2.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
والله ما ترکناک یا ابن الحیدر 🌿 .
#مقام_معظم_دلبری🌱
مادر!
تو بر مزار شهيد عزيز خويش
يك كاسه آب يخ
يك دسته گل بيار
زيرا كه من هنوز در اين خوابگاه خويش
لب تشنه حياتم
دل تشنه وطن
زيرا مني كه رفته به اين خواب جاودان
دلداده بهار و گل و سرو و لالهام
شهدا گاهی نگاهی🕊🥀
سلام صبحتون شهدایی
#گردان_کمیل
3.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یاحسین غریب تویی اربابم دل من.
#حاج_قاسم
در این تصویر 📸 تمام عاشقانه های دنیا را ببین..
این چشمان یک مادر #شهید است
وقتی برایش خبر پیدا شدن پیکر پسرش را بعد از ۲۸ سال آوردند
خیره شده به دستان همسرش
که میلرزد
و میگرید...!
مادر شهید محسن نبوی بعد از شنیدن خبر بازگشت پیکر فرزندش
#مدیون_شهدا_هستیم
آخرین روزهای اسفند 1364 بود. در بیمارستان مشغول فعالیت بودم. من تکنسین اتاق عمل و متخصص بیهوشی بودم. با توجه به عملیات رزمندگان اسلام، تعداد زیادی مجروح به بیمارستان منتقل شده بود. لحظهای استراحت نداشتیم. اتاق عمل مرتب آماده میشد و تیم جراحی وارد میشدند. داشتم از داخل راهروی بیمارستان به سمت اتاق عمل میرفتم که دیدم حتی کنار راهروها مجروح خوابیده. همینطور که جلو می رفتم، یک نفر مرا به اسم کوچک صدا زد. برگشتم، اما کسی را ندیدم! میخواستم بروم که دوباره صدایم کرد. دیدم مجروحی کنار راهروی بیمارستان روی تخت حمل بیمار از روی شکم خوابیده و تمام کمر او غرق در خون است.
رفتم بالای سر مجروح و گفتم: شما من رو صدا زدی؟ چشمانش را به سختی باز کرد و گفت: بله، من، کاظمینی. چشمانم از تعجب گرد شد. گفتم: محمدحسن اینجا چیکار میکنی؟ محمدحسن کاظمینی سالهای سال با من همکلاسی و رفیق بود. از زمانی که در شهرضا اصفهان زندگی میکردیم. حالا بعد از سالها در بیمارستانی در اصفهان او را میدیدم. او دو برادر داشت که قبل از خودش و در سالهای اول جنگ، در جبهه مفقود شده بودند؛ البته خیلی از دوستان میگفتند که برادران حسن اسیر شدهاند.
محمدحسن کاظمینی سال های سال با من همکلاسی و رفیق بود. از زمانی که در شهرضای اصفهان زندگی می کردیم. حالا بعد از سال ها در بیمارستانی در اصفهان او را میدیدم. او دو برادر داشت که قبل از خودش و در سالهای اول جنگ در جبهه مفقود شده بودند. البته خیلی از دوستان میگفتند که برادران حسن اسیر شده اند.
بلافاصله پرونده پزشکی اش را نگاه کردم. با یکی از جراحان مطرح بیمارستان که از دوستانم بود صحبت کردم و گفتم این همکلاسی من طبق پروندهاش چندین ترکش به ناحیه کمرش اصابت کرده و فاصله بین دو شانه چپ و راست را متلاشی کرده طوری که پوست و گوشت کمرش از بین رفته، دو برادر او هم قبلاً مفقود الاثر شدند. او زن و بچه هم دارد اگر می شود کاری برایش انجام دهید.
تیم جراحی خیلی سریع آماده شد و محمدحسن راهی اتاق عمل شد. دکتر همین که می خواست مشغول به کار شود، مرا صدا زد و گفت: باورم نمیشه، این مجروح چطور زنده مانده، بهقدری کمر او آسیب دیده که از پشت می توان حتی محفظه ای که ریه ها در آن قرار می گیرد مشاهده کرد! دکتر به من گفت: این غیر ممکن است، معمولاً در چنین شرایطی بیمار یکی دو ساعت بیشتر دوام نمی آورد. بعد گفت: من کار خودم را انجام می دهم. اما هیچ امیدی ندارم ، مراقبت های بعد از عمل بسیار مهم است. مراقب این دوستت باش. عمل تمام شد یادم هست حدود ۴۰ عدد گاز استریل را با بتادین آغشته کردند و روی محل زخم گذاشتم و پانسمان کردم .دایرهای به قطر حدود ۲۵ سانت، روی کمر او متلاشی بود. روز بعد دوباره به محمدحسن سر زدم، حالش کمی بهتر بود، خلاصه روز به روز حالش بهتر شد . یادم هست روز آخر اسفند حسابی برایش وقت گذاشتم، گفتم فردا روز اول عید است مردم و بستگان شما به بیمارستان و ملاقات مجروحین میآیند. بگذار حسابی تر و تمیز بشویم. همین طور که مشغول بودم و او هم روی شکم خوابیده بود، به من گفت: می خواهم به خاطر تشکر از زحماتی که برای من کشیدی یک ماجرای عجیب رو برات تعریف کنم. گفتم: بگو می شنوم.