#شهیدانہ
پسرش رو آورده بود محلِ کار.
از صبح که اومد ،
خودش رفت جلسه و محمد مهدی رو گذاشت پیشِ ما ...
پذیراییِ جلسه که تموم شد ، مقداری موز اضافه اومد.
یکی از موزها رو دادم به محمدمهدی...
نمی دانم حاج احمد برای چه کاری من رو احضار کرد.
وقتی رفتم داخل اتاق ،
محمدمهدی هم پشت سرم اومد. حاج احمد تا پسرش رو دید برافروخته شد،
طوری که تا حالا اینقدر عصبانی ندیده بودمش.
با صدای بلند گفت:
کی به شما گفته به پسرم موز بدین؟
گفتم: حاجی این بچه از صبح تا حالا هیچی نخورده ،
یه موز از سهم خودم بهش دادم...
نذاشت صحبتم تموم بشه.
دست کرد توی جیبش ،
بهم پول داد و گفت: همین الان میری یک کیلو موز میخری و میذاری جای یه دونه موزی که پسرم خورده...
#شهیدحاجاحمدکاظمی
منبع: کتاب احمد ، صفحه 137