#زیر_باران🌷
بعدازظهر یک روز سرد و بارانی، شهید با ماشین اداره از سر کار به منزل آمد. خانه ما داخل کوچه بود و من صدای ماشین را شنیده بودم ... همین که رسید، از من ظرف نفت خواست. وقتی ظرف را برداشت، صدایم زد که چترش را بیاورم. از او پرسیدم: «مگر با ماشین نیامدی؟»
فقط گفت: «آمدم، تو چتر را بیاور.» دوباره پرسیدم: «چتر میخواهی چکار؟ مگر توی ماشین چتر نیاز داری؟» به من نگاه کرد گفت:« ببین! توی باران خیس شدم، چتر را بیاور!» من هم گفتم: «تا دلیل این کارت را ندانم، برایت چتر نمیآورم.» خلاصه مجبورش کردم و او هم مجبور شد بگوید.
نمیدانم الآن کسی این حرف را باور میکند یا نه، ولی مهم نیست. من حرفش را میگویم؛ گفت: «ماشین جزء اموال اداره است. من فقط اجازه دارم برای رفت و برگشت به محل کارم از آن استفاده کنم نه کار شخصی.»
✍به روایت همسربزرگوارشهید
#شهید_مهدے_حسینے
به امید آن روز که جامعه اسلامی ما از بیتالمال استفاده درست کند
@shahidmosavinejad
خیلی زینبی بود و نسبت به عمه ی سادات حساسیت خاصی داشت، همیشه می گفت: تا زمانی که به من احتیاج داشته باشند، تو سوریه می مونم و از ناموس امام حسین علیه السلام پاسداری میکنم.
یادم هست که می گفت با چند نفر از دوستانم با هم نشسته بودیم و در مورد سوریه صحبت می کردیم اگر سوریه سقوط کرد چیکار کنیم. هر کدام از دوستان یه چیزی میگفت. یکی گفت میرم لبنان یکی عراق، اون یکی ... هرکس یه جایی گفت اما وقتی نوبت به مهدی رسید لبخند همیشگی خودش زد گفت:
"من ميرم حرم بی بی زینب، دم در حرم میمونم، تا آخرین قطره خونم از حرم خانم پاسداری می کنم."
اونجا بود که رفقاش به اذعان خودشون به تفکر مهدی حسادت کردند...
#شهید_مهدی_حسینی🕊🌹