✍بخونید
#دوشنبه_هر_هفته_یک_شهید
🕊این هفته شهید مدافع حرم🕊
👈با رعايت #رسمالخط شهيد از وقتي هجوم داعش و اهالي تكفيري را در تلويزيون مشاهده میکنم خيلي بیقرارم و #عطش زيادي وجودم را فراگرفته براي #انتقام از اين قوم #ظالم، چرا كه اعتقاد دارم اين قوم از نسل همان ظالماني هستند كه به مادر #سادات #حضرت_زهرا #سيلي زدند،😡😭 علي را خانهنشین كردند، امام حسين را #مظلومانه به #شهادت رساندند و زينب كبري را آواره شهر و ديار غربت كردند و حرمتش را رعايت نكردند. زمان جنگ میگفتند (میروم تا انتقام سيلي مادر بگيرم)😭 الآن من هم میروم تا انتقام بگيرم.✊
📝از خداي خود سپاسگزارم كه با اينهمه بار #گناه من را هم جزء #سربازان ولايت قرار داد و يك فرصت براي جبران #گناهان كوچك و بزرگم، براي من فراهم ساخت.😫
💢ميگويند دو چيز است كه #آدمي تا آنها را دارد قدر نمیداند، يكي #امنيت و ديگري سلامتي.✅ الآن شرايط جوري است كه بايد برويم تا اين دو چيز را براي مردم كشورم به #ارمغان آورم. هدف تكفير كشور ماست و الآن جبههی ما کاملاً مشخص است پس كسي به من خرده نگيرد كه كجا میروی و براي چه رفتي.
ما نسل جوان ادامهدهنده #راه #حسين هستيم و خون حسين و #اهلبیت در رگهای ما جريان دارد پس میرویم، میرویم تا دشمن نتواند نگاه چپ به ناموس ما، به كشور ما و به انقلاب ما و به اسلام؛ بكند. ✌️
⏪از مردم عزيز كشور میخواهم هیچوقت از مسير ولايت دور نشوند و راه را با رهبری طي كنند. چون #راه #اسلام و ٫انقلاب فقط با #رهبری_سيد_علي به مقصد میرسد و هیچکس نمیتواند بهتر از ايشان اين #انقلاب را پيش ببرد. ✊
#نمازخواندن كمك میکند تا به اصول انقلاب پايبند باشيم. البته نمازي كه از ته دل باشد نه بخاطر اين كه فقط #تكليف خود را انجام دهيم. نماز از گمراهي نجات ميدهد، پس به ٫نماز اهميت زيادي بدهيد همينطور قرآن كه راه را به ما نشان ميدهد.🌹
♦️♦️♦️وصیتنامه شهید علی دوست برای پسر دوسالهاش♦️♦️♦️
سخنی با #علیاصغر عزیزم: علی جان، تو اوج شیرینزبانی تو دارم میرم #مأموریت برام سخته ولی چارهای نیست؛ مواظب #مادرت باش و همیشه به او خدمت کن و هیچوقت به او #بیاحترامی نکن؛ از اینکه فرزند شهید هستی هیچوقت ناراحت نشو چون من با #خدا #معامله کردم و خدا با شما و خدا همیشه با شماست و چه همراه بهتر و خوبی جز خدا؛ دوست داشتم وقتی که بازمیگفتی “دهدی جون” پیشت بودم، ولی چارهای نیست و من و دوستام رفتیم تا تو و امثال تو در #آرامش زندگی کنید “دوست دارم نفسم... ”😍
🍃شادی روح شهید شهدا امام شهدا صلوات🍃
❤️بر چهره ی دلربای #مهدی صلوات❤️
#انتشار_دهید
#بدم_المظلوم_عجل_لولیک_الفرج
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_پنجاه_و_ششم
✍#ساعت_به_وقت_کربلا
🍃✨بی حس و حال تر از همیشه، روی تخت دراز کشیده بود. حس و رمق از چشم هاش رفته بود و تشنگی به شدت بهش فشار می آورد. هر چی لب هاش رو تر کردم، دیگه فایده نداشت. وجودش گر گرفته بود.
گریه ام گرفت، بی اختیار کنار تختش گریه می کردم. حالش خیلی بد بود، خیلی.
🍃✨شروع کردم به #روضه خوندن، هر چی که شنیده بودم و خونده بودم.
از #کربلا و #عطش بچه ها. اشک می ریختم و روضه می خوندم.
از #علی_اکبر_امام_حسین، که لب هاش از عطش سوخته بود.
از گریه های #علی_اصغر و #مشک_پاره #ابالفضل_العباس.
معرکه ای شده بود.
🍃✨ساکت که شدم، دستش رو کشید روی سرم. بی حس و جان، از خشکی لب و گلو، صداش بریده بریده می اومد. – #زیارت_عاشورا بخون
شروع کردم، چشم هاش می رفت و می اومد. – ” اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ رَسُولِ اللهِ، اَلسَّلاٰمُ عَلَیْکَ یَا بْنَ اَمیرِالْمُؤْمِنین… به سلام آخر زیارت رسیده بود.
🍃✨– عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً … چشم های بی رمق خیس از اشکش، چرخید سمت در. قدرت حرکت نداشت، اما حس کردم با همه وجود می خواد بلند شه. با دست بهم اشاره کرد بایست،
ایستادم
🍃✨دیگه قدرت کنترل خودم رو نداشتم، من ضجه زنان گریه می کردم و بی بی دونه دونه با سر سلام می داد. دیگه لب هاش تکان نمی خورد. اما با همون سختی تکان شون می داد و چشمش توی اتاق می چرخید.
🍃✨دستم رو گرفتم توی صورت خیس از اشکم – اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ … وَعَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ … وَعَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَیْنِ … وَعَلى … سلام به آخر نرسیده، به فاصله کوتاه یک سلام، چشم های بی بی هم رفت.
🍃✨دیگه پاهام حس نداشت. خودم رو کشیدم کنار تخت و بلندش کردم. از آداب میت، فقط خوابوندن رو به قبله رو بلد بودم.
نفسم می رفت و می اومد و اشک امانم نمی داد
ساعت ۳ صبح بود …
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
💐(( محشری برای بی بی ))💐
🍃✨با همون حال، تلفن رو برداشتم. نمی دونستم اول به کی و کجا خبر بدم. اولین شماره ای که اومد توی ذهنم، خاله معصومه بود.
🍃✨آقا جلال با صدای خواب آلود، گوشی رو جواب داد. اما من حتی در جواب سلامش نتونستم چیزی بگم. چند دقیقه، تلفن به دست، فقط گریه می کردم. از گلوم هیچ صدایی در نمی اومد.
آقا جلال به دایی محسن خبر داده بود. ده دقیقه بعد از رسیدن خاله، دایی و زن دایی هم رسیدن محشری به پا شده بود.
کمی آروم تر شده بودم، تازه حواسم به ساعت جمع شد. با اون صورت پف کرده و چشم های سرخ، رفتم توی دستشویی و وضو گرفتم.
🍃✨با الله اکبر نماز، دوباره بی اختیار، اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد. قدرت بلند کردن سرم رو از سجده نداشتم. برای خدا و پیش خدا دلتنگی می کردم. یا سر نماز هم مشغول عزاداری بودم. حال و هوای نمازم، حال و هوای نماز نبود.
🍃✨مادربزرگ رو بردن، و من و آقا جلال، پارچه مشکی سر در خونه زدیم. با شنیدن صدای قرآن، هم وجودم می سوخت و هم آرام تر می شد.
کم کم همسایه ها هم اومدن. عرض تسلیت و دلداری و من مثل جنازه ای دم در ایستاده بودم. هر کی به من می رسید، با دیدن حال من، ملتهب می شد. تسبیح مادربزرگ رو دور مچم پیچیده بودم و اشک بی اختیار و بی وقفه از چشمم می اومد. بیشتر از بقیه، به من تسلیت می گفتن.
🍃✨با رسیدن مادرم، بغضم دوباره ترکید. بابا با اولین پرواز، مادرم رو فرستاده بود #مشهد.
✍ادامه دارد......
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌷 #یاسیدنا_العطشان🌷
در #عطـشُ تابُ تبُ شـورُ شین
یادِ لبِ پادشـہِ عالمیـــن
موقع #افطار پس از یڪ #سلام
#آب بنوشیم بہ عشـق #حسین
#السلامعلیڪ_یااباعبدالله♥️
#یا_ذبیح_العطشان♥
💠 لطف کنید ما را بدوستان خود معرفی کنید با سپاس
#کانال_سید_مصطفی_موسوی
#جوانترین_شهیدمدافع_حرم
#گروه_ایتا_تلگرام
کانال
@shahidmostafamousavi
گروه
@shahidaghseyedmostafamousavi
گروه
https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_نهم
💠 در تمام این مدت منتظر #شهادتش بودم و حالا خطش روشن بود که #عطش چشیدن صدایش آتشم میزد.
باطری نیمه بود و نباید این فرصت را از دست میدادم که پیامی فرستادم :«حیدر! تو رو خدا جواب بده!» پیام رفت و دلم از خیال پاسخ #عاشقانه حیدر از حال رفت.
💠 صبر کردن برایم سخت شده بود و نمیتوانستم در #انتظار پاسخ پیام بمانم که دوباره تماس گرفتم. مقابل چشمانم درصد باطری کمتر میشد و این جان من بود که تمام میشد و با هر نفس به #خدا التماس میکردم امیدم را از من نگیرد.
یک دستم به تمنا گوشی را کنار صورتم نگه داشته بود، با دست دیگرم لباس عروسم را کنار زدم و چوب لباسی بعدی با کت و شلوار مشکی دامادی حیدر در چشمم نشست.
💠 یکبار برای امتحان پوشیده و هنوز عطرش به یادگار مانده بود که دوباره مست محبتش شدم. بوق آزاد در گوشم، انتظار احساس حیدر و اشتیاق #عشقش که بیاختیار صورتم را سمت لباسش کشید.
سرم را در آغوش کتش تکیه دادم و از حسرت حضورش، دامن #صبوریام آتش گرفت که گوشی را روی زمین انداختم، با هر دو دست کتش را کشیدم و خودم را در آغوش جای خالیاش رها کردم تا ضجههای بیکسیام را کسی نشنود.
💠 دیگر تب و تشنگی از یادم رفته و پنهان از چشم همه، از هر آنچه بر دلم سنگینی میکرد به خدا شکایت میکردم؛ از #شهادت پدر و مادر جوانم به دست #بعثیها تا عباس و عمو که مظلومانه در برابر چشمانم پَرپَر شدند، از یوسف و حلیه که از حالشان بیخبر بودم و از همه سختتر این برزخ بیخبری از عشقم!
قبل از خبر #اسارت، خطش خاموش شد و حالا نمیدانستم چرا پاسخ دل بیقرارم را نمیدهد. در عوض #داعش خوب جواب جان به لب رسیده ما را میداد و برایمان سنگ تمام میگذاشت که نیمهشب با طوفان توپ و خمپاره به جانمان افتاد.
💠 اگر قرار بود این خمپارهها جانم را بگیرد، دوست داشتم قبل از مردن نغمه #عشقم را بشنوم که پنهان از چشم بقیه در اتاق با حیدر تماس گرفتم، اما قسمت نبود این قلب غمزده قرار بگیرد.
دیگر این صدای بوق داشت جانم را میگرفت و سقوط #خمپارهای نفسم را خفه کرد. دیوار اتاق بهشدت لرزید، طوریکه شکاف خورد و روی سر و صورتم خاک و گچ پاشید.
💠 با سر زانو وحشتزده از دیوار فاصله میگرفتم و زنعمو نگران حالم خودش را به اتاق رساند. ظاهراً خمپارهای خانه همسایه را با خاک یکی کرده و این فقط گرد و غبارش بود که خانه ما را پُر کرد.
نالهای از حیاط کناری شنیده میشد، زنعمو پابرهنه از اتاق بیرون دوید تا کمکشان کند و من تا خواستم بلند شوم صدای پیامک گوشی دلم را به زمین کوبید.
💠 نگاهم پیش از دستم به سمت گوشی کشیده شد، قلبم به انتظار خبری از #تپش افتاد و با چشمان پریشانم دیدم حیدر پیامی فرستاده است.
نبض نفسهایم به تندی میزد و دستانم طوری میلرزید که باز کردن پیامش جانم را گرفت و او تنها یک جمله نوشته بود :«نرجس نمیتونم جواب بدم.»
💠 نه فقط دست و دلم که نگاهم میلرزید و هنوز گیج پیامش بودم که پیامی دیگر رسید :«میتونی کمکم کنی نرجس؟»
ناله همسایه و همهمه مردم گوشم را کر کرده و باورم نمیشد حیدر هنوز نفس میکشد و حالا از من کمک میخواهد که با همه احساس پریشانیام به سمتش پَر کشیدم :«جانم؟»
💠 حدود هشتاد روز بود نگاه #عاشقش را ندیده بودم، چهل شب بیشتر میشد که لحن گرمش را نشنیده بودم و اشتیاقم برای چشیدن این فرصت #عاشقانه در یک جمله جا نمیشد که با کلماتم به نفس نفس افتادم :«حیدر حالت خوبه؟ کجایی؟ چرا تلفن رو جواب نمیدی؟»
انگشتانم برای نوشتن روی گوشی میدوید و چشمانم از شدت اشتیاق طوری میبارید که نگاهم از آب پُر شده و به سختی میدیدم.
💠 دیگر همه رنجها فراموشم شده و فقط میخواستم با همه هستیام به فدای حیدر شوم که پیام داد :«من خودم رو تا نزدیک #آمرلی رسوندم، ولی دیگه نمیتونم!»
نگاهم تا آخر پیامش نرسیده، دلم برای رفتن سینه سپر کرد و او بلافاصله نوشت :«نرجس! من فقط به تو اعتماد دارم! #داعش خیلیها رو خریده.»
💠 پیامش دلم را خالی کرد و جان حیدرم در میان بود که مردانه پاسخ دادم :«من میام حیدر! فقط بگو کجایی؟» که صدای زهرا دلم را از هوای حیدر بیرون کشید :«یه ساعت تا #نماز مونده، نمیخوابی؟»
نمیخواستم نگرانشان کنم که گوشی را میان مشتم پنهان کردم، با پشت دستم اشکم را پاک کردم و پیش از آنکه حرفی بزنم دوباره گوشی در دستم لرزید.
💠 دلم پیش اضطرار حیدر بود، باید زودتر پیامش را میخواندم و زهرا تازه میخواست درددل کند که به در تکیه زد و #مظلومانه زمزمه کرد :«امّ جعفر و بچهاش #شهید شدن!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
امروزفضیلت زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست
مقام معظم رهبری
ادمین تبادلات.ایتا
@mousavi515
کانال
@shahidmostafamousavi
کانال استیگر.عکس نوشته ها
@shahidaghseyedmosta
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_نهم
💠 در تمام این مدت منتظر #شهادتش بودم و حالا خطش روشن بود که #عطش چشیدن صدایش آتشم میزد.
باطری نیمه بود و نباید این فرصت را از دست میدادم که پیامی فرستادم :«حیدر! تو رو خدا جواب بده!» پیام رفت و دلم از خیال پاسخ #عاشقانه حیدر از حال رفت.
💠 صبر کردن برایم سخت شده بود و نمیتوانستم در #انتظار پاسخ پیام بمانم که دوباره تماس گرفتم. مقابل چشمانم درصد باطری کمتر میشد و این جان من بود که تمام میشد و با هر نفس به #خدا التماس میکردم امیدم را از من نگیرد.
یک دستم به تمنا گوشی را کنار صورتم نگه داشته بود، با دست دیگرم لباس عروسم را کنار زدم و چوب لباسی بعدی با کت و شلوار مشکی دامادی حیدر در چشمم نشست.
💠 یکبار برای امتحان پوشیده و هنوز عطرش به یادگار مانده بود که دوباره مست محبتش شدم. بوق آزاد در گوشم، انتظار احساس حیدر و اشتیاق #عشقش که بیاختیار صورتم را سمت لباسش کشید.
سرم را در آغوش کتش تکیه دادم و از حسرت حضورش، دامن #صبوریام آتش گرفت که گوشی را روی زمین انداختم، با هر دو دست کتش را کشیدم و خودم را در آغوش جای خالیاش رها کردم تا ضجههای بیکسیام را کسی نشنود.
💠 دیگر تب و تشنگی از یادم رفته و پنهان از چشم همه، از هر آنچه بر دلم سنگینی میکرد به خدا شکایت میکردم؛ از #شهادت پدر و مادر جوانم به دست #بعثیها تا عباس و عمو که مظلومانه در برابر چشمانم پَرپَر شدند، از یوسف و حلیه که از حالشان بیخبر بودم و از همه سختتر این برزخ بیخبری از عشقم!
قبل از خبر #اسارت، خطش خاموش شد و حالا نمیدانستم چرا پاسخ دل بیقرارم را نمیدهد. در عوض #داعش خوب جواب جان به لب رسیده ما را میداد و برایمان سنگ تمام میگذاشت که نیمهشب با طوفان توپ و خمپاره به جانمان افتاد.
💠 اگر قرار بود این خمپارهها جانم را بگیرد، دوست داشتم قبل از مردن نغمه #عشقم را بشنوم که پنهان از چشم بقیه در اتاق با حیدر تماس گرفتم، اما قسمت نبود این قلب غمزده قرار بگیرد.
دیگر این صدای بوق داشت جانم را میگرفت و سقوط #خمپارهای نفسم را خفه کرد. دیوار اتاق بهشدت لرزید، طوریکه شکاف خورد و روی سر و صورتم خاک و گچ پاشید.
💠 با سر زانو وحشتزده از دیوار فاصله میگرفتم و زنعمو نگران حالم خودش را به اتاق رساند. ظاهراً خمپارهای خانه همسایه را با خاک یکی کرده و این فقط گرد و غبارش بود که خانه ما را پُر کرد.
نالهای از حیاط کناری شنیده میشد، زنعمو پابرهنه از اتاق بیرون دوید تا کمکشان کند و من تا خواستم بلند شوم صدای پیامک گوشی دلم را به زمین کوبید.
💠 نگاهم پیش از دستم به سمت گوشی کشیده شد، قلبم به انتظار خبری از #تپش افتاد و با چشمان پریشانم دیدم حیدر پیامی فرستاده است.
نبض نفسهایم به تندی میزد و دستانم طوری میلرزید که باز کردن پیامش جانم را گرفت و او تنها یک جمله نوشته بود :«نرجس نمیتونم جواب بدم.»
💠 نه فقط دست و دلم که نگاهم میلرزید و هنوز گیج پیامش بودم که پیامی دیگر رسید :«میتونی کمکم کنی نرجس؟»
ناله همسایه و همهمه مردم گوشم را کر کرده و باورم نمیشد حیدر هنوز نفس میکشد و حالا از من کمک میخواهد که با همه احساس پریشانیام به سمتش پَر کشیدم :«جانم؟»
💠 حدود هشتاد روز بود نگاه #عاشقش را ندیده بودم، چهل شب بیشتر میشد که لحن گرمش را نشنیده بودم و اشتیاقم برای چشیدن این فرصت #عاشقانه در یک جمله جا نمیشد که با کلماتم به نفس نفس افتادم :«حیدر حالت خوبه؟ کجایی؟ چرا تلفن رو جواب نمیدی؟»
انگشتانم برای نوشتن روی گوشی میدوید و چشمانم از شدت اشتیاق طوری میبارید که نگاهم از آب پُر شده و به سختی میدیدم.
💠 دیگر همه رنجها فراموشم شده و فقط میخواستم با همه هستیام به فدای حیدر شوم که پیام داد :«من خودم رو تا نزدیک #آمرلی رسوندم، ولی دیگه نمیتونم!»
نگاهم تا آخر پیامش نرسیده، دلم برای رفتن سینه سپر کرد و او بلافاصله نوشت :«نرجس! من فقط به تو اعتماد دارم! #داعش خیلیها رو خریده.»
💠 پیامش دلم را خالی کرد و جان حیدرم در میان بود که مردانه پاسخ دادم :«من میام حیدر! فقط بگو کجایی؟» که صدای زهرا دلم را از هوای حیدر بیرون کشید :«یه ساعت تا #نماز مونده، نمیخوابی؟»
نمیخواستم نگرانشان کنم که گوشی را میان مشتم پنهان کردم، با پشت دستم اشکم را پاک کردم و پیش از آنکه حرفی بزنم دوباره گوشی در دستم لرزید.
💠 دلم پیش اضطرار حیدر بود، باید زودتر پیامش را میخواندم و زهرا تازه میخواست درددل کند که به در تکیه زد و #مظلومانه زمزمه کرد :«امّ جعفر و بچهاش #شهید شدن!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
کانالهای ایتا
http://eitaa.com/shahidmostafamousavi
@shahidmostafamousavi
کانال استیگر.عکس.شهدا
@shahidaghseyedmostafamousavi
گروه
https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545
امروزف
✫⇠#خاکریز_اسارت
✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی
💢قسمت چهل و ششم:در آغوش غواصان کربلای۴
🔘بعد از یه هفته وضعیت ویژه و استثنایی در استخبارات و تقدیم یه شهید زیر شکنجه، ظاهرا مامورین استخبارات فهمیدن چیزی از ما گیرشون نمیاد و دقِ دلشون رو سر اون روحانی وارسته و نستوه(شهید متقیان) خالی کردن و به این نتیجه رسیدن که ما یه مشت بسیجی بی ترمزیم که هیچی از مسائل نظامی و اسرار جنگ حالیمون نیست. نوبت به انتقالمون به جایی دیگه رسید. دوباره سوارمون کردن تو یه ماشین مخصوص و با دست و چشم بسته از خیابونای بغداد ما رو عبور دادن و وارد مقر جدیدی کردن که اسمش#پادگان_الرشید بود. داخل پادگان الرشید زندانی بود که به اون غرفه های الرشید می گفتن. حدود ۴۰۰ نفر از بازمانده های غواصان کربلای چهار حدود یه ماه و نیم بود که در اینجا زندانی بودن.
🔘با ورود به داخل مقر منتظر بودیم این بار نیز ما رو از#تونل_مرگ عبور بدن ، ولی خوشبختانه این بار به هر دلیلی که بود بسلامت وارد مقر پادگان شدیم و خبری از تونل مرگ و وحشت نبود. یه بار دیگه آمار و اسامیمون رو خوندن و درِ قلعه مانندِ بزرگ آهنی بر روی ما باز شد. یک یک وارد شدیم. غواصای باقیمانده از عاشورای خونین کربلای چهار با روی گشاده به استقبالمون اومدن و ما را به آغوش کشیدن و خوشآمد گفتن. اوضاع عجیبی بود. ده غرفه کوچکِ دوازده تا چهارده متری و یک سالن تنگ و باریک و چند تا دستشویی. توی هر غرفه بین چهل تا چهل و پنج نفر بود و ما هم بهشون اضافه شدیم و جاشونو تنگ تر کردیم.
🔘غواصانی که روزای طولانی تو آبهای خروشان اروند شنا کرده بودند و روزی چند ساعت داخل آب بودن، حالا یه ماه و نیم بود که رنگِ حموم بخودشون ندیده بودن. موی سر و ریش بلندشون آدمو یادِ انسانای نخستین مینداخت. هنوز چند نفری ازشون همون لباس غواصی رو بر تن داشتن. زخماشون عفونت کرده بود و بوی عفونت همه جا رو گرفته بود. روزانه آب کمی بصورت جیره بندی وجود داشت که صرف نوشیدن در حد رفع#عطش می شد...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
✅ به کانالهای جوانترین شهید مدافع حرم
سید مصطفی موسوی بپیوندید:
کانال ایتا
@shahidmostafamousavi
کانال استیگر.عکس نوشته ها. ایتا
@shahidaghseyedmostafamousavi
گروه.ایتا
https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545
واتساپ
جوانترین شهید مدافع حرم سیدمصطفی موسوی. سیدخندان
https://chat.whatsapp.com/JmkllS4CObg9gbtou16qVo
گروه. واتساپ
https://chat.whatsapp.com/DBfOUQlaCEXKPQMYfQRhZa
امروزفضیلت زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست
مقام معظم رهبری
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
✫⇠#خاکریز_اسارت(۱۷۹)
✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی
💢قسمت صد و هفتاد و نهم:عطش برای یادگیری
🍂بعد از برقراری آتش بس بین ایران و عراق، آسایشگاهای چهارده گانه تکریت یازده، هر کدوم تبدیل شده بود به دانشکدههای کوچکی که همه نوع کلاس زبان، ریاضی، تاریخ، قرآن، اعتقادات، احکام تا شیمی و فیزیک و غیره یافت می شد و کلاسها از دو نفر تا ده نفره وجود داشت و گاهی وقتها برای سر خاروندن نداشتیم. نکته قابل توجه در این مقطع#عطش فوق العاده افراد برای یادگیری بود. هر چند نفر دور هم جمع می شدن و با التماس از کسی که چیزی بلد بود میخواستن کلاسی براشون برگزار کنه و چیزی یادشون بده.
🔸️در تمامی طول عمرم تا به امروز چنین شوق و عطشی برای هیچ کار علمی و آموزشی به اندازه آن یکسالی که در بند یک اردوگاه تکریت یازده شاهدش بودم ندیده ام. کار بجایی رسیده بود که مدرسین به شدت تحت فشار قرار داشتن. نه میشد به این نوجوون و جوونهایی که با علاقه و التماس میومدن و درخواست کلاس داشتن نه گفت! و نه توانایی معدودِ اساتید، جوابگوی این همه نیاز بودن. افرادی که به عنوان استاد، کلاسی رو برگزار میکردن هم که هیچ منبعی جز محفوظات و دانستههای قبلی خودشون در اختیار نداشتن. نه کتابی وجود داشت و نه دفتر و قلمی در میون بود. کاغذ و قلم ما همون بود که قبلاً توضیح دادم.
📌یادم هست در مقطعی در روز، هفت جلسه کلاسهای مختلف از تفسیر قرآن و تاریخ اسلام تا احکام و اعتقادات و آموزش سخنوری داشتم و این در حالی بود که خودم به شدت نیاز داشتم در کلاسی شرکت کنم و چیزی یاد بگیرم، اما نیاز و فشار بچه ها مانع از اون بود که بجز پرداختن به قرآن و تدریس کار دیگهای انجام بدم. در هر آسایشگاه هم معمولاً چهار، پنج نفر بیشتر وجود نداشتن که بتونن تدریس کنن و این تعداد به هیچ وجه جوابگوی نیاز و درخواستهای متعدد نبود. لذا فکری به ذهنم رسید که بتونه تا حدودی این خلاء رو پر کنه و اون#تربیت معلم و سخنران بود...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
ایتا
🌎 @shahidmostafamousavi
سروش
https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk
splus.ir/900404shahidmostafamousavi
روبیکا
https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯