eitaa logo
شهیده نسرین افضل
549 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
5.2هزار ویدیو
15 فایل
شهیده نسرین افضل پیوسته دعای حضرت امیر (علیه السلام) را بر لب زمزمه می کرد: « الهی قلبی محجوب و نفسی معیوب. » ادمین خانم هادی دلها : @HADiDelhaO00
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل رو خوش میاد این رزمنده ها ظل آفتاب، ت
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• بعد از ظهر موقع برگشتن، توی جاده ارومیه مینی بوسی رو که سوارش بودیم، به رگبار بستن. مسافرها همه جیغ کشیدن و سراشون رو پایین آوردن که تیر نخورن. نسرین زودی گفت: _ دیدی؟ می خوان ما رو ترور کنن. توی ماشین به جز ما چهار نفر، همه کُرد بودن. اینا از قبل ما رو تعقیب می کردن و می دونستن سوار مینی بوسیم. به شاهنوش گفتم: _ چی کار کنیم؟ پیاده شیم؟ اونم سرشو پایین آورد و جواب داد: _ اونا همینو میخوان که پیاده شیم و بشیم سیبل شون. از این جا جنب نمی خوریم. یعنی چاره ی دیگه ای نداریم. اشهدم رو خوندم. گفتم که کارمون تمومه. به چهره ی نسرین نگاه کردم خیلی خونسرد و آروم بود. گفتم: _ نمی ترسی؟ خندید و گفت: _ آخرش اینه که میرم پیش برادرم جمال، بَده؟ خندیدم و گفتم: _ دیگه کم کم داره به این آقا جمال حسودیم میشه. توی همین حین، متوجه شدیم تیراندازی دو طرفه شد. نگو بچه های سپاه متوجه شدن و سر رسیدن. خلاصه بعد از مدتی تیراندازی، گروهک ها از ترور ما منصرف شدن. اون روز خدا خواست بمونیم و الّا همه مون در جا شهید میشدیم. نسرین به برادرش جمال علاقه ی خاصی داشت. با این که شهید شده بود، اما وِرد زبونش جمال بود. یه روز از سر کار که برگشتم دیدم یه رزمنده رو نقاشی به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• کرده و زده به دیوا پرسیدم: _ نسرین خانم! این منم؟ جلوی تصویر ایستاد و با علاقه ی خاصی نگاش کرد و پاسخ داد: _ عبدالله جان! خوب دقت کن، این برادرم جماله. اینو این جا زدم که همیشه ببینمش. از اون شب، شب ها به اون تصویر شب بخیر می گفت و صبح ها بهش سلام می کرد. یه روز با خنده بهش گفتم: _ خوش به حال آقا جمال که این قدر تحویلش می گیری. ناراحت شد. دست گردنم انداخت و صورتم رو بوسید و گفت: _ عبد الله جان! فکر میکنی همسرم رو کم تر دوست دارم؟ خجالت کشیدم. دریای محبت بود. هر روز صبح که می خواستم سرکار بروم، کفش های براق و واکس زده و لباس هایم مرتب و تمیز آماده بود. تا دم در بدرقه ام می کرد. همان روز عصر برایم چند خط یادداشت نوشت و در جایی که می دانست می بینم، گذاشت: _ عبدالله جان! هر شب اول با خدا و بعد با تو حرف میزنم و در آخر از همه با جمال، آن برادر و دوست همیشگی خودم و گریه میکنم تا خوابم ببره. دلم برایش خیلی تنگ شده. دلم می خواد مثل همه که برادرشان را میبینند، من هم اونو ببینم و اونو صدا بزنم و باهاش حرف بزنم. عبدالله جان! به خدا خیلی دوستش دارم و وجودم در موقع تنهایی مخصوصاً موقعی که تو نباشی، تمامش اونو صدا می زند. نمی خواهم بگویم که تو برام عزیز نیستی. نه، خودت میدونی از زمانی که در به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• زندگی من وارد شدی، بعد از خدا تو برام اهمیت داری و حاضرم جانم را فدایت کنم، چون خیلی دوستت دارم ولی خودت میدونی برادر هم به اندازه ی خودش عزیزه. چند روز بعد از این قضیه، آزادسازی خرمشهر پیش اومد. اون شب همراه بقیه ی بچه ها دم در خونه ها جمع شدیم و تکبیر گفتیم. یکی از برادرها شکلات پخش کرد. یکی از بچه های سپاه اعزامی از تهران اومد وسط کوچه ایستاد و داد زد: دموکراتا کوشن؟! و ما همه با دستهای مشت کرده داد زدیم: _ توی سوراخ موشن! و کلی خندیدیم. فرداش آقای شاهنوش برای تهیه ی گزارش آزادسازی خرمشهر به خوزستان رفت. نسرین ازم اجازه گرفت که شب ها پیش خانم فخارزاده باشه که احساس تنهایی کمتری بکنه. غذا رو با هم می خوردیم. خانم فخارزاده در نبود همسرش خیلی بی تابی میکرد و نسرین دائم دلداریش می داد. پایان این قسمت به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل زندگی من وارد شدی، بعد از خدا تو برام
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• "هدیه ای برای من" راوی: فاطمه فخار زاده خرداد ۶۱ بود. فرداش آقای شاهنوش اومد و گفت: _ مأموریت دارم برای تهیه ی گزارش خرمشهر برم. دلم گرفت. گفتم: _ میشه همرات بیام؟ محکم گفت: _ نه. اون جا هنوز امن نیست. خواهرا نمی تونن بیان. فرداش علی آقا رفت و من بی قرار شدم. بهش وابستگی داشتم و یک ریز گریه می کردم. شبها صدای تیراندازی بیشتر ناراحتم می کرد. از همون روز اول نسرین پیشم نشست. دست دور گردنم انداخت، صورتم رو بوسید و گفت: _ چیه؟ مسی چرا قایقاتو آب برده؟! تو که صبورتر از این حرف ها بودی. بعد هم با گوشه ی دست اشکهامو پاک کرد و برام شربت آورد. با هق هق جواب دادم: _ اگه یه طوریش بشه چی؟ به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• بازومو گرفت، سرمو بالا آورد و گفت: _ مَسی! به چشمام نگاه کن. توی چشماش نگاه کردم، آرامش خاصی داشت. گفت: _ مگه موقع ازدواج نمی دونستی علی آقا پاسداره؟ مگه تو منطقه ی جنگی زندگی نمی کنی؟ بعد هم ادامه داد: _ هر لحظه ممکنه همه مون شهید بشیم. غیر اینه؟ راست میگفت. گفتم: _ اینا درسته، ولی..... نگذاشت ادامه بدم. توی حرفم اومد و گفت: _ ولی چی؟ مگه افتخار ما این نبود که همسر شهید باشیم؟ حالا چطور شده؟ تازه مگه قرار نیست تو به علی آقا آرامش بدی؟ با این بساطی که تو درست کردی، اون بنده ی خدا فکرش این جاست. اون باید خیالش از بابت تو آسوده باشه بگه که یه شیرزن رو تو مهاباد گذاشتم. با حرفهاش آروم شدم و از کارم خجالت کشیدم. شب اومد بالا و گفت: _ تا علی آقا بیاد، شبا پیشت می مونم. گفتم: _ نیازی نیست. شوهرت ناراحت میشه. گفت: _ اون خودش اینو خواسته. همون شب اول صدای تیراندازی شدید شد. قدری ناراحتم کرد. نسرین تموم شب بیدار نشست و سعی کرد با خنداندن من و مرور خاطرات بهم آرامش بده. ادامه دارد... به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل بازومو گرفت، سرمو بالا آورد و گفت: _ م
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• فردا صبحش هم اومد تموم خونه رو تمیز کرد و گفت: _ مسی! بیا تا علی آقا نیومده دکور خونه رو عوض کنیم. خنده ام گرفت. خونه هامون شبیه مسجد بود. چند تا موکت و دو تا پشتی داشت. گفتم: _ این چهار تکه دکوراسیون نداره. اما گوش نداد. با همون وسایل کم و محدود فضای خونه رو تغییر داد. برای پشتی ها روانداز دوخت و گلدوزی کرد. چند روز بعد علی آقا به سپاه زنگ زد و خبر داد فلان روز بر می گرده. خیلی ذوق کردم. نسرین منو برداشت و همراهش به مغازه ای نزدیک خانه برد. به سلیقه ی خودم برام پیراهن خرید. موقع برگشتن دیدم حواسش به پشت سره. دلیلش رو سؤال کردم. جوری که خیلی نگران نشم، جواب داد: َ_ مسی! نترس ها، فکر کنم دنبال مون هستن. بهتره زیگزاگ بریم و عجله کنیم. نفهمیدم تا خونه چه طوری رسیدیم؟ راست میگفت. دو نفر دنبال مون بودن. گفتم: _ خدا خیرت بده. حالا این چه کاری بود بریم خرید لباس؟! لباس رو ازم گرفت و گفت: _ راست میگی ها، اینو بده به من! تعجب کردم. لباس رو گرفت و با خودش برد! صبح روزی که قرار بود علی آقا بیاد، منو همراهش به پشت خانه های سازمانی برد. دامنه ی کوه پر از گلهای رنگارنگ و زیبا بود. مقدار زیادی گل چیدیم. پرسیدم: به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• _ این همه گل رو چه کنیم؟ گفت: _ علی آقا داره بر میگرده. باید خونه رو تزئین کنیم. برگشتیم خونه. نسرین گلها رو با حوصله و سلیقه ی زیادی دسته دسته کرد و توی راه پله که به خانه ی ما ختم میشد، چید. به قدری زیبا شد که قابل وصف نیست. بعد هم یک بسته ی کادوپیچ آورد. پرسیدم: _ این یکی دیگه چیه؟ جواب داد: _ همون پیراهنی که با هم خریدیم. اینو قبل از ورود آقای شاهنوش به خونه دستش میدم تا به عنوان هدیه از طرف خودش به تو بده. به وقت یه روی خودت نیاری که قضیه رو میدونی ها، خجالت میکشه. فکر چه چیزهایی بود این نسرین؟! اشک گوشه ی چشمم حلقه زد. کادو رو زیر چادرش گرفت و توی کوچه ایستاد. وقتی آقای شاهنوش اومد، کادو رو بهش داد. علی آقا از در که وارد شد و چشمش به راه پله خورد، خیلی ذوق کرد. گفت: _ وای چی کار کردین؟ خیلی قشنگه این کار کیه؟ و من بدون توجه به اشاره های نسرین جواب دادم: _ کار نسرین خانم. اشک توی چشم علی آقا حلقه زد. اومد جلو بسته ی کادو رو داد دستم و گفت: قابل شما رو نداره، امیدوارم بپسندی(*). گاهی همراه نسرین منزل سرهنگ شریف النسب می رفتیم. فرمانده تیپ دلاور ارتش بود. همسر و فرزندانش در خانه ای در همسایگی ما زندگی میکردن. ________________ * تا بعد از شهادت نسرین، قضیه رو به علی آقا نگفتم و به روی خودم نیاوردم. ادامه دارد... به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل _ این همه گل رو چه کنیم؟ گفت: _ علی آ
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• رابطه ی نسرین با این بچه ها خیلی صمیمی بود. از در که وارد می شدیم، دورش بالا و پایین می پریدن. نسرین بهشون قرآن یاد می داد. شب های جمعه دعای کمیل برگزار می کردیم. گاهی این مراسم در خانه های سازمانی نزدیک سد برگزار می شد. نسرین علاقه ی عجیبی به حضور در این مراسم داشت و توی مراسم مدام از جمال یاد می کرد. آخرهای تابستان تصمیم گرفت سری به خانواده ی عبدالله در تهران بزنه. به من هم پیشنهاد داد همراهش برم. با علی آقا مطرح کردم و او هم پذیرفت، گفت که این طوری آب و هوام عوض می شه. تهران که رسیدیم، به خانه ی پدری آقای مطلبی رفتیم. صمیمی و خاکی بودن. مادر شوهر نسرین مریض و در بستر بیماری بود. از همون لحظه ی ورود مشغول به کار شد. خونه رو مرتب کرد، آش پخت، پرده ها رو در آورد شست، اتو زد و دوباره آویزان کرد. بهش گفتم: _ دختر! تو که همش مشغول کاری، یه کم استراحت کن. جواب داد: _ مامان مریضه. وقت برای استراحت زیاده. روز آخری که اون جا بودیم، قدری توی تهران گشتیم. یاد خاطرات سال پیش افتادیم که با تعدادی از بچه ها دیدار با امام به جماران رفتیم. قبل از قضیه ی ورودمون به مهاباد، خرداد ماه به واسطه ی یکی از همسایه هامون که پسرش سپاهی بود، قرار شد دیدار عمومی امام بریم. من بودم و نسرین و مریم بختیاری و افسانه و فرزانه پوست فروش و یکی دو نفر دیگه. در انجمن اسلامی قائمیه اسکان داشتیم. یه اتاق بود که کفش موکت داشت. شبی که فرداش ملاقات بود، تا صبح چشم روی هم نگذاشتیم. اون موقع قضیه ی به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• بنی صدر و عزلش با حکم امام داغ بود. درگیری های خیابونی گروهک ها توی تهران داشت به اوجش می رسید. اون شب تا صبح دور هم نشستیم و بحث سیاسی کردیم. نسرین روی امام تعصب و حساسیت خاصی داشت و این از حرف هاش مشخص بود. صبح پا شدیم و با شور و شوق خیلی زیاد جماران رفتیم. تموم کوچه پر از جمعیت بود. گروه گروه مردم رو داخل می فرستادن و بعد از ملاقات چند دقیقه ای این عده می رفتن و عده ای دیگه داخل می شدن تا نوبت به ما برسه. چند ساعتی طول کشید. داخل حسینه ی جماران شدیم. توی حسینه بالکنی داشت که امام اون جا می ایستاد و با مردم دیدار می کرد. هر کس توی حال و هوای خودش بود یکهو سر و صدای جمعیت بالا رفت و دیدم امام اومد. صورتش خیلی نورانی بود. برامون دست تکون داد. بی اختیار اشک می ریختیم و فریاد می زدیم: _ روح منی خمینی. بت شکنی خمینی. به لحظه نگاهم به بچه ها افتاد. نسرین به پهنای صورتش اشک می ریخت. محو امام بود. تا به حال این طوری ندیده بودمش. بعد از یه ربع، امام رفت و بی تابی جمعیت بیش تر شد. بعضی ها ستون های حسینیه رو بغل کرده و گریه می کردن. اون روز امام صحبت نکرد. قضیه ی بنی صدر فشار زیادی بهش وارد کرد. همون ملاقات یه ربعی به اندازه ی همه عمرمون به ما نیرو و انرژی می داد. تا یکی دو ساعت همه توی حال و هوای خودمون بودیم و کم کم شروع به صحبت کردیم. توی خیابونا راه رفتیم و از معنویت امام گفتیم. یکهو دیدیم چند دختر و پسر می دون و به نفع بنی صدر شعار میدن. عضو گروهک مجاهدین بودن. هر چی جلوتر رفتیم گوشه و کنار خیابون دانشجوها و جوونای دیگه رو دیدیم که توی گروه های چهار _ پنج نفری با هم بحث می کنن. موضوع صحبت بنی صدر بود. از ادامه دارد... به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل بنی صدر و عزلش با حکم امام داغ بود. درگ
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• خیابون کناری مون صدای تیراندازی اومد. گفتن که خونه ی تیمی کشف شده. جایی که مقر عده ای از گروهک های ضد انقلاب بود که توش بمب و نارنجک می ساختن. سری به دانشگاه تهران زدیم و مقابل مسجدش عکس انداختیم. دوربین نسرین همیشه همراهش بود. شب هم به اصرار نسرین توی مراسم دعای کمیل که در مسجد دانشگاه برگزار شد، شرکت کردیم. یه هفته ای تهران بودیم. بعد ما اومدیم و فرزانه به منزل دایی خودش رفت. همراه نسرین دو _ سه روزی منزل پدر آقای مطلبی موندیم و بعد به مهاباد برگشتیم. پایان این قسمت به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• "مأموریت" راوی: عبد الله حاج مطلبی مهر ۶۱ بود. قرار شد دو _ سه روزی مأموریت برم. بدون نسرین برایم سخت بود. قضیه رو باهاش مطرح کردم. با روی خوش پذیرفت و کلی بهم روحیه داد. گفت: _ به وجودت افتخار می کنم. تو سرباز اسلامی. وقتی برگشتم، نسرین گریه کرد و تازه فهمیدم چه قدر دوری از من برایش سخت بوده! اما به رویش نیاورده که من آسوده خاطر باشم. توی اون چند روزی که نبودم، خاطراتش رو برام روی چند برگه نوشته بود. می گفت: _ عبدالله جان! اینا رو برای تو نوشتم. فرصت کردی بخون. همون شب یادداشت ها رو خوندم و از این همه لطف و محبتش شرمنده شدم: بسم الله الرحمن الرحيم خدمت عزیزترین کسی که دوستش دارم عبدالله جان! سلام. از خدا می خواهم که برای من سلامتش بدارد و حفظش کند. از ظهر جمعه که تو رفتی، دیگر من حوصله ی هیچ کاری را نداشتم. با اکراه زیادی به حمام رفتم. بعد نماز خواندم و بعد از آن به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• پیش خانم افشاریان رفتم و در مورد بعضی مسائل صحبت کردیم. بعد از آن آمدم خانه و نشستم به کتاب خواندن و بعد از آن نشستم به آلبوم درست کردن و نگاه کردن به عکس هر دوی مان. عبدالله! خیلی دلم گرفته. وضو گرفتم و بعد نماز خواندن هر چه توانستم گریه کردم و با خدا حرف زدم و بعد از آن فاطمه خانم و مستانه آمدند پایین و مقداری حرف زدیم. من اصلا حوصله نداشتم و بلند شدم و بعد از این که آنان رفتند، دراز کشیده و به تو که در راه بودی، فکر می کردم و بعد مامان و آقایم و خانواده و بعد از همه مهم تر به فکر جمال افتادم و به درگاه خدا دعا کردم تا خوابم برد؛ ولی باور کن تا صبح دو تا سه ساعت نخوابیدم. همه اش بیدار می شدم و فکر می کردم که تو را می بینم که خوابیدی، ولی وقتی بیدار می شدم و تو را نمی دیدم، گریه ام می گرفت. باور کن که حقیقت را می گویم؛ چون خیلی تو را دوست دارم. به اندازه ای که طاقت دوری تو را ندارم و برایم بسیار مشکل است؛ ولی دائم خودم را مشغول می کردم و با تو حرف می زدم. امیدوارم که تو هم چنین فکری داشته و با من صحبت می کردی. به هر حال صبح شد و طبق معمول بلند شدم و نماز خواندم و بعد آماده رفتن به مدرسه شدم؛ البته این را بگویم که شب نیت کرده بودم روزه بروم و اگر خدا قبول کند، روز شنبه را روزه گرفتم. صبح ۶۱/۷/۱۶ شنبه به مدرسه رفتم. با یاد خدا و بعد با یاد تو. ولی چون تو را در اتاق نمی دیدم که خداحافظی کنم، خیلی ناراحت و دل گرفته رفتم. ساعت یک به خانه آمدم. با فاطمه خانم و مستانه کمی صحبت کردم. ادامه دارد... به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃