شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل هم کارمون تأمین بود تا بعد از مدتی به
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب دختری با روسری آبی |•
#شهیده_نسرین_افضل
از این مطلب چند روز گذشت. آذر ۶۰ بود. عصر به روابط عمومی بی سیم زدن که توی سالن آمفی تئاتر سپاه مراسمه. تا سپاه مرکزی پنجاه متری فاصله داشتیم که تنها و پیاده رفتم. لباس خاکی تنم بود. یه عکس کوچک امام هم با سنجاق به جیب پیراهنم وصل بود. توی عالم خودم بودم که وارد ساختمون سیاه شدم و یک راست به آمفی تئاتر رفتم و ردیف سوم _ چهارم نشستم.
همیشه چند صندلی ردیف اول را برای خواهرا خالی می گذاشتن.
یک ربع _ بیست دقیقه ای گذشت ولی هنوز مراسم شروع نشده بود که گرمی دستی رو روی شونه م حس کردم. سر چرخاندم و دیدم شاهنوشه. گفتم:
_ بابا منو ترسوندی؟
سرشو جلوتر آورد و در گوشم گفت:
_ نگاه کن! یه دقیقه ی دیگه خواهرا از کنارمون رد میشن که ردیف اول مستقر بشن. هر وقت بهت اشاره کردم، به خواهری که پشت سر خانمم میاد، نگاه کن. دختر خوبیه، با خانمم برات در نظر گرفتیم!
عين برق گرفته ها شدم. اصلا انتظارش رو نداشتم. گفتم:
_ چی میگی؟
خندید و جواب داد:
_ قضیه جدّیه. حواستو جمع کن تا بهت اشاره کردم، برگردی ها.
دل لرزه ای گرفتم. گفتم:
_ من به لا قبا هستم. تو که شرایط منو میدونی.
جواب داد:
_ خیالت راحت باشه. اون بنده ی خدا توی این نخ آ نیست.
تا به حال چنین تجربه ای نداشتم. احساس کردم الان قلبم بیرون میزنه. خواهرا
#کتاب_دختری_با_روسری_آبی
به قلم: فریبا طالش پور
ناشر: انتشارات فاتحان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کپی ممنوع!!!!🚫
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب دختری با روسری آبی |•
#شهیده_نسرین_افضل
یکی یکی از کنارمون گذشتن. یه دفعه شاهنوشی بازوم رو فشار داد و آهسته گفت:
_ نیگاه کن! همین قد بلنده که پشت خانمم میاد.
نگاه کردم؛ ولی چیزی ندیدم. از شرم چشمم سیاهی می رفت. فقط یه سایه ی
بلند رو دیدم که از کنارم گذشت و رفت جلو.
گفت:
_ دیدی؟ چطور بود؟
تا چند دقیقه که اصلاً قدرت جواب دادن نداشتم. بعد هم که حالم سرجاش
اومد، گفتم:
_ بنده ی خدا! اینا که همه فقط دماغاشون معلومه.
گفت:
_ مهم نیست. همین که اون شما رو دیده و از نظر ظاهری پسند کرده، کافیه تعجب کردم و گفتم:
_ کجا؟!
خندید و به قضیه ی تخم مرغ های محلی اشاره کرد. چند روز پیش به محل اسکان عشایر ایل منگور رفتم و مأموریت داشتم. عصرش شاهنوش همراه ماشین جیپی اون جا اومد. به جز همسرش، خانم دیگری توی ماشین بود. اون روز شاهنوش از من سؤال کرد که چه طور میشه از عشایر تخم مرغ و ماست محلی خرید؟ از سؤالش تعجب کردم! نگو اون روز این بنده ی خدا رو آوردن که منو نشونش بدن.
پرسیدم:
_ حالا کجایی هست؟ اسمش چیه؟
گفت:
ادامه دارد...
#کتاب_دختری_با_روسری_آبی
به قلم: فریبا طالش پور
ناشر: انتشارات فاتحان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کپی ممنوع!!!!🚫
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل یکی یکی از کنارمون گذشتن. یه دفعه شاهنو
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب دختری با روسری آبی |•
#شهیده_نسرین_افضل.
_ شیرازیه، نسرین افضل. بعدا بیشتر باهم آشنا می شین.
اون روز چیزی از مراسم و سخنرانی نفهمیدم. تا آخر جلسه توی خلسه بودم.
به تنها چیزی که فکر نمی کردم، ازدواج بود. از تصور این که تنها و بدون خانواده با دختری صحبت کنم، وحشت و شرم داشتم. بعد از جلسه آقای شاهنوش به اصطلاح مغز ما رو به کار گرفت و در مورد این که ازدواج سنت مؤکده و باعث میشه به خدا تقرب پیدا کنم و در مورد این که این دختر عرفان بالاست و همه آرزو دارن هم چین همسری نصیبشون بشه .... خلاصه یه منبر حسابی رفت.
فردا صبح هم اومد دم در روابط عمومی و گفت:
_ امروز عصر جلسه ی صحبت ما دوتاست.
اومدم سپاه مرکز و با خونه تماس گرفتم. خونه مون تلفن نداشتیم. پدرم میوه فروشی داشت و به مغازه ی بابام زنگ زدم. مادرم هم اون جا بود. گفتم:
_ عصر قراره با یه خانمی درباره ی ازدواج صحبت کنم.
ازشون اجازه گرفتم. مامانم خندید و گفت:
_ اون کدوم بیچاره ایه که میخواد زن تو بشه؟ مگه از جَوونیش سیر شده باشه. اون روزها فعالیتم خیلی زیاد بود و یه جا بند نبودم. به لحاظ اخلاقی کمی زود جوش به حساب می اومدم و مادرم روی این حساب این صحبت رو کرد.
خلاصه تا عصر برام اندازه ی یه عمر گذشت. قرارمون خونه ی آقای شاهنوش بود. ساعت چهار این حدودا بود که از روابط عمومی راه افتادم. به عادت همیشه دست راستم توی جیبم بود. تموم مسیر رو پیاده رفتم، بی این که به خطراتش توجه کنم. صدای تیراندازی مثل به ریتم موسیقی یه لحظه قطع نمی شد. نزدیک خونه شون که رسیدم سر به آسمون بلند کردم و گفتم:
خدایا خودت میدونی که ما هم سنگ هم هستیم یا نه؟ برای هم ساخته
#کتاب_دختری_با_روسری_آبی
به قلم: فریبا طالش پور
ناشر: انتشارات فاتحان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کپی ممنوع!!!!🚫
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب دختری با روسری آبی |•
#شهیده_نسرین_افضل.
شدیم یا نه؟ اگه کمال ما توشه، خودت راست و ریسش کن.
در زدم. آقای شاهنوش پایین اومد و در رو باز کرد. خندید و گفت:
_ چیه دلاور؟ چرا رنگت پریده؟
یواش سؤال کردم:
این بنده خدا اومده؟
سرش رو چندبار بالا و پایین آورد؛ یعنی بله اومده.
اضطراب گرفتم. نمیدونم چرا؟ رفتیم و توی هال نشستیم. چند دقیقه که گذشت، نسرین افضل و همسر شاهنوش اومدن. همون لحظه ی اول جذبه و ابهتش منو گرفت؛ نفسم به شماره افتاد. آقای شاهنوش در گوشی دلداریم داد.
روبه روی هم با فاصله ی حدود پنج متر نشستیم. به شاهنوش گفتم:
_ یک وقت پا نشین برین ما دو تا رو تنها بگذارینها من تنهایی نمی تونم.
یعنی روم نمیشه.
این بنده ی خدا هم با خانمش تا آخر مجلس نشستن.
مدتی به سکوت گذشت؛ نه اون بنده خدا حرف زد، نه من. دست آخر، آقای
شاهنوش سکوت رو شکست.
_ بسم الله الرحمن الرحیم. این جلسه اولیه که خواهر افضل و برادر حاج مطلبی به خاطر امر خدا پسندانه ی ازدواج توی منزل ما حضور پیدا کردن و میخوان بیش تر با هم آشنا بشن. خب! خواهر افضل! اگه سوالی یا مطلبی هست بفرمایین.
نسرین، همین طور که سرش پایین بود، پرسید:
_ هدف شما از ازدواج چیه؟
بریده بریده جواب دادم:
_ سنت الهیه... دستور پیغمبره... برای تکامل انسانه...
ادامه دارد...
#کتاب_دختری_با_روسری_آبی
به قلم: فریبا طالش پور
ناشر: انتشارات فاتحان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کپی ممنوع!!!!🚫
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل. شدیم یا نه؟ اگه کمال ما توشه، خودت راس
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب دختری با روسری آبی |•
#شهیده_نسرین_افضل.
دوباره پرسید:
_ شما چه قدر با قرآن مأنوسین؟
حدود چهل _ چهل و پنج دقیقه صحبت کردیم. به چایی و میوه هم لب نزدم. از گلوم پایین نمی رفت. ابهت نسرین اون روز منو گرفت. تا صبح خوابم نبرد. فرداش آقای شاهنوش رو توی سپاه دیدم و پرسیدم:
_ چه طور شد؟
گفت:
_ خیلی نگران نباش قراره دوباره با هم صحبت کنین.
یکی _ دو روز بعد جلسه ی دوم برگزار شد و بعد هم جلسه ی سوم و چهارم و... . هر جلسه علاقه ام بیشتر می شد. جلسه ی آخر آقای شاهنوش و خانمش ما رو تنها گذاشتن تا راحت تر صحبت کنیم. به نسرین گفتم:
_ بابام خواروبار می فروشه، یه خونه دارن به اندازه ی خودشون. خیلی هنر کته، یه لقمه غذا جلوی مادرم و بچه ها بگذاره. من فقط توکلم به خداست و به لحاظ مادی صفرم.
ایشون از این صحبت من خوشش اومد و جواب داد:
_ من توقع مادی از شما ندارم و به خاطر مسائل دیگه ای ازدواج میکنم و دوست دارم بعد از ازدواج در منطقه ی جنگی حاضر باشم و همون جا زندگی کنم.
این بنده ی خدا تلفنی با خانواده اش در میون گذاشت و این مصادف با وقتی شد که در شهر دیگری نا امنی بالا گرفت و مجدداً دستور اومد که خواهرای مجرد شهر رو تخلیه کنن.
زمستان ۶۰ بود که اینا برگشتن شیراز و به من خیلی سخت گذشت. بعد از اون چند جلسه صحبت و قرار و مدار ازدواج، گاهی نسرین رو از دور می دیدم و همین
#کتاب_دختری_با_روسری_آبی
به قلم: فریبا طالش پور
ناشر: انتشارات فاتحان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کپی ممنوع!!!!🚫
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب دختری با روسری آبی |•
#شهیده_نسرین_افضل.
هم به من روحیه می داد. اصلا تصور نداشتم که روزی به کسی دلبستگی پیدا کنم. نسرین حالت معنوی خاصی داشت. تا زمانی که به من مرخصی بدن و بتونم برای خواستگاری شیراز برم، تلفنی با نسرین ارتباط داشتم. به خانه شان زنگ می زدم و از پدرش اجازه می گرفتم تا دو _ سه دقیقه بتونم باهاش صحبت کنم.
بیست و هفت _ بیست و هشت اسفند ۶۰ مرخصی گرفتم و اومدم تهران و با اتوبوس به همراه خونوادم راهی شیراز شدیم. بهار شیراز معروفه. گل و سبزه و بلبلش مثال زدنیه؛ اما من این قدر توی حال و هوای خودم بودم که هیچ کدوم اینا رو نفهمیدم و حس نکردم! فکر می کردم با این وصلت رشد پیدا می کنم و به خدا نزدیک تر میشم. توی اون چند جلسه صحبت متوجه شدم که نسرین فقط به خدا فکر می کنه و هیچ تعلق زمینی نداره. شاید ازدواج با من هم آخرین پاراگراف رسیدن به کمالش بود... .
وقتی شیراز رسیدیم، با هماهنگی قبلی به خونه ی سید یحیی هاشمی رفتیم که بخشدار مهاباد بود. برای تعطیلات نوروزی شیراز اومدن. ما رو به خونه ی خاله اش برد که هم جوار خودشون بودن. از این خونه های قدیمی با کف خشتی باغچه و حوض وسط. همون جا بودیم که سال تحویل شد. بعد از ظهرش آقای هاشمی ما رو با پیکان آبی رنگش در خونه ی نسرین برد. سر راه یک گلدون خریدیم. می دونستم برادر نسرین شهید شده و به حرمت رفتن به خونه ی شهید، این رو تهیه کردیم. گل های بنفش داشت. آقای هاشمی جایی دعوت داشت و به همین خاطر ما رو یه ساعت زودتر در منزل نسرین اینا آورد و گفت که ایرادی نداره.
وقتی در زدیم، بابای نسرین در رو باز کرد. انتظار ما رو توی اون ساعت نداشتن. لباس راحتی تنش بود. مادر نسرین هم خدا رحمتش کنه، نشسته بود توی حیاط و داشت قند خرد میکرد. یه هاون برنجی کنار دستش بود که شیرازی ها بهش
ادامه دارد...
#کتاب_دختری_با_روسری_آبی
به قلم: فریبا طالش پور
ناشر: انتشارات فاتحان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کپی ممنوع!!!!🚫
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل. هم به من روحیه می داد. اصلا تصور نداشت
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب دختری با روسری آبی |•
#شهیده_نسرین_افضل.
میگن جُغن و با تیشه قندها رو ریز می کرد. با دیدن ما یه مقدار دست پاچه شدن.
آقای افضل تعارف کرد:
_ بفرمایین بفرمایین.
به قدری راحت و صمیمی تعارف کرد که حس کردم سال هاست اینا رو می شناسم. رفتیم طبقه دوم اتاق مهمون خونه شون نشستیم. وقتی بعد از یک ربع _ بیست دقیقه نسرین خواست داخل اتاق بشه، از صدای خش خش چادرش که داشت روشو سفت تر میگرفت، فهمیدم خودشه. بعد از مدتی دوری، خیلی ذوق داشتم ببینمش. همه ی اینا به خاطر فوق العاده بودن نسرین بود. وارد هر جا که می شد انگار یه انرژی از خودش متصاعد می کرد. چادر مشکی سرش بود. با مقنعه اومد رو به روی خانواده ی ما نشست. گوشام سرخ شد و حس کردم داره عرق ازش می ریزه. مدتی به تعارفات معمول و بعد به سکوت گذشت. با دست به پای بابام زدم و در گوشش گفتم:
_ شروع کنید.
بابام شروع کرد راجع به اجر شهید و خانواده ی شهید حرف زدن. دوباره بهش زدم:
_ بابا! اینا چیه میگی؟! حرف اصلیو بزن.
سرش رو آورد جلو و گفت:
_ سختمه پسر!
بعد سینه اش رو صاف کرد و گفت:
_ بسم الله الرحمن الرحيم. حاج آقا ببخشین من بلد نیستم! اومدیم برای پسرم
خواستگاری. خیلی هم تجربه نداریم.
بابای نسرینم در مقابل گفت:
#کتاب_دختری_با_روسری_آبی
به قلم: فریبا طالش پور
ناشر: انتشارات فاتحان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کپی ممنوع!!!!🚫
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب دختری با روسری آبی |•
#شهیده_نسرین_افضل.
_ ما هم همین طوریم.
بابام دوباره گفت:
_ این پسر ما رو بچه ی خودتون بدونین.
بابای نسرینم یه نگاهی به من کرد و گفت:
_ حالا که این جوری شد، دو تاشونم بچه ی خود شما هستن. هر تصمیمی می خواین بگیرین.
کل صحبت خواستگاری همین چند تا جمله شد. بعد، از کارشون با هم حرف
زدن. بابای نسرین گفت:
_ بازنشسته ی اداره ی کشاورزی استان فارسه.
کریم برادر بزرگ نسرین اومد و منو همراهش به اتاق دیگه ای برد و پرسید:
_ نظرت راجع به انقلاب و اسلام چیه؟
گفتم:
_ من سپاهی هستم. الان صدا و سیما کار میکنم.
چند سؤال و جواب کرد که ببینه چند مرده حلاجم؟ کریم توی سپاه و توی کار قضایی بود. توی قم درس قضا خونده بود.
همون شب بعد از نماز مغرب خرید رفتیم. هیچ صحبتی از مهریه و مسائل دیگه نشد. البته قبلش با نسرین در این باره قرار گذاشتیم که چهارده سکه باشد. خریدمون خیلی ساده برگزار شد(*). یه روسری خریدیم و یه جفت کفش معمولی و حلقه ی ساده. برای خودم چیزی نگرفتم که مادر نسرین خیلی ناراحت شد و گفت:
_ این قدر ما رو دست کم گرفتی که برای دامادمون یک دست کت و شلوار
_________________
(*) یه لباس کرم رنگ برای نسرین گرفتیم که بعد از شهادتش همین لباس را خواهرش پری پوشید و ازدواج کرد.
ادامه دارد...
#کتاب_دختری_با_روسری_آبی
به قلم: فریبا طالش پور
ناشر: انتشارات فاتحان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کپی ممنوع!!!!🚫
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل. _ ما هم همین طوریم. بابام دوباره گفت:
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب دختری با روسری آبی |•
#شهیده_نسرین_افضل
نتونیم بگیریم!
جوابش دادم:
_ مادرجون! دارم بر می گردم منطقه ی جنگی دیگه به کارم نمی آد.
طی دو _ سه روز مراسم عقد و ازدواج سر گرفت. مراسم ساده ای بود. من با همان لباس خاکی رنگ بسیج سر سفره ی عقد نشستم. یکی _ دو روز شیراز ماندیم و بعد، دو _ سه روزی تهران آمدیم و به مهاباد برگشتیم و طبقه ی پایین منزل آقای شاهنوش مستقر شدیم. کل وسایلی که از شیراز آوردیم یه چمدان لباس بود. سپاه یه گاز اوراقی و چند کاسه بشقاب در اختیارمون گذاشت. در همان چند روز اول متوجه شدم نسرین روح بسیار لطیفی دارد. پشت خانه ی ما بیابانی بود که به کوه ختم می شد. دامنه ی پایین این کوه گل های وحشی و رنگارنگ فراوان داشت. شاید بیست رنگ بود. نسرین می رفت این گل های وحشی رو می چید و توی پارچ آب اینها رو به قدری قشنگ تزئین می کرد که وقتی وارد خانه می شدم روحم پرواز می کرد. من به ایده آلم در زندگی مشترک رسیدم. همسری فوق العاده مهربان و مجرب.
من قدری عصبی مزاج بودم. پیش از حضورم در مهاباد مدتی در جبهه ی سرپل ذهاب بودم و دچار گرفتگی موج انفجار شدم. به گونه ای با من برخورد می کرد که شرمنده و آب می شدم.
اگر در مسئله ای من مقصر بودم، او عذرخواهی می کرد. یادمه یه بار سر نماز
بود که من به شوخی گفتم:
_ تو رو به ما قالب کردن، نسرین خانم!
آخر نماز سر سجاده کلی گریه کرد و بعد آمد کنارم نشست و گفت:
_ عبدالله جان! این چه حرفیه؟ البته من افتخارم اینه که تو همسرمی.
#کتاب_دختری_با_روسری_آبی
به قلم: فریبا طالش پور
ناشر: انتشارات فاتحان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کپی ممنوع!!!!🚫
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب دختری با روسری آبی |•
#شهیده_نسرین_افضل
خیلی عذرخواهی کردم و شرمنده شدم.
روزها سر کار می رفتیم و عصرها به خانه بر می گشتیم. نسرین در مدرسه مشغول به کار شد. یه هفته پس از ورودمون به مهاباد، بعد از ظهری که همراه خانم فخارزاده و آقای شاهنوش نشسته بودیم و چای می خوردیم، نسرین یه برگه ی
کاغذ دستم داد. پرسیدم:
_ این چی چیه؟
جواب داد:
_ تقسیم بندی کارهای خونه.
نگاه کردم و دیدم جدول کشیده و کارهای خونه رو در طول هفته میون قسمت کرده که چه روزی کی ظرف بشوره؟ کی غذا بپزه؟ و کی چی کار کنه؟ البته آشپزی رو میون خودش و خانم فخارزاده قسمت کرد و نظافت رو به جز خودشون
به عهده ی من و آقای شاهنوش هم گذاشت.
طبقه ی بالا به جز آقای شاهنوش زوج جوان دیگه ای زندگی می کردن. این آقا اهل کمک به همسرش نبود. بعد از ازدواج من و نسرین، خانمش دید ما مردها ظرف می شوییم، جارو می کنیم و هزار تا کار دیگه، این شد که به همسرش اعتراض میکنه. این آقا هم یه روز که من و آقای شاهنوش حیاط رو جارو می زدیم با توپ پر رو به رومون ایستاد و گفت:
_ علی آقا! چه معنی داره مرد تو خونه کار کنه؟!
آقای شاهنوش هم خندید و گفت:
امر امر خانم هاست. هر چی اونا بگن.
این بیش تر عصبانی شد و رو به من کرد:
آقا عبدالله! از شما بعیده. از الان دارین کولی میدین؟ پس فردا برای نفس کشیدن هم باید از خانمت اجازه بگیری.
ادامه دارد...
#کتاب_دختری_با_روسری_آبی
به قلم: فریبا طالش پور
ناشر: انتشارات فاتحان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کپی ممنوع!!!!🚫
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل خیلی عذرخواهی کردم و شرمنده شدم. روزها
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب دختری با روسری آبی |•
#شهیده_نسرین_افضل
منم خندیدم و چیزی نگفتم.
وقتی دید به هیچ صراطی مستقیم نیستیم، نشست کف حیاط و گفت:
باباجون! از وقتی شماها به خانماتون کمک میکنین, زن منم شاکی شده.
اقلا به فکر من باشین.
چند روز بعد دیدیم اینم از روی ناچاری داره به خانمش کمک میکنه. البته خیلی زود منزل شون رو عوض کردن و به جای دیگه ای رفتن. آقای شاهنوش یه پیکان داشت. شب جمعه ای در اتاقمون رو زد و گفت:
_ آماده باشین فردا صبح میخواییم بریم ارومیه.
فردا صبح عازم ارومیه شدیم. شاهنوش مأموریتی داشت که انجام داد. نسرین هم سری به جهاد ارومیه زد و درباره ی فعالیتهایش گزارشی داد و برگشت. موقع برگشت یه جعبه سیب سرخ کردیم. سیب های درشت و آب داری بود. قرار شد وقتی به خانه رسیدیم، تقسیم کنیم. اومدیم جعبه سیب ها رو توی صندوق عقب ماشین بگذاریم که نسرین مانع شد. به شاهنوش گفت:
_ علی آقا! دست نگه دارین.
جعبه ی سیب ها رو روی هوا نگه داشتیم. آقای شاهنوش پرسید:
_ چه خوابی برای این سیب ها دیدی خانم افضل؟!
انگار فکر نسرین رو خوند. نسرین لبخندی زد و گفت:
_ اختیار دارین، این حرفا کدومه؟
اما آقای شاهنوش کوتاه نیومد.
_ چرا. از همون اول که اینا رو گرفتم، دیدم به چشم خریدار نگاش می کنی. نسرین آهی کشید و به خانم فخارزاده که کنارش بود، گفت: مسی! تو بگو، خدا
#کتاب_دختری_با_روسری_آبی
به قلم: فریبا طالش پور
ناشر: انتشارات فاتحان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کپی ممنوع!!!!🚫
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب دختری با روسری آبی |•
#شهیده_نسرین_افضل
رو خوش میاد این رزمنده ها ظل آفتاب، توی جاده ها زیر بارون خطر، با گلوی خشک و گشنه، نگهبانی بدن و اون وقت ما جعبه ی سیب آب دار ببریم خونه؟!
بیاین اینا رو میون این بچه ها قسمت کنیم.
از پیشنهادش همه استقبال کردیم. جعبه ی سیب ها رو شستیم و توی ماشین گذاشتیم. توی مسیر جاده ی ارومیه تا مهاباد میون رزمنده های بسیجی، ارتش و سپاهی قسمت کردیم. یادمه با ماشین رد می شدیم و نسرین سیب ها رو یکی یکی دست اینا می داد و می گفت:
_ خدا قوت برادرا.
خدا می دونه که چه قدر ذوق کردن و شاد شدن و چه احساس خوبی داشتیم؟!
اصلا یادم نیست از اون سیب چیزی برای خودمون موند یا نه؟!
یکی _ دو هفته ی بعدش دوباره به آقای شاهنوش مأموریت خورد. این بار بدون پیکان رفتیم. نسرین در تمام مسیر توی فکر بود. پرسیدم:
_ چیزی شده؟
نگاهم کرد و جواب داد:
_ عبدالله جان! احساس می کنم دنبالمون هستن.
با تعجب پرسیدم:
_ کیا؟
آهسته گفت:
_ ضد انقلابا.
خندیدم و جوابش دادم:
_ خیال برت داشته. کی میدونه ما کی هستیم و کجا میریم؟
البته معلوم بود ما کرد نیستیم؛ چون لباس اونا رو نداشتیم. قضیه رو به شوخی برگزار کردم.
ادامه دارد...
#کتاب_دختری_با_روسری_آبی
به قلم: فریبا طالش پور
ناشر: انتشارات فاتحان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کپی ممنوع!!!!🚫
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃