🔰 کمک به خ !
●به فقرا و حاشیهنشینهای قرچک و ورامین خیلی کمک میکرد. ظرف و ظروف و روغن و خوار و بار ( ارزاق ) را بستهبندی میکرد و پشت نیسانش میگذاشت و شبها به خانه فقرا و ایتام میبرد و به آنها میداد.
مقدار از درآمدش را بدون اینکه کسی بداند به خیریه کمک میکرد.
●بعد از شهادت تماس گرفتند که فلانی هرماه مبلغی کمک میکردند، اما این ماه پولی واریز نشده که پدرش گفت پسرم شهید شده است.
● عادت نداشت کارهای خیری را میکند را برای کسی توضیح دهد. فقط یک بار آجیل عید را از هر چیز دو بسته خریده بود و داخل سری دوم یک کاغذ انداخته و نوشته بود«خ» وقتی تعجب مرا دید ، گفت : « اینها برای خیریه است .»
● سه روز بعد هز شهادتش از آسایشگاه کهریزک تماس گرفتند و جویای حال مهدی شدند وقتی گفتیم شهید شده با ناراحتی گفتند که ماهی ۶۰۰ هزار تومن به آسایشگاه کمک میکرد.
به نقل از همسر و مادر شهید | کتاب؛ بابا مهدی
🍃🥀 شهید مدافع حرم مهدی قاضیخانی گرامی باد🥀🌱
شهیدمهدی_قاضی_خانی 🌷🍃
@shahidnasrinafzall
شهادت آیت الله دستغیب سومین شهید محراب به دست منافقان(1360 ه ش)
@shahidnasrinafzall
کسی که بقایِ نامِ نیک را در صفحهی روزگار ناپایدار دانست، البته باقی را بَر فانی اختیار میکند، پس در حمایتِ دین و شریعت سینهی خود را سِپر میکند و از تیغِ مَلامت ابنایِ روزگار حَذر نمیکند.
ملّا احمد نراقی ⁃ معراج السعادة
@shahidnasrinafzall
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل فارسی هم بلد بودن. دختر کدخدا بهترین
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب دختری با روسری آبی |•
#شهیده_نسرین_افضل
این دورهها شد. هر روز که میآمدیم یکی_ دو شاگرد جدید داشتیم. یادم هست صبح زود از خواب پا میشدیم و همراه نسرین توی آبادی میگشتیم. صدای مرغ و خروسها و هوای پاک و تازه و صدای شُرشُر آب رودخانه ی کف دره، روحمون رو تازه میکرد. ریهها رو از هوای سالمِ روستا پُر میکردیم و از زیبایی طبیعت لذت میبردیم.
تا ظهر که کلاسها شروع بشه وقت داشتیم. به مردم روستا سر میزدیم و از مشکلاتشون میپرسیدیم.
چند روزی از ورودمون به آبادی گذشت. یک روز عصر وقتی از مدرسه برگشتیم، دختر کدخدا پیشمون اومد و گفت:
توی روستا رسمه وقتی مهمون از شهر میاد، مردم آبادی به نوبت دعوتش کنن. از امشب، هر شب خونه ی یکی از اهالی به صرف شام دعوتین.
از همون شب میزبان با فانوس اومد دنبالمون.
فقط من و نسرین رفتیم. هرچی اصرار کردیم که ما رومون نمیشه تنها بریم، دختر کدخدا همراهمون نیومد. میزبان از جلو فانوس میکشید و ما دنبالش میرفتیم.
غالب خونههای روستا شبیه هم بودن. بیشتر گِلی و یا آجری. بین یک تا دو اتاق داشتن. کوچهها خاکی بود و صبحها که کوچهها را آب پاشی میکردن، بوی نم خاک مَستمون میکرد. بیشتر مردم چند مرغ و خروس داشتن و هر خونهای که دعوت میشدیم، یکی از اینا رو برامون سر میبریدن و کباب میکردن و درسته سر سفره میگذاشتن.
اون شب هم همینطور شد. وقتی سفره ی شامو پهن کردن، دیدیم یک مرغ درسته وسط سفره توی دیسک گذاشتن. تمامی اهل منزل از اتاق بیرون رفتن تا ما
#کتاب_دختری_با_روسری_آبی
به قلم: فریبا طالش پور
ناشر: انتشارات فاتحان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کپی ممنوع!!!!🚫
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب دختری با روسری آبی |•
#شهیده_نسرین_افضل
راحت غذا بخوریم. نسرین پا شد و دنبالشون رفت، کلی اصرار کرد که ما تنهایی از گلومون پایین نمیره. نیومدن که نیومدن. گفتن رسمه که مهمون راحت باشه.
تعجب کردیم. نسرین گفت:
عجب رسمیه. مهمون دعوت میکنن و خودشون میرن بیرون!
انصافاً خیلی خوشمزه بود. اینم جز شرح وظایفمون شد؛ خوردن مرغ و خروسِ درسته، هر شب شام. فکر کنم توی اون مدت چند کیلو اضافه وزن پیدا کردیم. میدونستیم مردم وضع مالی خوبی ندارن و همون چند تا مرغ و خروسی که سرمایهشون هست به خاطر ما سر میبُرن. این شد که نسرین با دختر کدخدا صحبت کرد که اگه بشه دیگه خونه ی اهالی نریم، اما اون بهمون گفت:
این کار توهین به کل روستاییهاست. اگه نرین خیلی بهشون بر میخوره.
یه روز صبح نسرین صدام زد و گفت:
پاشو پاشو که امروز خیلی کار داریم، نشونیِ چند نفر رو از دختر کدخدا گرفتم که کس و کاری ندارن.
سریع آماده شدیم و راه افتادیم. پرسون، پرسون خونه ی بی بی رو که پیرزنی از قدیمیهای روستا بود، پیدا کردیم. بی بی چارقدی بسته و کمرش خم بود. میگفتن نود سالشه. شیارهای ریز و درشت صورتش نشون از رنج و کار سخت سالهای دور میداد.
نسرین دستهای چروکیدهشو بغل کرد و بوسید. همیشه به روابط عمومی قویش غبطه میخوردم.
وقتی داخل خونه اش شدیم، مات ماندیم. شاید باور نکنین اما بی بی حتی یه زیرانداز نداشت. به زور خودمونو نگه داشتیم.
نسرین پرسید:
ادامه دارد...
#کتاب_دختری_با_روسری_آبی
به قلم: فریبا طالش پور
ناشر: انتشارات فاتحان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کپی ممنوع!!!!🚫
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
1.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀🥀🥀
برادر شهیدم وقتی چشم تو بر من دوخته شده ، مگر میتوانم دست از پا خطا کنم ...
#شهید_گمنام
#شهید_ابراهیم_هادی
@shahidnasrinafzall