eitaa logo
شهیده نسرین افضل
549 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
5.2هزار ویدیو
15 فایل
شهیده نسرین افضل پیوسته دعای حضرت امیر (علیه السلام) را بر لب زمزمه می کرد: « الهی قلبی محجوب و نفسی معیوب. » ادمین خانم هادی دلها : @HADiDelhaO00
مشاهده در ایتا
دانلود
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• عصر روز چهارشنبه چهاردهم، فیلم خریدم. شب سر نماز عکس گرفتیم. یکشنبه ۶۰/۵/۱۸ همراه زهرا گویا یکسر به مدرسه اش رفتم: مدیرش خیلی زن خوبی است. یکی _ دو روزی است که امنیت حسابی به هم خورده و فقط من و چند نفر دیگر درسه می‌رویم. مدرسه‌ام نزدیک یکی از مقرهای سپاه است و امنیت دارد. از سپاه به بابایم تلفن زدم. گفتم که جواب نامه را بدهند و پول بفرستند و سلامم را به بقیه برسانند و خداحافظی کردم و آمدم. توی مدرسه سرم گیج می‌رفت چشم‌هایم می‌سوخت. از صبح در رابطه با همه چیز صحبت کردیم؛ حتی هوو برای زن خانه‌دار! عصر خونه اومدم دیدم خاله حالش خراب شده؛ طوری که دکتر پناهی به خوابگاهمان آمد. به خاطر او و معصومه که حالش بد بود، معاینه کرد و گفت: ادامه دارد... به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل عصر روز چهارشنبه چهاردهم، فیلم خریدم. ش
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• _ اینو باید بیمارستان منتقل کنیم. تا خود صبح دکتر می‌رفت و می آمد. گاهی مجله می‌خواندیم و گاهی چرت می‌زدیم. من و نسرین هم کم کم وضع مزاجی مان به هم خورد. حس کردیم معده‌هامان دارد به هم می‌ریزد. به نسرین گفتم: _ چرا اینطوری شدیم؟ فکری کرد و جواب داد: _ فکر کنم چون خونه نرفتیم، دلشوره گرفتیم. صبح بعد از نماز کمی خوابیدیم. دوشنبه ۶۰/۵/۱۹ امروز صبح با خاله و نسرین از بیمارستان آمدیم. دیدیم ای وای! همه بچه‌ها مسموم شدند؛ حتی برادرها. به خاطر گوشت ناهار که مانده و خیلی چرب و چیلی بود. همه قرص خوردیم. ننشستیم هِی یکی یکی حال شان وخیم می‌شد و می‌رفتند بیمارستان. اوضاع حسابی به هم ریخت. دوباره حال خاله بد شد. حال معصومه هم وخیم بود. باز خاله را بیمارستان بردند. چند تا دکتر روی او کار کردند. باز قرص و آمپول مسکن. این بار بچه‌ها نگذاشتن من همراهش بروم. به خاطر همین دلم شور می‌زد. مریم و افسانه و طیبه همراه یک نفر دیگر کارها را می‌کردند و شده بودند پرستار. صبحانه نخوردیم؛ چون مریض بودیم. خاله تا ساعت یک توی بیمارستان بود و مریم جایش را با مستانه و افسانه عوض کرد؛ چون خیلی خسته شد. امروز هیچکس مدرسه نرفت؛ اما من قصر داشتم ظهر بروم. دکتر پناهی به خاطر وضعیت بچه‌ها آمد سر زد، قرص و آمپول آورد به همه داد و از دم یکی یک سرم به آنانی به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• زد که وضع وخیم‌تری داشتند. ظهر مدرسه یک ساعت کلاس رفتم. ساعت دو و ربع کم رفتم. ساعت سه و نیم راننده با عجله آمد دنبالم و من را برگردان خانه. دل مدیر شور زد و نگران شد. خودم دلشوره گرفتم. توی خانه گفتند که درگیری شده و ضد انقلابی‌ها کتابخانه بعثت را منفجر کردند.(*) تا شب صدای تیر می‌آمد. درگیری شدید بود. عصر، خاله ام را روی برانکارد آوردند که من از دیدنش وضعیتش زهره‌ام رفت و شروع به گریه کردم. گذاشتندش روی زمین و به زور به کمک مستانه و مریم روی پتو خوابوندیمش. بدنش خیلی ضعیف شده بود. دکتر پناهی فوری بهش سرم وصل کرد. بعد فرزانه را بیمارستان بردند که حالش خوب شد و آوردند تو خانه بستری شد. بقیه بچه‌ها هم پهلویش قطار شده و خوابیده بودند. بنده ی خدا پناهی تا چند روز چشم روی هم نگذاشت. امروز عصر دوباره کتابخانه ی بعثت را منفجر کردند. قرار شد برای خاله حتماً برگه ی اعزام بگیرند. مریم بختیاری سرپرستی مریض‌ها را به عهده گرفت. شب مریم و نجمه تا صبح بیدار موندند و نگذاشتند من بیدار بمانم. شب با سید هاشمی ________________ * برادر یاوری رو هم به شهادت رسوندن. نسرین خیلی بی‌قراری می‌کرد. مدام اشک می‌ریخت و می‌گفت: _ منم همراهش بودم، اما تیر به اون خورد، چرا من لیاقت نداشتم، چرا من شهید نشدم؟! نسرین، به جز مدرسه توی کارهای فرهنگی و اجرایی هم مسئولیت داشت و مدام همراه برادرها به سپاه ارومیه سنندج رفت و آمد می‌کرد. از شنیدن خبر شهادت برادر یاوری که از بچه‌های سپاه بود، همه متاثر شدیم و اشک ریختیم. ادامه دارد.. به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل زد که وضع وخیم‌تری داشتند. ظهر مدرسه یک
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• به خانه فرماندار رفتم و تلفن زدم و دایی تلفن گفتم: _ خاله مریضه و سرم بهش زدن و بیست و پنج سی سی والیوم بهش دادن. شنبه ۶۰/۵/۲۰ به خاطر امنیت مدرسه‌ها جلسه تشکیل دادند. قرار شد فقط من بروم مدرسه. گفتند که جلوی مدرسه سپاه مقر دارد و فقط این برود. بعد از ظهر سمیه رحیمی که از بچه‌های تبریز یا تهران بود را ترور کردند که ناموفق شد.(*) چهارشنبه ۶۰/۵/۲۱ برادر هاشمی آمد که تیر بار آموزش بدهد. نسرین گفت: _ زود بریم پایین. دانه دانه باز و بسته‌اش کردیم. بعد آمدیم بالا شام خوردیم. دو تا از خواهرها دیر کردند که نگران شدیم. برادر هاشمی دنبال شان رفت که نکند توی درگیری گیر کرده باشند؟ شکر خدا سالم رسیدند خانه. امروز خبر دادن نماینده ی امام آمده و می‌خواهد برای مان حرف بزند. خیلی خوشحال شدیم. ما را به مسجد جامع شهر مهاباد بردند. او هم آمد و قدری صحبت کرد. _______________ * این‌ها هِی به طرفش تیراندازی کردن و اینم چادرش رو باز کرده و زیگزاگی دویده که تیر بهش نخوره. اعظم خانم به همراه یکی از زن‌های کُرد مهمونمون بودن و هِی به رحیمی می‌خندیدن و می‌گفتن این شهید زنده است! به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• پنجشنبه ۶۰/۵/۲۲ رفتیم سر کلاس. بعد که برگشتیم، بچه‌ها داشتند سرود ولایت فقیه تمرین می‌کردند. یکسری روسری قرار شد برای بچه‌ها ببرم. عصرش همین طور صدای تیراندازی می آمد. یکی از برادرها تصادف کرده (آقای زارع). صدای تیراندازی لحظه ای قطع نمی‌شود. یکی از منگوری‌ها هم زخمی شده. درگیری شدید است. برای چندمین بار کتاب خانه بعثت را منفجر کردند. نمی‌دانم این کتابخانه چند تا جوان داشته؟ ظهر درباره ی امنیت ما در مدارس جلسه گذاشتند. (خدیجه) نجمه هم پیش ما بود. جمعه ۶۰/۵/۲۳ امروز دکتر پناهی آمد به خاله سوزن زد و نجمه را هم معاینه کرد. مریم و زرین و طاهره از حمام آمدند. بعد من و طیبه رفتیم. (خونه آقای عرب نژاد رفتیم؛ چون آبگرمکن داشتند) بعد نیم ساعتی پیش زن آقای عرب نژاد نشستیم. زهرا خاله‌ام را حمام بردیم. چون حالش بد بود، خودش نمی‌توانست استحمام کند. نماز مغرب و عشا را همان جا خواندیم. ساعت ده ربع کم خواستیم برگردیم خانه، درگیری به قدری شدید بود که نتوانستیم پایمان را از در بیرون بگذاریم. قدری که سر و صداها خوابید، خانم عرب نژاد بی سیم به سپاه زد که تیراندازی نکنند. بچه‌ها به خاطر برگه ی اعزام خاله از من رضایت گرفتند. امروز بچه‌ها ناهار ادامه دارد... به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل پنجشنبه ۶۰/۵/۲۲ رفتیم سر کلاس. بعد که ب
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• تمامه پلو پختن. شب خیلی خندیدیم. شنبه ۶۰/۵/۲۴ صبح توی خانه خاله خوابیده بود و ناله می‌کرد. من همه جا را جارو زدم و لباس شستم. نسرین، خاله و نجمه و مریم را بیمارستان برد. مریم خودش مریض بود. نسرین که برگشت، گفت: _ درگیری شدیدی بین ارتش و سپاه با دموکرات‌هاست. با لباس کردیِ نجمه عکس گرفتیم. شب چند نفر را گرفتند و یک شهید دادیم و از آنان چند گروگان گرفتیم. شب نخوابیدیم، رفتیم پایین. دعای توسل و نماز جماعت و بحث ایدئولوژی درباره ی سوره والعصر با برادر انوش و محمدیان بود. من عصر به بهداری برای اعزام خاله رفتم. درگیری لحظه به لحظه شدیدتر می‌شد. منوّرها (خمپاره نوردار) رد می‌شدند و هر آن امکان داشت همه ی ما بمیریم. خاله بسیار اوقاتش تلخ شد؛ به خاطر آمدن دکتر و دادن برگه ی اعزام. شب پایین خوابیدیم. صدای خمپاره‌ها بیشتر شد. برادرها جای دیگری رفتند و چند تای شان کشیک دادند. (هاشمی، زارع و نادری) آماده ی تیراندازی بودند. شب سالگرد حزب دموکرات بود. یک شنبه ۶۰/۵/۲۵ سی و ششمین سالگرد حزب دموکرات. از صبح خانه بودیم. صبح با طاهره و طیبه عکس گرفتیم.(با اسلحه در حال سنگر گیری) ظهر نشستیم با بچه‌ها خاطره نوشتیم که طاهره و زرین و طیبه از روی ما نوشتند؛ حتی بعد از ناهار هم نوشتیم. خاله‌ام را صبح به ارومیه بردند. نسرین و خدیجه همراهش رفتند. صبح مقداری صدای خمپاره بود. بعد از ظهر کلاس ایدئولوژی به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• داشتیم با آقای انوشه و محمدیان. کلاس جالب بود. امشب هم صدای تیراندازی بود بچه‌ها داشتند ضبط می‌کردند. همه فهمیدیم آقای انوش مستانه را خواستگاری کرده. دوشنبه ۶۰/۵/۲۶ درست یک ماه و دو روز بود که از مامانم جدا بودم. مریم و مستانه کریدورها را می‌شویند. طیبه (کرمانی) آمد خداحافظی. من ظرف‌ها را شستم. همه نگران نسرین و خاله و نجمه بودیم؛ با دکتر پناهی و برادر هاشمی که همراهشان رفتند. دلمان شور می‌زد. بچه‌ها تلفن زدند ارومیه و گفتند که زود برگردید. دل همه گرفته بود و دنبال بهانه برای گریه می‌گشتیم. شب برق نبود. امروز عصر می‌خواستند بچه‌های یک ماشین رو ترور کنند که ناموفق بود. سه‌شنبه ۶۰/۵/۲۷ صبح تا از خواب بیدار شدیم، بهمان خبر دادند که آیت الله محلاتی از دنیا رفتند. بعد از ظهر ظرف‌ها را شستیم. چرت زدیم. همین طور از صبح دل همه شور می زد. ولوله داشتیم. به خاطر چی؟ نمی‌دانم. یک دفعه سر و صدایی بلند شد. از خواب پریدیم. دیدیم صدا از توی حیاط می‌آید. از ترس نگاه کردیم. دیدیم نسرین از ارومیه برگشته؛ با سر و وضع آشفته، خاکی و خونی. از پایش خون می‌آمد(*). ___________________ * نشسته بود کف حیاط گریه می‌کرد. بند دلمون پاره شد. با برادرها ریختیم توی حیاط و دورش جمع شدیم. برادر هاشمی هم اومد توی حیاط. دیدیم اینم بدجور زخمی شده و همین طور ازش خون میره و داره گریه می‌کنه. پرسیدیم: _ چی شده؟ با ناله گفتن: _ پناهی شهید شده. اونو توی راه اول شهر مهاباد زده بودن. توی سر خودمون زدیم و شروع به گریه و زاری کردیم. برادر هاشمی و نسرین از همه ‌تاب‌تر بودن. می‌گفتن که چرا ما شهید نشدیم؟! ما هم با پناهی بودیم. اینا رو به زور بردیم داخل و دنبال دکتر فرستادیم. توی های های گریه تعریف کردن که گروهک‌ها از قبل این‌ها رو تحت نظر داشتن. سه بار به ماشینشون زدند تا پرت شن توی دره. دست آخر ماشینو به رگبار بستن و گلوله به سر پناهی خورده. نسرین داشت خودش رو می‌کشت هی می‌گفت: _ من کنارش بودم، چرا زنده‌ام؟! خونه شده بود ماتم سرا. ناهار کوکو و دمی بود؛ اما کسی لب نزد. به زور چند تا پسته دادن برادر هاشمی بخوره. مریم بختیاری هم غش کرد. پناهی این آخری‌ها به واسطه ی نسرین ازش خواستگاری کرده بود. ادامه دارد.. به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل داشتیم با آقای انوشه و محمدیان. کلاس جا
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• برادر هاشمی و نسرین را بیمارستان بردند. نوار نوحه گذاشتیم و گریه کردیم و درباره ی دکتر حرف زدیم. خاله و نجمه ارومیه بودند. موقع نماز مغرب هاشمی و نسرین را از بیمارستان آوردند خانه. نسرین همین طور گریه میکرد. می گفت که موقع برگشت از ارومیه، با دکتر پناهی رفتند تبریز تا دکتر یک سری به مادرش بزند. دکتر حمام رفته و با مادرش خداحافظی کرده. هاشمی گفت که با هم رفتیم عکاس خانه. دکتر گفته که میخواهد عکس حجله ای بگیرد! به عکاس می گوید: _ عکس رو بزرگ کن. بعد خودش یک قاب هم برایش انتخاب میکند تا عکس را توی آن بگذارند. آقای هاشمی گفت: _ چقدر سربه سرش گذاشتم سر اون عکس گرفتن؟! هی گریه م کرد و حرفهای پناهی را برایمان تکرار میکرد. می دانست رفتنی است و به مهاباد برنمی گردد. بین نماز دعای توسل خواندیم که هاشمی بی هوش شد. چند نفر دیگر هم غش کردند. هر کار کردیم، مریم و فرزانه به هوش نیامدند. همه حال شان بهم خورده بود. من قلبم درد گرفت. آقای افشاریان نمی دانست چه کار کند و چند جا باشد؟! می رفت یک سر به برادرها میزد دوباره می آمد پیش به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• ما. این قدر آب یخ توی سر و صورت بچه ها باشیدیم تا هوش آمدند. چهارشنبه ۶۰/۵/۲۸ ظهر بادمجان سرخ کردیم. عصر کلاس ایدئولوژی داشتیم. ساعت هفت رفتیم فرمانداری تلفن بزنیم ارومیه احوال خانه ام را بپرسم. عصر نسرین و یک نفر دیگر با ماشین حسین کرد، پیش منگوری ها رفت.(*) شب پای سفره نشستیم و عکس گرفتیم. شام تخم مرغ خوردیم. پنج شنبه ۶۰/۵/۲۹ صبحانه خوردیم. خبر دادند که فردا صبح قرار است حرکت کنیم و برگردیم شیراز. به سپاه پیشنهاد دادیم که می خواهیم برای پناهی ختم بگیریم. سفارش دادیم خرما آوردند. برایشان حلوا درست کردیم. همه نشستیم و توی قابلمه ی بزرگی که برای مان غذا می آوردند، خرما را هسته گرفتیم. عکس هم گرفتیم. خرماها را با آرد قاطی کردیم. حلوا بختیم. شب بردیم سپاه توی سالن که برایش مراسم گرفتند، نشستیم. دوربین هم دست برادر افشاریان دادیم تا برای مان فیلم بخرد. از روابط عمومی یک سری پوستر به عنوان یادگاری گرفتیم. جمعه ۶۰/۵/۳۰ بعد از صبحانه کلاس ایدئولوژی رفتیم. امروز مشغول بستن وسایل و خداحافظی جهت برگشت به شیراز بودیم. شنبه ۶۰/۵/۳۱ حرکت از مهاباد به قصد شیراز. یکشنبه ۶۰/۶/۱ راننده که خدا حفظش کند، خیلی تند می رود. ناهار در سیاه زنجان بودیم. بعد از استراحت و ناهار (نان و خرما) و نماز، سوار ماشین شدیم. هوای مینی بوس معتدل بود. با نوحه‌ها و سرود انقلابی که ما ___________ ادامه دارد.. به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل ما. این قدر آب یخ توی سر و صورت بچه ها
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• گذاشته بودیم، رویاانگیزتر می شد. همه رفته بودند توی حال. پنج و نیم تاکستان بودیم. هر چه جلوتر می رفتیم هوا دل گیرتر می شد. پنج و چهل دقیقه برای پنچرگیری ایستادیم و بستنی خوردیم. شش و پانزده دقیقه قزوین رسیدیم. آن جا در هوای آلوده برای تعویض لوله اگزور ایستادیم. ساعت هفت ربع کم، به سمت تهران حرکت کردیم. در راه برای جماران نقشه می ریختیم. گفتیم که برویم جماران، جمکران با بهشت زهرا؟ کلی صحبت کردیم و بالاخره تصمیم بر این شد که برویم قم. تا ساعت یازده در خیابانهای تهران دور زدیم تا به جاده قم برسیم. ساعت ده و نیم یک مسافرخانه بدون آب نگه داشت که نماز خواندیم. ساعت یک ده دقیقه کم، به قم رسیدیم. آن جا به خانه ی پاسداری رفتیم و شب خوابیدیم. صبح بلند شدیم و نماز خواندیم(*). دیدیم یک سفره صبحانه پهنه است؛ کوکوسبزی و نیمرو و چای شیرین بود. خیلی مزه داد. بعد به سوی حرم حضرت معصومه (س) حرکت کردیم. تا وارد شدیم، احساس کردیم مشهد هستیم. بدنم لرزش عجیبی داشت. ناخودآگاه گفتم: _ السلام علیک یا علی بن موسی الرضا المرتضى عليه السلام. زیارت که کردیم، احساس کردم دیگر هیچ غمی ندارم. همه را دعا کردم. نشستیم دعای توسل خواندن با بچه ها. از آن جا حرکت کردیم به سمت شیراز که اتفاق خاصی توی راه نیفتاد. شیراز که رسیدیم اول راننده گفت: ______________ * اونجا ربع ساعتی ایستادیم. بعد خانه ی یکی از پاسداران رفتیم که فهمیدیم شیرازی است. گفتن که حتما باید توقف کنین و مناسب نیست این موقع شب در حرکت باشین. بنده ی خدا نمی دوست این موقع شب رختخواب از کجا بیاره؟! با مشکل صبحانه ما هم روبه رو بود. ولی گفت: _ چون اینا شیرازین منم شیرازیم، هر جور شده ازشون پذیرایی می کنم. بنده ی خدا با خانواده خیلی به زحمت افتادن. به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• _ می رم سیاه بعد گفت: _ سه مسیر میرم. هر کس هر جا خواست پیاده شه. چهارراه حافظیه نسرین پیاده شد. زهرا و فرزانه و افسانه و معصومه سر دزک پیاده شدند و منم همراه یکی _ دو تا از بچه ها نزدیک خانه مان از ماشین پایین آمدم. توی راه دفترم را دادم بچه ها تا هر کدام برایم چند خط یادگاری بنویسند. این هم یادگاری نسرین است: _ ای خواهر به تو از فاطمه این گونه خطاب است ارزنده ترین زینت زن حفظ حجاب است همیشه به یاد خواهرات و شهیدان گلگون کفن ایران باش. با آرزوی موفقیت. تبریز ساعت ۸ و یک دقیقه کم ۶۰/۶/۱ خواهرت نسرین. پایان این قسمت به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
فَأَخْرِجْنِي مِنْ قَبْرِي، مُؤْتَزِراً كَفَنِي، شاهِراً سَيْفِي.. ما را چون وقت ظهور اینگونه بخواه... @shahidnasrinafzall