eitaa logo
شهیده نسرین افضل
573 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
4.5هزار ویدیو
9 فایل
شهیده نسرین افضل پیوسته دعای حضرت امیر (علیه السلام) را بر لب زمزمه می کرد: « الهی قلبی محجوب و نفسی معیوب. » ادمین خانم هادی دلها : @HADiDelhaO00
مشاهده در ایتا
دانلود
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• بَعدم قراره که ما با این رجز خوانی ها صحنه رو خالی کنیم؟ هیچ طوری نمی شه. صبح پا شدم و دیدم بوی چای تازه دم خونه رو برداشته. سر سفره نشستم و از نسرین پرسیدم: _ امروز چندمه؟ آهسته گفت: _ چهارم دی. نگاش کردم دیدم صورتش گُر گرفته. دست رو پیشونیش گذاشتم، داغ بود. پرسیدم: _ چیه ؟ نسرین دستم سوخت. تو که دیشب طوریت نبود. بی حال جواب داد: _ نمی دونم. فکر کنم سرما خوردم. الان استامینوفن می خورم، خوب میشم. براش لقمه گرفتم، نخورد. گفت: _ میل ندارم. گفتم: _ مدرسه نرو. بمون استراحت کن. جواب داد: _ نه، دیروز این برگه رو گذاشتن و اگه امروز نرم خوبیت نداره. گفتم: _ بریم دکتر؟ گفت: _ نه بابا! طوریم نیست که یه کم چاییدم. ازش خدا حافظی کردم و به روابط عمومی رفتم. تموم روز به فکرش بودم. دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. عصر زودتر خونه اومدم، دیدم دراز کشیده. به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹کلیپ |عیادت رهبر انقلاب از جانباز شهید «محمدتقی! میشنوی آقاجون؟ میشنوی عزیز؟ میشنوی؟ در آستانه‌ی بهشت، دم در بهشت، بین دنیا و بهشت قرار داری شما؛ خوشا به حالت...» 🌷 *تا ابد مدیون شهداییم نام و یادتان برای همیشه تاریخ جاودان ، راهتان پر روهرو باد در بهار ازادی جای شهدا خالی* 🕊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahidnasrinafzall
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هر چه عزت بیشتر... و چه درسی دادید به ما پرواز را ... @shahidnasrinafzall
برڪت روزمان از شماست ؛ ڪہ اگر نباشد ، ما ڪجا و یادتان ڪجا ..! @shahidnasrinafzall
📖 ″برشی از خاطرات″ @shahidnasrinafzall
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌‌‌🕊🌷 شهید بابک نوری هریس: تقوا يعنی اگه توی جمع همه گناه می‌کردند ، تو جوگیر نشی! یادت باشه که خدایی هست و حساب و کتابی . . .!🌱♥ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌🕊🌷 @shahidnasrinafzall
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل بَعدم قراره که ما با این رجز خوانی ها
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• دست رو پیشونیش گذاشتم: بازم داغ داغ بود. گفتم: _ پاشو بریم دکتر دیگه. گفت _ نیازی نیست خوب می شم. پرسیدم: _ غذا خوردی؟ جواب داد: _ میل ندارم هیچی نمی خورم براش غذا گرم کردم. آوردم دم دستش، ولی لب نزد. یادم افتاد اون شب مراسم یادبود یکی از شهداست که توی خونه های سازمانی پشت سد برگزار می شه. نسرین عاشق این جور برنامه ها بود. فکر کردم با اومدن به این مراسم، حال و هواش عوض می شه. اصلا شایدم یاد جمال افتاده که این طور شده. دستاشو گرفتم. چشم باز کرد. گفتم: _ نسرین جان! امشب مراسم یادبود اون شهید است. یادته که؟ دعای توسل دارن. حاضر شو با هم بریم. با صدایی که به زور در می اومد جواب داد: _ نه، عبدالله! من نمیام. تو خودت برو. سرم داره می ترکه. اصرار کردم: _ اون جا بیایی برات خوبه. یه کم گریه می کنی و سبک می شی. حتماً دوباره هوای جمالو کردی؟ اشک رو شیار گونه اش سرازیر شد و گفت: _ چه قدر دلم هوای جمال و کرده. ای کاش می شد پر بکشم و برم پیشش. به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• بغض کردم با اخم گفتم: _ این حرفا چی چیه؟! صد سال دیگه ان شاء الله پاشو حاضر شو بریم. توی همین صحبت ها بودیم که در زدن. فاطمه خانم بود. پرسید: _ شما هم مراسم می آین؟ از دیدنش خوشحال شدم. آهسته و طوری که نسرین نشنوه گفتم: _ این دوباره هوای جمالو کرده. راضیش کنین بیاد مراسم. با تعجب گفت: _ نسرین که عاشق دعاست! راضی کردن نمی خواد. گفتم: _ به کم حال نداره. فاطمه خانم داخل شد و به نسرین اصرار کرد که حتما در مراسم شرکت کنه. کمکش کرد تا حاضر شد. همیشه زیر مانتوش گرمکن سبز سپاه تنش بود. خانم ها لباس فرم سپاه نداشتن و نسرین به قدری عاشق سپاه بود که توی گرما و سرما این گرمکن رو می پوشید. می گفت که اگه شهید شدم، با لباس سبز سپاه باشه. بالاخره راه افتاد. خانم ها با ماشین سرهنگ شریف النسب که فرمانده تیپ دلاور ارتش بود رفتن و ما با یه وسیله ی دیگه از پشت سرشون حرکت کردیم. توی راه چشم از اطراف برنداشتم. انگار حس غریبی بهم می گفت که هر لحظه ممکنه تیراندازی بشه. آقای شاهنوش با خنده پرسید: _ چیه؟ عبدالله! ندیده بودم بترسی. جواب دادم: _ ترس چیه؟ نگران خانمم هستم؛ تب داره. نمی دونم چش شده؟ آقای شاهوش گفت: به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
بماندبه‌یادگار🤍:))
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا