تَرَحم۰۰۰
داستان دنباله دار من و مسجد محل
قسمت بیست و ششم
۰۰۰ چشمم افتاد به چشم های معصوم محمد ، یکیش رو از شدت سوزش نیمه باز نگه داشته بود ، مشخص بود مُچش خیلی درد گرفته ، یه لحظه صدای مادرم رو شنیدم ، حسن ؟ داری چیکار میکنی ، از درد کشیدن بهترین دوستت داری لذت می بری ، صدا تُو گوشم پیچید (حسن ،حسن حسن؟) به خودم اومدم ، یه آخ بلند گفتم ُ و دستم رو شَل کردم َُ و آروم دست خودم رو خوابندم ، بعد شروع کردم مثل کسی که به شددت دستش درد گرفته ، دستم رو مالوندن ، بچه هورا کشیدن ُ و بلند بلند (محمد ، محمد) می گفتن ، اقای قلعه قوند یه نگاه همراه با رضایت به من انداخت ُ و خندید ، بعد به محمد تبریک گفت ، محمد که حالا دستاش آزاد شده بود شروع کرد به مالدون چشمش ، علی داد زد نمال بدتر میشه ، بزار آب بیارم ، با آب بشور ، علی شاهرخی مثل یه مادر مهربون بود ، پلک یه چشمش یه کمی افتادگی داشت و همین باعث خجالتش میشد ، من خیلی خوب درکش می کردم ، چون دقیقا" این مشگل رو به نحو دیگه ایی داشتم ، و همیشه از بازی کردن فوتبال یا تحرک بدنی زیاد فرار می کردم یا اُگه می خواستم بازی کنم دروازه بان وایمیسادم ، محمد چشمش رو شُست ، مُچ دستش ضرب دیده بود ، علی با باند کِشی داخل کیف (ش م ر) کیف شیمیایی همراه ، که هممون داشتیم و داخلش یه ماسک به همراه یه امپول ضد حمله شیمیای و یه باند معمولی ُ و یه باند کشی بود چند تا چسب زخم بود ، مُچ محمد رو بست ، داشتم به علی نگاه می کردم ، که چشمم افتاد به محمد ، دیدم با دقت ُ و تعجب منو نگاه می کنه ، وقتی همه از سنگر رفتن بیرون ، رو کرد به من ُ و گفت : چرا این کارو کردی ، چرا به من باختی ، دلت به حالم سوخت ، تَرحم کردی ، فکر کردی من بچه ام ، من قبول ندارم ، این جایزه حق من نیست من این جایزه رو نمی خام ، یا الله ، یا الله برو به همه بگو ، وگرنه خودم میگم ، یه کمی صبر کرد و وقتی دید من سکوت کردم ، به حالت قهر گفت: نمیری ؟ پس خودم می رم ، دستش رو گرفتم ُ و گفتم صبر کن کجا ، عجله نکن ، به زور نشوندمش و همینطور که داشتم میخ هایی رو ناصر رو زمین پخش کرده بود رو جمع می کردم ، گفتم : آخه ، آخه ، مادرم گفت ، سریع خواست بلند شِه ، دوباره دستش رو گرفتم ، دوباره نشوندمش ُ و گفتم : وقتی تُو اون حالت از درد مُچت آخ گفتی ُ و چشمتم سوخت و همراه درد سعی کردی با کتفت چشمت رو بمالی و نتونستی اشک از گوشه چشمت سرازیر شد ، یه لحظه صحنه کربلا یادم افتاد ، لحظه ایی که دست های حضرت ابوالفضل(ع) قطع شده بود ُ و تیر به چشمش زدن ، چون دست نداشت سعی کرد با دستاش تیر رو از چشمش در بیاره ، و یا کتفش خون چشمش رو پاک کنه ُ و بعد گریه ام گرفت ، محمد هم شروع کرد به گریه کردن ، همدیگه رو بغل کرده بودیم ُ و زار زار گریه می کردیم بد جوری دلمون سوخته بود ، همراه با گریه شروع کردم این شعر رو زمزمه کردن(داداش ؟ بیا که برویم از این ولایت ، من ُ و تو ، تو دست منو بگیر ُ و من دامن تُو) صدای گریه و اشک محمد بیشتر شد ، یه هو میثم اومد تُو سنگر ، با تعجب ما رو که دید گفت ، چی شده ، چرا گریه می کنین ؟ بعدش ناصر ُ و جمشید وارد شدن ، من ُ و محمد همینطور که گریه می کردیم شروع کردیم به خوندن ( بیا که برویم از این ولایت من و تو ، تو دست منو بگیر ُ و من دامن تو ) یه ناصر نه ورداشت ُ و نه گذاشت ُ و گفت : اینکه شعر خواننده زمون شاهه ، یه هو جمشید یه لَقد بهش زد ُ و اشاره کرد حرف نزن ، ناصر گفت : هان ؟ چی ؟ چی میگی ؟ باشه ، یه هو صدای بیسیم بلند شد : (حسن ، حسن ؟ رضا) میثم سریع بیسیم رو بداشت ُ و گفت : رضا جان بگوشم ، دیده بان گفت : حسن جان سریع یه نُقل آماده کنین ، مهمون داریم ، آقا قلعه قوند داد زد : حسن نوبت تو ُ و محمده ، سریع برید سر قبضه شهید هادی ، هر دوتامون دوئیدیم ، سریع اهرم ها رو چرخوندم ُ و خمپاره رو تراز کردم ، داد زدم میثم گِرا چی شد ، پشت بیسیم صدا اومد : (۶۵ ، ۴۵) گِرا رو بستم رو قبضه ُ و اهرم هارو چرخوندم تا خمپاره دوباره تراز بشه ، محمد گوله خمپاره رو پوست کنده بود ُ و خرجش رو روش سوار کرده بود ، گوله رو که گرفتم دیدم ایرانیه ، پرسیدم ، محمد گوله عراقی نداریم ، گفت نه تموم شده ، تازه دستور دادن به خاطر نبود مهمات روزی بیشتر از پنج تا گوله شلیک نکنیم ، اون هم در صورت اجبار ، گفتم ، بابا این گُوله های ایرانی که تازه ساخته شده ، دقت لازم رو نداره عین ادم لوچ شرق میگیره غرب رو می زنه ، زحمت ما ُ و دیده بان هدر میره ، صدای بیسیم بلند شد حسن جان آماده ایی ، بده بیاد (و ما رَمیت اِذ رَمیت) جواب دادم (و ما لکن الله رَمی') کوله رو وِل کردم تُو لوله ، دو ثانیه بعد کوله پرید ، چند لحظه بعد دیدم دیده بان داد می زنه ، حسن جان ؟ چیکار می کنی ، فرستادی رو سر خودیا ، بابا تُو رو حضرت عباس(ع) دقت کن ، چیزی نمونده بود کفترامون رو بپَرونی۰۰۰
ادامه دارد ، حسن عبدی
دنبال رفیق شهید هستی بسم الله
مادر شهید سید مصطفی موسوی:
مصطفی گفت مادر من صدای
«هَل مِن ناصر یَنصُرنی» میشنوم .
زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت
نیست
قراراست که یاد وخاطره شهدا را زنده نگهداریم. و مثل شهدا فکر کنیم و رفتار کنیم .
اگرمیخواهیم در وقت ظهور آقا اما زمان(عج) سرباز آقا باشم بایدسبک زندگیمان را شهدایی کنیم. انشالله.
📝 من سید مصطفی موسوی جوانترین شهیدمدافع حرم
تک پسرخانواده
دانشجوی رشته مکانیک
مقلدحضرت آقا
تولد ۷۴/۸/۱۸
شهادت ۹۴/۸/۲۱
شهادت سوریه
محل دفن بهشت زهرا ( س) تهران
قطعه 26 ردیف ۷۹ ش۱۶
{ شهید نشوی میمیری }
🙇♂رؤیای اصلیام این بودکه خلبان شوم و با هواپیمای پر ازمهمات به قلب تلآویو بزنم
شما به کانال من جوانترین🕊شهید
مدافع حرم دعوتید منتظر حضور سبرتان هستم.
واتساپ
جوانترین شهید مدافع حرم سیدمصطفی موسوی. سیدخندان
https://chat.whatsapp.com/JmkllS4CObg9gbtou16qVo
کانال ایتا
@shahidmostafamousavi
ایتا کانال استیکر شهدا
@shahidaghseyedmostafamousavi
گروه ایتا
https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545
سروش
https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk
splus.ir/900404shahidmostafamousavi
روبیکا
https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
💠 لطف کنید کانالها را بدوستان خود معرفی کنید با سپاس
#کانال_سید_مصطفی_موسوی
#جوانترین_شهیدمدافع_حرم
#گروه_ایتا_
هدایت شده از ثروت ایمان (شهرک ولیعصر عج )
پیام اعضا
تلفن ارتباطات مردمی شرکت بهره برداری مترو تهران : ۰۲۱۶۶۷۱۲۲۱۶
سامانه پیام کوتاه : ۳۰۰۰۴۲۷۷
لطفا تماس بگیرید و از عدم رعایت حجاب در مترو و عدم برنامه شرکت در برخورد با بی حجابی شکایت کنید
شرکت مترو اعلام کرده در این مدت فقط ۵۲۴ نفر از شهروندان در مورد بدحجابی تماس گرفتند
می دونستید اونی که در بالاشهر تهران استخر داره چندین برابر من و شما از یارانه گاز استفاده می کنه؟
ایران بهشت پولدار و دلال جماعت است
👤آزوف
➺ @Twitter_eita [عضویت]
#سلاماللهعلیکیازهرا
اگر چه نیستم سید ، به فرزندی قبولم کن
که منیش تمام خلق این را ادعا کردم...
#بردیا_محمدی
🌸 #در_محضر_وحی 🌸
رَبَّنَا إِنَّكَ جَامِعُ النَّاسِ لِيَوْمٍ لَّا رَيْبَ فِيهِ إِنَّ اللَّهَ لَا يُخْلِفُ الْمِيعَاد _ پروردگارا، به يقين، تو در روزى كه هيچ ترديدى در آن نيست، گردآورنده [جمله] مردمانى. قطعاً خداوند در وعده [خود] خلاف نمىكند. آل عمران آیه نهم
💫💫💫💫💫💫💫
🖌نکته ها:
كسى كه به قیامت ایمان دارد؛ «لیوم لاریب فیه» نگران بد عاقبت شدن خود مى شود و از خداوند استمداد مى كند.
منشأ خُلف وعده، غفلت، عجز، ترس، جهل و یا پشیمانى است كه هیچ كدام از اینها در ذات مقدّس الهى راه ندارد. «لایخلف المیعاد»
🪷🪷🪷🪷🪷🪷
🖌 پیام ها:
- راسخان در علم، به آینده و قیامت چشم دوخته اند. «انك جامع الناس لیوم...»
- توجّه به حالات روحى در دنیا؛ «لاتزغ قلوبنا» وپاسخگویى به اعمال در آخرت، نشانه ى دانشمندان واقعى است. «لیوم لاریب فیه»
- روز قیامت، هم روز جمع است كه مردم یكجا براى حسابرسى جمع مى شوند؛ «جامع الناس» و هم روز فصل است كه بعد از محاكمه، هر یك جداگانه به جایگاه خود مى روند. «انّ یوم الفصل كان میقاتاً»
- راسخان در علم به قیامت یقین دارند، «لاریب فیه» چون به وفاى خداوند یقین دارند. «لایخلف المیعاد»31) نباء 17
8.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♡تولد حضرت امام خمینی 《رحمته الله علیه》رهبر کبیر انقلاب اسلامی بر شما انقلابی های عزیز مبارک باد♡
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#لبیک_یا_خامنه_ای
#تولد_امام_خمینی
#امام_خمینی