان تعریف کردم و گفتم:
حالا این پدر، چه طور استخوان های پسر تازه دامادش را غسل و کفن کند؟...
راوی: علی اکبر محمد پور (تخریب چی لشکر ۲۵کربلا
#شهید_محمد_رضا_بندری