°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_شصت_و_چهارم 👈((قول زنانه))
🌼تا چشم مادرم بهم افتاد، صدام کرد. رفتم سمت آشپزخونه
ـ بازم صبحانه نخورده؟
ـ توی راه یه دونه از نون ها رو خالی خوردم.
ـ قبل رفتن سعید رو هم صدا کن پاشه، خواب می مونه.
برگشتم سمت آشپزخونه و صدام رو آوردم پایین تر.
🌸ـ می شناسیش که، من برم صداش کنم، میگه به تو چه؟ و دوباره می خوابه، حتی اگر بگم مامان گفت پاشو.
دنبالم تا دم در اومد. محال بود واسه #بدرقه کردن ما نیاد. دوباره یه نگاهی بهم انداخت..
ـ ناراحتی؟
#ژست گرفتم و مظلومانه نگاش کردم.
ـ دروغ یا راستش؟
هنوز یه قدم دور نشده بودم که برگشتم.
– حالا اگه مردونه قول بدم، نمره هام پایین نیاد چی؟
خندید
🌼– منم زنونه قول میدم تا بعد از ظهر روش فکر کنم، ولی قول نمیدم اجازه بدم. اما اگه دوباره به جواب نه برسم…
پریدم وسط حرفش
– جان خودم هیچی نمیگم، ولی تو رو خدا از یه طرفی فکر کن که جوابش بله بشه.
🌸اون روز توی مدرسه، تا چشمم به چشم ناراحت و عصبانی بچه ها افتاد، تازه یادم اومد دیروز توی گیم نت قرار داشتیم و من رسما همه رو کاشته بودم.
مجبور شدم کل پول تو جیبی هفته ام رو واسشون #ساندویچ بخرم تا رضایت بدن و حلالم کنن.
بالاخره مرده و قولش
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_شصت_و_پنجم 👈((عیدی بدون بی بی))
🌸نمی دونم مادرم چطور پدرم رو راضی کرده بود، اما ازش اجازه رو گرفت. بعد از ظهر هم خودش باهام اومد و محیط اونجا رو دید، و حضورش هم اجازه رسمی برای حضور من شد. و از همون روز، کارم رو شروع کردم.
🌼از مدرسه که می اومدم، سریع یه چیزی می خوردم، می نشستم سر درس هام و بعد از ظهر راس ساعت ۴ توی #کارگاه بودم. اشتیاق عجیبی داشتم و حس می کردم دیگه واقعا مرد شدم.
شب هم حدود هشت و نیم، نه می رسیدم خونه، تقریبا همزمان پدرم.
🌸سریع دوش می گرفتم و لباسم رو عوض می کردم و بلافاصله بعد از غذا، می نشستم سر درس، هر چی که از ظهر باقی مونده بود.
🌼من توی اون مدت که از بی بی نگهداری می کردم، به کار و نخوابیدن، عادت کرده بودم. و همین سبک جدید زندگی، من رو وارد فضای اون ایام می کرد.
🌸تنها اشکال کار یه چیز بود، سعید، خیلی دیر ساعت ۱۰ یا ۱۰:۳۰ می خوابید و دیگه نمی شد توی اتاق، چراغ روشن کنم. ساعت ۱۱ چراغ مطالعه رو برمی داشتم و میومدم توی حال، گاهی هم همون طوری خوابم می برد. کنار وسایلم، روی زمین.
🌼عید نوروز نزدیک می شد، اما امسال، برعکس بقیه، من اصلا دلم نمی خواست برم #مشهد. یکی دو باری هم جاهای دیگه رو پیشنهاد دادم.
🌸اما هر بار رد شد، علی الخصوص که سعید و الهام هم خیلی دوست داشتن برن مشهد. همه اونجا دور هم جمع می شدن. یه عالمه بچه، دور هم بازی می کردن. پسر خاله ها، دختر دایی ها، پسر دایی ها، عالمی بود برای خودش.
🌼اما برای من، غیر از #زیارت #امام_رضا، خونه مادربزرگ پر از دلگیری و غصه بود.علی الخصوص، عید اول، اولین عید نوروزی که مادربزرگ نبود.
🌸بین دلخوری و غصه، معلق می زدم که محمد مهدی زنگ زد، پسر خاله مادرم. .
✍ادامه دارد......
https://sapp.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌹پسرک فلافل فروش🌹🍃
#قسمت_شصت_و_چهارم
💟دوستي من با هادي ادامه داشت. زماني كه هادي در منزل ما كار مي كرد او
را بهتر شناختم.
🔘بسيار فعال و با ايمان بود. حتي يك بار نديدم كه در منزل ما سرش را بالا
بياورد.
🔆چند بار خانم من، كه جاي مادرهادي بود، برايش آب آورد. هادي فقط
زمين را نگاه مي كرد و سرش را بالا نمي گرفت.
✳من همان زمان به دوستانم گفتم:من به اين جوان تهراني بيشتر ازچشمان
خودم اطمينان دارم.
🔲بعد از آن، با معرفي بنده، منزل چند تن از طلبه ها را لوله كشي كرد. كار لوله كشي آب در مسجد را هم تكميل كرد.
🔗من و هادي خيلي رفيق شده بوديم. ديگر خيلي از حرفهايش را به من
مي زد.
🌟يك بار بحث خواستگاري پيش آمد. رفته بود منزل يكي از سادات علوي.
⭕آنجا خواسته بود كه همسرآينده اش پوشيه بزند. ظاهراً سر همين موضوع
جواب رد شنيده بود.
❇جاي ديگري صحبت كرد. قرار بودبارديگر با آمدن پدرش به خواستگاري
برود كه ديگر نشد.
🗣راوی حاج باقر شیرازی
⬅ادامه دارد....
📚برگرفته از کتاب شهید هادی ذوالفقاری
️❣❤️❣❤️❣❤️
❣❤️❣❤️❣❤️
✍ ادامه دارد ...
ادمین تبادلات.ایتا
@mousavi515
کانال ایتا
@shahidmostafamousavi
کانال استیگرشهدا.عکس نوشته ها
@shahidaghseyedmostafamousavi
گروه
https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545
امروزفضیلت زنده نگه داشتن یادشهداکمترازشهادت نیست
مقام معظم رهبری
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷
#مدافع_عشـــــق
#قسمت_شصت_و_چهارم
❤️ #هوالعشـــق
دستی به شال سرخابیم میکشم و یکبار دیگر زنگ در را فشار میدهم.
صدای علی اصغر در حیاط میپیچد
_کیه!...
چقدر دلم برای لحن کودکانه اش تنگ شده بود!تقریبا بلند جواب میدهم
_منم قربونت برم!
صدایش جیغش و بعد قدمهای تندش که تبدیل به دویدن میشود را از پشت در مشنوم
_آخ جوووون خاله لیحانههههه...
بمن خاله میگوید!...کوچولوی دوس داشتنی. در را که باز میکند سریع میچسبد بمن!
چقدر با محبت!...حتما او هم دلش برای علی تنگ شده و میخواد هر طور شده خودش را خالی کند.
فشارش میدهم و دستش را میگیرم تا باهم وارد خانه شویم
_خوبی؟...چیکار میکردی؟مامان هست؟...
سرش را چند باری تکان میدهد
_اوهوم اوهوم...داشتم با موتوره داداش علی بازی میکردم...
و اشاره میکند به گوشه حیاط...
نگاهم میچرخد و روی موتورت که با آب بازی علی خیس شده قفل میشود.
هر چیزی که بوی تو رابدهد نفسم را میگیرد.
علی دستم را رها میکند و سمت در ساختمان میدود
_مامان مامان...بیا خاله اومده...
پشت سرش قدم برمیدارم درحالیکه نگاهم سمت موتورات با اشک میلرزد.خم میشوم و کفشم را در می آورم که زهرا خانوم در را باز میکند وبا دیدنم لبخندی عمیق و ازته دل میزند
_ریحانه!!!...از این ورا دختر!
سرم را با شرمندگی پایین میندازم
_ببخش مامان بی معرفتی عروستو!
دستهایش را باز میکند و مرا در آغوش میکشد
_این چه حرفیه!تو امانت علی منی...
این را میگوید و فشارم میدهد...گرم ...ودلتنگ!
💞
جمله اش دلم را لرزاند...#امانت_علی...
مراچنان در آغوش گرفته که کامل میتوان حس کردمیخواهد علی را در من جست و جو کند...دلم میسوزد و سرم را روی شانه اش میگذارم...
میدانم اگر چند دقیقه دیگر ادامه پیدا کند هر دو گریه مان میگیرد. برای همین خودم را کمی عقب میکشم و او خودش میفهمدو ادامه نمیدهد.
به راهرو میرود
_بیا عزیزم تو!...حتمن تشنته
...میرم یه لیوان شربت بیارم
_نه مادر جون زحمت میشه!
همانطور که به آشپزخانه میرود جواب میدهد
_زحمت چیه!...میخوای میتونی بری بالا!فاطمه کلاس نداره امروز...
چادرم را در می آورم و سمت راه پله میروم.بلند صدا میزنم
_فاطمهههههه...فاطمهههههه...
صدای باز شدن در و اینبار جیغ بنفش یه خرس گنده!
یک دفعه بالای پله ها ظاهر میشود
_واااای ریحااانههههه....ناااامرد...پله هارا دوتا یکی میکندو پایین می آییدو یکدفعه به آغوشم میپرد
دل همه مان برای هم تنگ شده بود...چون تقریبا تاقبل از رفتن علی هرروز همدیگرو میدیدیم...
محکم فشارم میدهد و صدای قرچ قروچ استخوانهای کمرم بلند میشود
میخندم و من هم فشارش میدهم...
چقد خوبه خواهر شوهر اینجوری!!!
نگاهم میکند
_چقد بی......و لب میزند"شعوری"
میخندم
_ممنون ممنون لطف داری...
💞
بازوام را نیشگون میگیرد
_بعله!الان لطف کردم که بهت بیشتر ازین نگفتم!!!...وقتیم زنگ میزدیم همش خواب بودی...
دلخور نگاهم میکند.گونه اش را میبوسم
_ببخشید!...
لبخند میزند و مرا یاد علی میندازد
_عب نداره فقط دیگه تکرار نشه!
سر کج میکنم
_چشم!
_خب بریم بالا لباستو عوض کن
همان لحظه صدای زهرا خانوم از پشت سر می آید
_وایسیداین شربتارم ببرید!
سینی که داخلش دو لیوان بزرگ شربت بود دست فاطمه میدهد
علی اصغر از هال بیرون میدود
_منم میخوام منم میخوااام
زهرا خانوم لبخندی میزند و دوباره به آشپز خانه میرود
_باشه خب چرا جیغ میزنی پسرم!
از پله ها بالا و داخل اتاق فاطمه میرویم.
در اتاقت بسته است!...
دلم میگیرد و سعی میکنم خیلی نگاه نکنم...
_ببینم!...سجاد کجاست؟
_داداش؟!...واع خواهر مگه نمیدونی اگر این بشر مسجد نره نماز جماعت تشکیل نمیشه!...
خنده ام میگیرد...
راست میگفت!سجاد همیشه مسجد بود!
شالم را در می آورم و روی تخت پرت میکنم اخم میکند و دست به کمر میزند
_اووو...توخونه خودتونم پرت میکنی؟
لبخند دندون نمایی میزنم
_اولش اوره!
گوشه چشمی نازک میکند و لیوان شربتم را دستم میدهد
_بیا بخور...نمردی تو این گرما اومدی؟
لیوان را میگیرم و در حالیکه با قاشق بلند داخلش همش میزنم جواب میدهم
_خب عشق به خانوادس دیگه!...
✍ ادامه دارد ...
ادمین تبادلات.ایتا
@mousavi515
کانال ایتا
@shahidmostafamousavi
کانال استیگرشهدا.عکس نوشته ها
@shahidaghseyedmostafamousavi
گروه
https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545
امروزفضیلت زنده نگه داشتن یادشهداکمترازشهادت نیست
مقام معظم رهبری
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
بسم رب الشھـدا
#شھـید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_شصت_و_چهارم
😔 همه منتظر بودند تا مأموران سعودی انتهای خیابان را باز کنند.
اما خبری نبود.
محسن، مبهوت شده بود. کم کم جمعیت او را از حمید و مسعود جدا کرد.
😢 مسعود دستش را دراز کرد سمتش و گفت :
بیا محسن!
اما جمعیت محسن را با خودش برد.
دو دقیقه نگذشته بود که بین حمید و مسعود هم فاصله افتاد.
🌹حمید سعی کرد صدایش را به مسعود برساند :
فکر نمی کنم از این مهلکه جان سالم به در ببریم!
و از هم دور و دورتر شدند.
😭 از هرطرف بوی مرگ می آمد.
هرکس با زبان خودش از خدا کمک می خواست.
مأموران سعودی فاجعه را می دیدند و فقط با بلندگوهایشان می گفتند :
_ برگردید!
🔥 اما به کجا؟!
یکی می گفت که راه برگشت هم به خاطر عبور یکی از مقامات سعودی بسته شده.
ساعت ها همین طور گذشت.
یکدفعه ندایی بین جمعیت پیچید.
🌷همگی از هم خواستند که بنشینند. سخت بود. اما همه سعی کردند به این توصیه عمل کنند.
همین باعث شد که از فشارها کم شود.
اما فشار بخشی از مشکل بود.
فاجعه اصلی تشنگی بود. 😭
💥☀️بدن های حاجیان زیر آفتاب ظهر عربستان داشت می سوخت.
طول جمعیتی که گرفتار شده بودند به صدها متر می رسید.
بالاخره مأموران سعودی دست به کار شدند.
از ابتدای مسیر شروع کردند به جمع آوری اجساد ...
🍁🍃🍁🍃🍃🍁🌾🍁
✍ ادامه
ادمین تبادلات.ایتا
@mousavi515
کانال ایتا
@shahidmostafamousavi
کانال استیگرشهدا.عکس نوشته ها
@shahidaghseyedmostafamousavi
گروه
https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545
امروزفضیلت زنده نگه داشتن یادشهداکمترازشهادت نیست
مقام معظم رهبری
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#مدافع_عشـــــق
#قسمت_شصت_و_چهارم
❤️ #هوالعشـــق
دستی به شال سرخابیم میکشم و یکبار دیگر زنگ در را فشار میدهم.
صدای علی اصغر در حیاط میپیچد
_کیه!...
چقدر دلم برای لحن کودکانه اش تنگ شده بود!تقریبا بلند جواب میدهم
_منم قربونت برم!
صدایش جیغش و بعد قدمهای تندش که تبدیل به دویدن میشود را از پشت در مشنوم
_آخ جوووون خاله لیحانههههه...
بمن خاله میگوید!...کوچولوی دوس داشتنی. در را که باز میکند سریع میچسبد بمن!
چقدر با محبت!...حتما او هم دلش برای علی تنگ شده و میخواد هر طور شده خودش را خالی کند.
فشارش میدهم و دستش را میگیرم تا باهم وارد خانه شویم
_خوبی؟...چیکار میکردی؟مامان هست؟...
سرش را چند باری تکان میدهد
_اوهوم اوهوم...داشتم با موتوره داداش علی بازی میکردم...
و اشاره میکند به گوشه حیاط...
نگاهم میچرخد و روی موتورت که با آب بازی علی خیس شده قفل میشود.
هر چیزی که بوی تو رابدهد نفسم را میگیرد.
علی دستم را رها میکند و سمت در ساختمان میدود
_مامان مامان...بیا خاله اومده...
پشت سرش قدم برمیدارم درحالیکه نگاهم سمت موتورات با اشک میلرزد.خم میشوم و کفشم را در می آورم که زهرا خانوم در را باز میکند وبا دیدنم لبخندی عمیق و ازته دل میزند
_ریحانه!!!...از این ورا دختر!
سرم را با شرمندگی پایین میندازم
_ببخش مامان بی معرفتی عروستو!
دستهایش را باز میکند و مرا در آغوش میکشد
_این چه حرفیه!تو امانت علی منی...
این را میگوید و فشارم میدهد...گرم ...ودلتنگ!
💞
جمله اش دلم را لرزاند...#امانت_علی...
مراچنان در آغوش گرفته که کامل میتوان حس کردمیخواهد علی را در من جست و جو کند...دلم میسوزد و سرم را روی شانه اش میگذارم...
میدانم اگر چند دقیقه دیگر ادامه پیدا کند هر دو گریه مان میگیرد. برای همین خودم را کمی عقب میکشم و او خودش میفهمدو ادامه نمیدهد.
به راهرو میرود
_بیا عزیزم تو!...حتمن تشنته
...میرم یه لیوان شربت بیارم
_نه مادر جون زحمت میشه!
همانطور که به آشپزخانه میرود جواب میدهد
_زحمت چیه!...میخوای میتونی بری بالا!فاطمه کلاس نداره امروز...
چادرم را در می آورم و سمت راه پله میروم.بلند صدا میزنم
_فاطمهههههه...فاطمهههههه...
صدای باز شدن در و اینبار جیغ بنفش یه خرس گنده!
یک دفعه بالای پله ها ظاهر میشود
_واااای ریحااانههههه....ناااامرد...پله هارا دوتا یکی میکندو پایین می آییدو یکدفعه به آغوشم میپرد
دل همه مان برای هم تنگ شده بود...چون تقریبا تاقبل از رفتن علی هرروز همدیگرو میدیدیم...
محکم فشارم میدهد و صدای قرچ قروچ استخوانهای کمرم بلند میشود
میخندم و من هم فشارش میدهم...
چقد خوبه خواهر شوهر اینجوری!!!
نگاهم میکند
_چقد بی......و لب میزند"شعوری"
میخندم
_ممنون ممنون لطف داری...
💞
بازوام را نیشگون میگیرد
_بعله!الان لطف کردم که بهت بیشتر ازین نگفتم!!!...وقتیم زنگ میزدیم همش خواب بودی...
دلخور نگاهم میکند.گونه اش را میبوسم
_ببخشید!...
لبخند میزند و مرا یاد علی میندازد
_عب نداره فقط دیگه تکرار نشه!
سر کج میکنم
_چشم!
_خب بریم بالا لباستو عوض کن
همان لحظه صدای زهرا خانوم از پشت سر می آید
_وایسیداین شربتارم ببرید!
سینی که داخلش دو لیوان بزرگ شربت بود دست فاطمه میدهد
علی اصغر از هال بیرون میدود
_منم میخوام منم میخوااام
زهرا خانوم لبخندی میزند و دوباره به آشپز خانه میرود
_باشه خب چرا جیغ میزنی پسرم!
از پله ها بالا و داخل اتاق فاطمه میرویم.
در اتاقت بسته است!...
دلم میگیرد و سعی میکنم خیلی نگاه نکنم...
_ببینم!...سجاد کجاست؟
_داداش؟!...واع خواهر مگه نمیدونی اگر این بشر مسجد نره نماز جماعت تشکیل نمیشه!...
خنده ام میگیرد...
راست میگفت!سجاد همیشه مسجد بود!
شالم را در می آورم و روی تخت پرت میکنم اخم میکند و دست به کمر میزند
_اووو...توخونه خودتونم پرت میکنی؟
لبخند دندون نمایی میزنم
_اولش اوره!
گوشه چشمی نازک میکند و لیوان شربتم را دستم میدهد
_بیا بخور...نمردی تو این گرما اومدی؟
لیوان را میگیرم و در حالیکه با قاشق بلند داخلش همش میزنم جواب میدهم
_خب عشق به خانوادس دیگه!...
✍ ادامه دارد ...
کانال ایتا
@shahidmostafamousavi
کانال استیگرشهدا.عکس نوشته ها
@shahidaghseyedmostafamousavi
گروه
https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545
امروزفضیلت زنده نگه داشتن یادشهداکمترازشهادت نیست
مقام معظم رهبری
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🍃🌹پسرک فلافل فروش🌹🍃
#قسمت_شصت_و_چهارم
💟دوستي من با هادي ادامه داشت. زماني كه هادي در منزل ما كار مي كرد او
را بهتر شناختم.
🔘بسيار فعال و با ايمان بود. حتي يك بار نديدم كه در منزل ما سرش را بالا
بياورد.
🔆چند بار خانم من، كه جاي مادرهادي بود، برايش آب آورد. هادي فقط
زمين را نگاه مي كرد و سرش را بالا نمي گرفت.
✳من همان زمان به دوستانم گفتم:من به اين جوان تهراني بيشتر ازچشمان
خودم اطمينان دارم.
🔲بعد از آن، با معرفي بنده، منزل چند تن از طلبه ها را لوله كشي كرد. كار لوله كشي آب در مسجد را هم تكميل كرد.
🔗من و هادي خيلي رفيق شده بوديم. ديگر خيلي از حرفهايش را به من
مي زد.
🌟يك بار بحث خواستگاري پيش آمد. رفته بود منزل يكي از سادات علوي.
⭕آنجا خواسته بود كه همسرآينده اش پوشيه بزند. ظاهراً سر همين موضوع
جواب رد شنيده بود.
❇جاي ديگري صحبت كرد. قرار بودبارديگر با آمدن پدرش به خواستگاري
برود كه ديگر نشد.
🗣راوی حاج باقر شیرازی
⬅ادامه دارد....
📚برگرفته از کتاب شهید هادی ذوالفقاری
️❣❤️❣❤️❣❤️
❣❤️❣❤️❣❤️
✍ ادامه دارد ...
کانالهای ایتا
http://eitaa.com/shahidmostafamousavi
@shahidmostafamousavi
کانال استیگر.عکس.شهدا
@shahidaghseyedmostafamousavi
گروه
https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادشهداکمترازشهادت نیست
مقام معظم رهبری
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷