شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل _ می رم سیاه بعد گفت: _ سه مسیر میرم. ه
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب دختری با روسری آبی |•
#شهیده_نسرین_افضل
"تحقیق در اصفهان"
راوی: فاطمه مختارزادگان
پسر عمه ام، یعنی برادر مریم بختیاری، ساکن اصفهان بود. توی راه برگشت از مهاباد، مریم کنارم نشست و گفت:
_ مستانه جون! برات به پیشنهاد دارم. الان مامانم اومده اصفهان، چطوره من و تو اصفهان پیاده بشیم و قبل از این که آقای انوش واسه خواستگاری شیراز بیاد، تحقیقاتی انجام بدیم. این بهترین فرصته. چی میگی؟
خوشحال شدم. از این بهتر نمی شد. آدرس محل کار و خونه ی آقای انوش رو داشتم و می تونستیم راجع بهش تحقیق کنیم.
من و مریم اصفهان پیاده شدیم و یک راست سراغ تحقیقات رفتیم. برگه ای رو که آدرس خونه و محل کار نوش بود، از لای دفترچه خاطرات برداشتم و پرسون پرسون رفتیم تا محله شون رو پیدا کردیم.
درست عین بنگاه دارا که میخوان معامله انجام بدن. سر تا پای محله شون رو برانداز کردیم؛ تا رسیدیم سر کوچه شون. دیدیم دو - سه تا خانم زیرانداز بهن کردن و نشستن. چادر گلدار سرشون بود. مریم پرسید:
#کتاب_دختری_با_روسری_آبی
به قلم: فریبا طالش پور
ناشر: انتشارات فاتحان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کپی ممنوع!!!!🚫
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب دختری با روسری آبی |•
#شهیده_نسرین_افضل
_ ببخشید! منزل آقای شاهنوش کدومه؟ (چون اسم اصلیش شاهنوش بود.)
همه شون با هم گفتن:
_ چطور مگه؟ طوریش شده؟
مریم با عجله جواب داد:
_ نه که طوریش نشده، سالمه.
اینا پا شدن به نگاه به سر تا پای ما انداختن و یکی شون گفت:
_ راستشو بگین. شماها غریبین. مال اصفهون نیستین. اگه اتفاقی واسش افتاده، بگین.
یکی دیگه شون پُشتش در اومد و گفت:
_ من همسایه ی دیوار به دیوار شونم. اگه پسرشون شهید شده، به من بگین. خودم یه جوری به خونوادشون خبر میدم.
من گفتم:
_ نه بابا! خیالتون راحت، اتفاقی نیفتاده.
گفتن:
_ خب، پس باهاشون چی کار دارین؟ ما همه کس و کارشونو میشناسیم. شماها آشناشون نیستین.
مونده بودیم چی بگیم؟! مریم گفت:
_ می دونین چیه؟ یکی از دوستای علی آقا، پسرشون شهید شده می خوایم از خونوادشون تقاضا کنیم یه جوری به خونواده ی اون بنده خدا خبر بدن.
بهمون شک کردن. چپ چپ نگاه من و مریم انداختن. دست و پامونو گم کردیم و سریع برگشتیم. گفتیم:
_ الان گیر می افتیم و خیلی ناجور میشه.
ادامه دارد...
#کتاب_دختری_با_روسری_آبی
به قلم: فریبا طالش پور
ناشر: انتشارات فاتحان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کپی ممنوع!!!!🚫
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل _ ببخشید! منزل آقای شاهنوش کدومه؟ (چون
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب دختری با روسری آبی |•
#شهیده_نسرین_افضل
رفتیم آدرس محل کاری که داشتیم، توی سپاه اصفهان. مریم با چند تا از
برادرای سپاه صحبت کرد. گفت:
_ این قراره بیاد خواستگاری یکی از آشناهامون. میخوایم ببینیم چه جور آدمیه؟ اهله؟ نیست؟...
اونام تا جا داشت، تعریف کردن از آقای انوش. گفتن:
_ خیلی پسر خوبیه، از اون فعالاست. توی جریان پیروزی انقلاب هم توی
مساجد اعلامیه می خونده و سرشناسه.
یکی از برادرای سیاه گفت:
_ الانم مهاباده.
دو روز اصفهان موندیم و برگشتیم شیراز. مریم زودتر از خودم خونه اومد. بابام گفت:
_ دخترم! کجا موندی؟ دو روزه خواهرت برگشته.
مریم از من بزرگ تر بود و مامان و بابام خیلی قبولش داشتن. براشون توضیح داد که عمه اصفهان بود، ما هم رفتیم سرش زدیم و هم درباره ی خونواده ی شاهنوش تحقیق کردیم که وقتی اومدن خواستگاری، با اطمینان خاطر بهشون جواب بدین و بدونین خونواده اش چه جوره؟ بابام با دلخوری گفت:
_ حالا کی خواست به این پسره دختر بده؟!
مامان هم اضافه کرد:
_ منهم من دختر به غریب و راه دور نمیدم. اونم مستانه جونو که نفسم به نفسش بنده.
همون روز عصر پیش نسرین رفتم و قضیه مخالفت خونواده رو مطرح کردم. بهم آرامش و قوت قلب داد و گفت:
#کتاب_دختری_با_روسری_آبی
به قلم: فریبا طالش پور
ناشر: انتشارات فاتحان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کپی ممنوع!!!!🚫
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب دختری با روسری آبی |•
#شهیده_نسرین_افضل
_ خدا کریمه.
همون شب اومد خونه مون. سر شام صحبت رو کشوند به مهاباد و صدا و سیما و فعالیت هاش. بعد از شام هم ضبط صوت مون رو آورد و نواری از کیفش خارج کرد و توی جای نوار ضبط گذاشت. تعجب کردم آهسته توی گوشش گفتم:
_ این چیه نسرین؟
لبخندی تحویلم داد و گفت:
_ صبر کن، همه چیز معلوم میشه.
بعد مامان و بابام رو کنار ضبط نشوند و دکمه اش رو زد. دیدم به نفر داره گویندگی میکنه. انگار مجری رادیو تلوزیون باشه، اون جوری صداش آشنا بود. به مقدار که رفت جلوتر، دیدم اِ! این که آقای انوشه! در گوش نسرین گفتم:
_ خیلی بلایی! اینو از کجا گیر آوردی؟
آهسته گفت:
_ کار راحتی نبود. اما چون میدونستم به کار می آد، هر طور بود، گرفتمش.
بعد رو به بابام پرسید؛
_ خب، حاج آقا! نظرتون راجع به این گوینده چیه؟
مطلب تفسیر سیاسی مسائل روز بود. آقای انوش با صدای گیرا حرف می زد.
بابام سری تکون داد و گفت:
_ خوب مسلطه. خب، حالا این قضیه اش چی هست؟ شهید شده؟
نسرین خندید و گفت:
_ نه حاج! خدا نکته. این همونیه که اگه اجازه بدین، می خواد بیاد دست بوستون تا به غلامی قبولش کنین.
بعد هم با آب و تاب براشون گفت که به مهاباده و به آقای شاهنوش.
ادامه دارد...
#کتاب_دختری_با_روسری_آبی
به قلم: فریبا طالش پور
ناشر: انتشارات فاتحان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کپی ممنوع!!!!🚫
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل _ خدا کریمه. همون شب اومد خونه مون. سر
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب دختری با روسری آبی |•
#شهیده_نسرین_افضل
کم کم اخم های مامان و بابام باز شد. نواره کار خودش رو کرد. گفتن:
_ خب، اگه می خوان بیان خواستگاری، بیان اما منتظر جواب مثبت نباشن. هیچ قولی نمی دیم.
توی این چند روز، آقای شاهنوش از طریق نسرین برام پیغام می فرستاد و خبر می گرفت؛ چون اونا خونه شون تلفن داشتن اما ما نداشتیم. رابط مون نسرین شد.
همون شب هم نسرین باهاش تماس گرفت و اطلاع داد می تونن بیان خواستگاری. اینم سریع مرخصی گرفت و دو سه روز بعد خونواده اش رو با پیکان از اصفهان آورد شیراز برای خواستگاری.
خیلی دلشوره داشتم؛ اما شکر خدا همین که آقای شاهنوش و خونوادش به منزل ما اومدن و بابام چند کلمه باهاش حرف زد، آروم گرفت و راضی شد. دو روز بعد خرید رفتیم. همه چیز این قدر به سرعت پیشرفت که خودم هم گیج شدم. موقع خرید هر کی خواست همراه مون بیاد، گفتم:
_ نه نیازی نیست.
با توافق آقای شاهنوش سه نفری رفتیم خرید؛ من و اون و تسرین.
هر دومون میخواستیم نسرین باشه. همه ی خرید ما یه حلقه بود و یه پارچه ی مغز پسته ای که دادم مامانِ پوست فروش برام پیراهن عروس دوخت، یه قواره چادر سفید و یه جفت کفش طوسی جلو باز. یه دست کت و شلوار هم آقای شاهنوش گرفت. آینه و شمعدون هم کرایه کردیم. (*)
_________
بعد از سی سال زندگی مشترک با علی آقا، تازه متوجه شدم که پول خرید اون روز رو نسرین بهش فرض داده؛ چون آقای شاهنوش تصور نمی کرده همون بار اول کار به خرید بکشه، پول کافی همراه نداشته و نمی خواسته خونواده خودش اینو بدونن. نسرین خودش مقداری پول
به آقای شاهنوش داده و گفته:
_ اگه کم آوردین ازش استفاده کنین؛ منم مثل خواهرتون بدونین.
#کتاب_دختری_با_روسری_آبی
به قلم: فریبا طالش پور
ناشر: انتشارات فاتحان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کپی ممنوع!!!!🚫
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب دختری با روسری آبی |•
#شهیده_نسرین_افضل
آرایشگاه هم نرفتم. مریم قدری موهامو درست کرد. اون موقع ازدواج ها خیلی ساده بود. جهاز هم نبردم.
روز ۶۰/۶/۲۹ مراسم ازدواج ما خیلی ساده برگزار شد. نسرین از این که این وصلت سر گرفت، خوشحال شد؛ اما از این که من به مهاباد بر می گشتم و او نه، خیلی غصه دار. توی عکس هایی که روز مراسم انداختیم و نسرین توشه، چشماش پر از غمه که سعی داشت مخفی کنه. دو روز بعد از ازدواجم، من و علی آقا همراه پیکان قرمز رنگی که از نزدیکاش امانت گرفت، راهی اصفهان شدیم. خونوادش جلوتر رفتن. لحظه ی خدا حافظی با خانواده ام همش گریه و زاری کردم. سوار ماشین شدیم و تا پلیس راه شیراز اومدیم. علی آقا دید گریه ام کم نشد هیچ، هر دقیقه هق هقم بلندتر میشه، هر کار کرد، آروم نشدم. پلیس راه نگه داشت و گفت:
_ حب، میگی چی کار کنم؟
منم همون طور با هق هق جواب دادم:
_ هیچی. می خوام برگردم خونه مون!
این بنده ی خدا هم ماشین رو سر و ته کرد و برگشتیم شیراز. وقتی رنگ در خونه مون رو زد و مامانم اومد دم در، ترسید چه طور شده که ما برگشتیم؟! علی آقا هم گفت:
_ مادر جون این گریه کرد. گفت میخوام برگردم، منم آوردمش.
اون شب رو پیش مامان بابام موندیم. فردا صبحش آروم تر شدم و رفتیم اصفهان. البته باز هم گریه کردم ولی کمتر. دو روزی اصفهان بودیم و بعد اومدیم مهاباد و یکسر به سپاه رفتیم تا برای اسکان مون جایی رو در نظر بگیرن.
یکی _ دو تا خونه اون ورتر از جای قبلی مون ساکن شدیم. به جز ما یک زوج
ادامه دارد...
#کتاب_دختری_با_روسری_آبی
به قلم: فریبا طالش پور
ناشر: انتشارات فاتحان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کپی ممنوع!!!!🚫
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل آرایشگاه هم نرفتم. مریم قدری موهامو درس
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب دختری با روسری آبی |•
#شهیده_نسرین_افضل
دیگه هم بودن. یک اتاق دست ما بود، یکی هم دست اونا. آشپز خونه و دست شویی هم مشترک استفاده می کردیم. حتی یک قاشق هم به عنوان جهیزیه با خود نبردم. سپاه یک تخته فرش و یک تلویزیون و تعدادی کاسه و بشقاب و قابلمه از محل کمک های مردمی در اختیارمون گذاشت. پدر آقای شاهنوش هم همراه مون اومد و چند روزی موند. یکی _ دو روز از سپاه غذای آماده می گرفتیم. شب دوم یا سوم برای علی آقا مهمون اومد. از بچه های سپاه بود. پدر شوهرم از من خواست غذایی برای شام آماده کنم. منم آشپزی بلد نبودم و به عنوان اولین غذا تخم مرغ نیم رو پختم و جلوی مهمون گذاشتم. پدر شوهرم یه مقدار جا خورد و یواشکی به علی آقا گفت:
_ پسرجون این آشپزی بلد نیست؟!
علی آقا هم جواب داد:
_ طوری نیست، کم کم یاد میگیره.
بعد از این که پدر شوهرم رفت و تنها شدیم، دوباره گریه و زاری رو از سر گرفتم. علی آقا هم به این در و اون در زد تا زودتر جایی مشغول به کار بشم و کم تر احساس ناراحتی کنم. چند روز بعد از برگشتن مون، به عنوان همسر رئیس صدا و سیما (نه به عنوان خواهر جهادگر که حساسیت گروهک ها رو برانگیزه) توی روابط عمومی آموزش و پرورش مشغول به کار شدم. تا ظهر اون جا بودم و عصرها هم آقای شاهنوش خونه می اومد. تموم فکر و ذکرم پیش نسرین و بقیه بچه ها بود. دلم براشون به ذره شده بود. مدام یاد خاطراتم با اون ها بودم. نبود نسرین خیلی آزارم می داد. روزی نبود که با آقای شاهنوش درباره ی نسرین حرف نزنیم. علی آقا همش میگفت:
_ کاش یه جور بشه که بتونیم اینو برگردونیم این جا.
#کتاب_دختری_با_روسری_آبی
به قلم: فریبا طالش پور
ناشر: انتشارات فاتحان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کپی ممنوع!!!!🚫
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب دختری با روسری آبی |•
#شهیده_نسرین_افضل
یه روز عصر مشغول آماده کردن غذا بودم که علی آقا اومد و خبر داد که نسرین باهاش تماس گرفته. صدا و سیما تلفنی داشت که به خاطر موقعیت جنگی بیش تر وقت ها قطع بود و نسرین گاهی از این طریق به آقای شاهنوش زنگ می زد و از حال ما خبر می گرفت.
از همسرم پرسیدم:
_ خب، نسرین چی چی میگفت؟
علی آقا همین طور که داشت کمک میکرد تا سفره ناهار رو پهن کنم، آهی کشید و جواب داد:
_ بنده ی خدا خیلی دلش میخواد یه طور بشه تا دوباره برگرده. باید به کاری کرد.
یکی _ دو روز بعد شاهنوش با خوشحالی اومد محل کارم و خبر داد که با جهاد مهاباد صحبت کرده و قرار شده نامه بزنن جهاد شیراز و برای کارهای فرهنگی تقاضای تعدادی نیروی خواهر با تجربه کنن.
اتفاقاً همون شب خانم فرماندار اومد و گفت:
_ نسرین به خونه شون زنگ زده و می خواد با ما صحبت کنه.
همراه علی آقا به اون جا رفتیم و قضیه رو تلفنی باهاش مطرح کردیم. خیلی خوشحال شد. اوایل آبان ۶۰ بود. چند روز بعد، همراه نامه ی جهاد مهاباد به شیراز رفتیم و نسرین و چهار خواهر دیگه رو به انتخاب خودش جهت همکاری با جهاد مهاباد همراه خودمون آوردیم. هیچ کدوم از این چهار نفر جزء گروه قبلی مون نبودن. اسامی شون خاطرم نیست؛ چون ارتباط زیاد باهاشون نداشتم. وقتی اینا
#کتاب_دختری_با_روسری_آبی
به قلم: فریبا طالش پور
ناشر: انتشارات فاتحان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کپی ممنوع!!!!🚫
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل یه روز عصر مشغول آماده کردن غذا بودم ک
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب دختری با روسری آبی |•
#شهیده_نسرین_افضل
مهاباد رسیدن، با هماهنگی سپاه و جهاد، نزدیکای خونه ی ما ساکن شدن.
جهاد مدتی اینها رو سر کارهای اداری و تهیه ی روزنامه و... به کار گرفت و بعد که اوضاع کمی آرام تر شد، مانند بار پیش توی مدارس مشغول به کار شدن. آقای شاهنوش سعی داشت کاری کنه که نسرین توی مهاباد موندگار بشه. می دونست من بهش وابسته ام و از علاقه ی خود نسرینم به حضور در اون جا خبر داشت. نشستیم فکرامون رو ریختیم رو هم و دیدیم بهترین راه، ازدواج نسرین با یکی از برادرای ساکن مهاباده.
از فرداش هر شب آقای شاهنوش منو همراهش به سپاه و صدا و سیما و... می برد و مواردی رو که برای نسرین در نظر میگرفت نشونم می داد و می گفت:
_ ببین اینا مورد پسندش هستن؟!
بالاخره فردی رو که به نظر می اومد مناسب تره، انتخاب کردیم و تصمیم گرفتیم قضیه رو با نسرین مطرح کنیم. این آقا جوانی سپاهی، از بچه های تهران بود که بهش برادر عبدالله می گفتن.
عبدالله حاج مطلبی اسم و فامیلشه.
پایان این قسمت.
#کتاب_دختری_با_روسری_آبی
به قلم: فریبا طالش پور
ناشر: انتشارات فاتحان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کپی ممنوع!!!!🚫
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب دختری با روسری آبی |•
#شهیده_نسرین_افضل
کاندیدای ازدواج
راوی: عبد الله حاج مطلبی(همسر شهیده)
عبدالله حاج مطلبی هستم. متولد ۲۰ اسفند ۱۳۳۷ از شهرستان تهران. بعد از شکل گیری بسیج مستضعفین مانند بقیه ی جوونای پرشور مذهبی، جذب این ارگان شدم. سال ۶۰ یه دوره ی آموزشی رو توی پادگان امام حسین علیه السلام تهران گذروندم. ۳۰ خرداد ۶۰ به ارومیه اعزام شدیم و از اون جا ما رو به مهاباد فرستادن. مهاباد جزء استان آذربایجان غربی محسوب میشه. این شهر نسبت به مناطق کردنشین وضعیت وخیم تری داشت. اکثر سران حزب دموکرات و کوموله و دیگر فرقه های ضد انقلاب، پایگاهشان یا خود مهاباد و یا اطرافش بود.
جاده مواصلاتی از ارومیه به مهاباد چند ساعت در روز توسط نیروهای سپاه و ارتش به لحاظ امنیتی تأمین می شد تا رزمنده ها و مردم عادی امکان تردد پیدا کنن. در بقیه ی ساعات جاده نا امن بود و توسط احزاب ضد انقلاب یکسره زیر آتش خمپاره قرار داشت.
خاطرم هست در راه رسیدن به مهاباد، دسته جمعی سرود خواندیم. شعری هست که آقای گلزار درباره ی شهید مطهرب خوندن و بچه ها این رو تغییر دادن
ادامه دارد...
#کتاب_دختری_با_روسری_آبی
به قلم: فریبا طالش پور
ناشر: انتشارات فاتحان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کپی ممنوع!!!!🚫
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل کاندیدای ازدواج راوی: عبد الله حاج مطلب
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب دختری با روسری آبی |•
#شهیده_نسرین_افضل
و به این شکل شد:
_ ای خمینی حسین زمانی
رهبر مسلمین جهانی
یار و غمخوار مستضعفانی
قوت قلب رزمندگانی
چون حسین رهبر انقلابی
جان فدایت ای خمینی رهبر ما
کم نگردد
سایه ی تو
از سرِ ما
مهاباد به مقر سپاه رفتیم. جایی که سابق، کاخ جوانان شهر محسوب می شد. شهر مهاباد برای حضور نیروهای انقلابی بسیار نا امن بود و سپاه در بخش های مختلف شهر مقرهای کوچک داشت تا امنیت رو بر یا کنه. خاطرم هست در میدان گوزن ها و میدان چهار شیر دو تا از این تأمین ها قرار داشت. کار ما تأمین شهر و روستاهای اطراف به لحاظ امنیتی بود. حدود یه ماه در اطراف شهر در ارتفاعات بین مهاباد و میاندواب مستقر بودیم. روزها از ارتفاعات پایین می اومدیم و سلامت جاده رو عهده دار می شدیم.
توی این یک ماه چند روستا رو هم پاکسازی کردیم. از طریق نیروهایی که داشتیم با خبر شدیم نیروهای ضد انقلاب در این چند روستا پایگاه زدن. ما با هماهنگی ارتش این روستاها رو محاصره کردیم و طی یکی _ دو روز درگیری، موفق شدیم اینها رو فراری بدیم.
بعد از یک ماه به سیلوی مهاباد اعزام شدیم. نقطه ی انتهایی شهر بود. این جا
#کتاب_دختری_با_روسری_آبی
به قلم: فریبا طالش پور
ناشر: انتشارات فاتحان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کپی ممنوع!!!!🚫
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب دختری با روسری آبی |•
#شهیده_نسرین_افضل
هم کارمون تأمین بود تا بعد از مدتی به روابط عمومی سپاه منتقل شدم و ضمن کارهای حفاظتی فعالیت فرهنگی هم داشتم. یه روز که به دلیل تردد زیاد و تامین شهری بسیار خسته بودم، توی روابط عمومی به اسلحه تکیه دادم و خوابم برد. همون موقع از سپاه مرکزی زنگ زدن که یکی از معلمین خواهر هنوز در مدرسه محل خدمتش است و بچه های محافظ برای آوردنش از مدرسه نرفتن. اون موقع تعدادی نیروی خواهر از تهران و کرمان در بعضی مدارس به عنوان مبلغ دینی فعالیت داشتن که حفظ امنیت و آمد و شدشان با ما بود. اون لحظه توی خواب بودم که جوان پانزده _ شانزده ساله ای به اسم غلام رضا سلطانی، تلفن سپاه رو جواب داد. بچه ی نجف آباد بود. این دید من خسته ام، صدایم زد و آهسته اسلحه ام رو از زیر دستم کشید و با راننده رفت تا این خواهر رو برگرداند. این ماشین جیبی بود که همیشه باهاش در سطح شهر تردد داشتم و به جز من فرد دیگه ای ازش استفاده نمی کرد. وقتی ماشین به مرکز شهر می رسه، توسط گروهکها متوقف میشه و ماشین رو به رگبار می بندن و غلام رضا سلطانی به جای من شهید می شود!...
بعد از این قضیه بارها در کمین گروهکها قرار گرفتم؛ حتی گرمی گلوله ها را که یکی از دو سانتی گوشم میگذشتن، حس کردم اما هر بار به طریقی نجات یافتم و شهادت نصیبم نشد.
در همین چندماه با آقای شاهنوش آشنا شدم. از نیروهای سپاهی و مأمور در صدا و سیما بود. ارتباط نزدیکی با هم پیدا کردیم. یادمه یه بار ازم پرسید:
_ اگه یه مورد خوب بهت معرفی کنم، ازدواج میکنی؟
منم به شوخی گرفتم و با خنده جوابشو دادم:
_ خب، معلومه.
ادامه دارد...
#کتاب_دختری_با_روسری_آبی
به قلم: فریبا طالش پور
ناشر: انتشارات فاتحان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کپی ممنوع!!!!🚫
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃