•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب دختری با روسری آبی |•
#شهیده_نسرین_افضل
همین طور مات نگام کرد. برگشتم سمت در و به سمت ماشین پیکان دویدم.
همه داد زدن:
_ مواظب باش، خطرناکه. می زننت.
اما همین طور راست راست دویدم. دیدم کنار در ماشین مقداری خون باشیده.
دستگیره ی در رو چسبیدم و رو به آسمون کردم:
_ خدایا! نسرین من اگه طوریش نشده باشه، فردا یه گوسفندی نذرت می کنم. تکه های مغز رو روی چادر زنها دیدم. ولی بارها و بارها از این صحنه ها دیده بودم و میدونستم معنیش چیه؟ اما نمی خواستم قبول کنم. نشستم توی ماشین. دیدم نسرین آروم نشسته و دستش زیر چونشه. یه مقدار خون رو دستش بود.
ذوق کردم گفتم:
_ خدایا! فقط دستش باشه. فردا گوسفند قربونی می کنم.
صداش زدم:
_ نسرین خانم! چطور شده؟ خوبی؟
اما به جز صدای تیراندازی صدایی نیومد. روش به اون سمت بود و من فقط سمت راست صورتش رو می دیدم. هوا تاریک بود و کلی چشم چشم کردم تا همون رد خونو رو دستش دیدم. دوباره صداش زدم:
_ نسرین! عزیزم! چی شده؟ با من حرف بزن.
قدرت نداشتم دست جلو ببرم و تکونش بدم. یکهو یکور شد و به سمت من چرخید. گلوله های منوّر فضا را روشن کرد. یخ کردم. گلوله سمت چپ صورت و چشمش را برده بود. تکه های مغز رو شیارهای گوشش ریخته بود. سرش اومد پایین دستش هنوز زیر چونه ش بود. خون از روی بینیش چکه چکه پایین ریخت. خیلی منقلب شدم. کُلت رو به بیرون پرت کردم و از ماشین پایین اومدم
ادامه دارد...
#کتاب_دختری_با_روسری_آبی
به قلم: فریبا طالش پور
ناشر: انتشارات فاتحان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کپی ممنوع!!!!🚫
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب دختری با روسری آبی |•
#شهیده_نسرین_افضل
و روی دو زانو نشستم. سر به آسمون کردم و رو به قبله داد زدم:
_ خدایا شکرت نسرین به آرزوش رسید.
خودم هم نمی دونم چه طور توان این کار رو پیدا کردم. همه ی اینا توی چند دقیقه پیش اومد. تیرها از کنار و بالای سرم زوزه می کشید و می رفت و من منتظر بودم یکیش نصیب من بشه تا پیش نسرین برم. آقای شاهنوش و حاج آقا زمانی به سمتم دویدن. شاهنوش داد زد:
_ دیوونه شدی؟! الان می زننت.
حاج آقا زمانی زیر بغلمو گرفت و کشون کشون سمت فرمانداری برد و منو سپرد
دست شاهنوش و سمت پیکان دوید. گفت:
_ آقا عبدالله! غصه نخور. الان می برمش بیمارستان طالقانی خوب میشه.
تا بیمارستان طالقانی صدمتری فاصله بود. ناله زدم:
_ چی میگی؟! حاجی! بچه گول میزنی؟! زنم شهید شده.
داد زد:
_ به خدا توکل کن. ان شاء الله خوب میشه.
سوار ماشین شد. گاز داد و رفت و نسرین منو با خودش برد.
گوشه و کنار حیاط فرمانداری پر برف بود. توی آن سوز سرما، کف حیاط نشسته بودیم و ماتم زده به در و دیوار خبره شدیم. فاطمه خانم شوکه بود. حرف نمی زد. تکه های گوشت و پوست و مغز سر نسرین روی تمام سر و روی و چادرش بود. با دیدنش از تو آتش گرفتم. یعنی دیگر نسرین رو نمی دیدم؟! صدای مناجات شبش را نمی شنیدم؟ آه ای دنیا! چه قدر بی وفایی، چه زود یار شیرینم را ربودی! چند تا از برادرا روی زمین نشسته و ضجه می زدند. یکی _ دو نفر که همکارای نسرین که توی بخش فرهنگی بودن، روی سرشون برف می ریختن و خودشون رو
#کتاب_دختری_با_روسری_آبی
به قلم: فریبا طالش پور
ناشر: انتشارات فاتحان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کپی ممنوع!!!!🚫
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب دختری با روسری آبی |•
#شهیده_نسرین_افضل
می زدن. نسرین من برای همه اسوه بود.
نیم ساعتی فرمانداری بودیم. کم کم همه از قضیه خبردار شدن. سرهنگ شریف النسب آمد. بلندم کرد و همراه بقیه برادران به پادگان تیپ دلاور ارتش رفتیم. خانم ها هم خانه رفتن تا لباسهایشان را مرتب کنن و خونهای پاشیده روی سر و روی شان را طاهر کنند.
ما آقایان توی دفتر فرمانداری پادگان جمع شدیم. ده _ دوازده نفری بودیم.
همه توی حال خودشون بودند. آقای شاهنوش سرش را روی شانه ام گذاشت و های های گریه کرد. عین برق گرفته ها شدم؛ درست مثل روز اولی که نسرین رو بهم معرفی کرد. هیچ وقت تصور نکردم که ممکنه او زودتر از من بره. تا مدتی صداهای دور و برم رو نمی شنیدم. نه تشنه بودم، نه گرسنه. نه سردم بود و نه خوابم می اومد. از خود بیخود بودم. یکهو تصویر مادر نسرین توی ذهنم اومد. بی اختیار گفتم:
_ وای علی! جواب پدر و مادرشو چی میدی؟! هنوز جنازه برادرش پیدا نشده جنازه دخترشونو تحول بدم؟ بگم این دسته گلیه که به امانت تحویلم دادین؟! پر پر شده تحویل بگیرین؟! با چه رویی با تن سالم اون جا برم؟!
همه خیلی منقلب شدن. آقای سالاری اومد و با صوت حزین قرآن خوند. این
قرآن میخوند و من تموم زندگیم رو با نسرین مرور کردم. زندگی ما به کوتاهی عمر گل بود. همش به خودم گفتم:
_ چرا من لیاقت شهادت نداشتم؟
گاهی فکر می کردم نسرین زنده است و من دارم خواب می بینم. چند بار با سیلی به صورت خودم زدم تا بیدار شم. گفتم که الان میرم خونه و نسرین اون جاست. سر سجاده نشسته و الهی قلبی محبوب میخونه اما وقتی خوب به
ادامه دارد...
#کتاب_دختری_با_روسری_آبی
به قلم: فریبا طالش پور
ناشر: انتشارات فاتحان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کپی ممنوع!!!!🚫
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل می زدن. نسرین من برای همه اسوه بود. نی
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب دختری با روسری آبی |•
#شهیده_نسرین_افضل
دور و برم نگاه کردم، به خودم نهیب زدم:
چته مرد؟! تو که دیدی تکه های مغزش پاشیده بیرون، مگه میشه دوباره باشه بیاد؟!
نسرین برای همیشه از پیشم رفت. حسرتی که دیگه نمی تونم ببینمش، آزارم می داد. برای عرض تسلیت به خانواده منو پیش می فرستادن؛ اما حالا چی؟ توی این چندماه به ایده آلم رسیدم و همش خدا رو شکر کردم و گفتم:
_ خدایا! این چیزی رو که خواستم بهم دادی. دختر خوب و حزب الهی، خانواده ی شهید، فهمیده، که چند پله جلوتر از من بود و باعث رشدم شد.
با رفتنش همه ی بافته هام نخ شد. تا نزدیک صبح یه قطره اشک نریختم ناله زدم، داد کشیدم، اما گریه نکردم. توی شوک بودم. با بلند شدن صدای اذان، همه یکی یکی و دوتا دوتا وضو گرفتن و نماز جماعت اقامه کردیم. بعد از نماز، آقای سالاری دوباره قرآن خوند. یکهو منقلب شدم و سیل اشک هام جاری شد. اون جا همه به نوعی صاحب غم بودن، نه شریک غم.
ساعت هفت _ هشت صبح، همه ی بچه های سیاه و ساکنین خونه های پشت، جلوی خونه های سازمانی جمع شدن. نسرین رو آوردن توی یه تابوت بزرگ. انگار کوه روی سینه م سنگینی کرد یعنی توی این تابوت نسرین بود؟! نسرین من؟
همه دور و برم جمع شدن. دست دور گردنم انداختن و یکی یکی نسلیت گفتن. از جلوی خونه های سازمانی تا فرمانداری یک صد و پنجاه متری می شد. توی این مساحت جنازه رو تشییع کردیم. بیش از از این امنیت نداشت و ممکن بود درگیری بشه. چندتا از شاگردهای نسرین که صبح خبردار شدن، اومده بودن
#کتاب_دختری_با_روسری_آبی
به قلم: فریبا طالش پور
ناشر: انتشارات فاتحان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کپی ممنوع!!!!🚫
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب دختری با روسری آبی |•
#شهیده_نسرین_افضل
و گوشه ای ایستاده و اشک می ریختن و خانم، خانم می گفتن. همه جا برف و
یخ بندان بود. یه نفر شعار می داد:
_ شهیدان زنده اند الله اکبر /به خون آغشته اند الله اکبر.
و بقیه تکرار می کردن. همه باهم این سرود رو هم خوانی کردیم و اشک ریختیم. مدتی توی فلکه ی فرمانداری بودیم. بعد آمبولانس اومد و تابوت رو توش گذاشتن. هر کار کردم اجازه ندادن همراه جنازه باشم. گفتن که توی حال خودت نیستی. آمبولانس راه افتاد سمت تبریز و یه ساعت بعدش من و آقای شاهنوش و همسرش با پیکان آبی رنگی راهی تبریز شدیم. قبل از خروج از مهاباد، به پادگان تیپ دلاور ارتش رفتیم که کنار مقر سپاه بود. به تلفن خانه گفتم که سپاه شیراز و بخش دادستانی رو بگیرن. قصد داشتم قضیه رو به کریم اطلاع بدم تا آمادگی قبلی داشته باشن. او رو از بقیه مناسب تر دیدم. با سختی موفق شدن شیراز رو بگیرن. سرهنگ شریف النسب اون جا بود. اجازه نداد من صحبت کنم. گفت:
تو میزون نیستی. معلوم نیست چی بگی!
البته حال خودش هم تعریفی نداشت. گوشی رو از من گرفت وقتی کریم پشت
گوشی سلام کرد، سرهنگ بعد از تعارفات معمول گفت:
_ من شريف النسبم. به پیغام از طرف آقا عبدالله براتون دارم.
کریم پرسید که چه پیغامی؟ اونم با من؟ گفت:
_ راستش برا نسرین خانم شما یه اتفاقی افتاده.
بنده ی خدا پشت گوشی مات موند. پرسید:
_ چی شده؟!
اینم فوری گفت:
ادامه دارد...
#کتاب_دختری_با_روسری_آبی
به قلم: فریبا طالش پور
ناشر: انتشارات فاتحان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کپی ممنوع!!!!🚫
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل و گوشه ای ایستاده و اشک می ریختن و خان
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب دختری با روسری آبی |•
#شهیده_نسرین_افضل
_ نگران نشین! طوری نیست. دیشب مهاباد درگیری بوده. مسرین خانم زخمی شده. البته زخمش سطحیه و هیچ جای بررسی نیست.
کریم دوباره پرسید:
_ تیر خورده؟ کجاش رخمی شده؟
سرهنگ اول گفت:
_ توی پاش یه تیر خورده.
کریم پرسید:
_ حالا کدوم بیمارستان بردنش؟ من الان راه می افتم.
سرهنگ هول شد و جواب داد:
_ نه، نه! نیازی نیست. زخمش طوریه که داریم با آمبولانس می آریمش تهران
که بعد عازم شیراز بشه!
یواش به سرهنگ گفتم:
_ بابا! تو که این بنده ی خدا رو دق مرگ کردی. این ایمانش قوی تر از این صحبتاس. گوشی رو بده خودم صحبت کنم.
کف دستش رو گذاشت روی دهنی گوشی و بهم تشر زد:
_ لازم نکرده. تو یه طوری میگی که این سکته میکنه. خودم ذره ذره حالیش می کنم. کارم رو بلدم. دفعه اولم که نیس.
کریم چند بار الو الو کرد. سرهنگ جواب داد:
_ می بخشین، راستش تیر هم تو دستش خورده هم تو پاش.
کریم شک کرد و گفت:
_ جناب سرهنگ! درست بگو چی شده؟
اینم جواب داد:
_ راستش چطور بگم؟ زخمش کلی تر از این حرف هاست.
#کتاب_دختری_با_روسری_آبی
به قلم: فریبا طالش پور
ناشر: انتشارات فاتحان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کپی ممنوع!!!!🚫
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب دختری با روسری آبی |•
#شهیده_نسرین_افضل
کریم کلافه شد. گفت:
_ اگه حاج عبدالله در دسترسه، گوشی رو بدید بهش صحبت کنه.
سرهنگ گوشی رو به طرفم دراز کرد. گرفتم و گفتم:
_ سلام كريم آقا!
نگران پرسید:
_ چی شده؟ عبدالله این چی میگه؟ نسرین چش شده؟
یه نفس عمیق کشیدم. بغضم رو قورت دادم و گفتم:
_ کریم! محکم رو دو تاریات ایستادی؟
با صدای لرزون جواب داد:
_هان!
گفتم:
_ نسرین شهید شده!
انگار صدامو نشنید که پرسید:
_ کجاش تیر خورده؟ مگه نمیگین تیر تو دستش خورده؟
گفتم:
_ ایشون میخواست ذره ذره خبر بده.
دوباره تکرار کرد:
_ تیر توی کدوم دستش خورده؟
گفتم:
_ کریم! گفتم نسرین شهید شده. گوشِت با منه؟ اون شهید شده.
باورش شد. زد زیر گریه و گفت:
_ وای! عبدالله! حالا به مادرم چی بگم؟ چه جوری بگم؟ هنوز جنازه ی جمال نیومده... .
ادامه دارد...
#کتاب_دختری_با_روسری_آبی
به قلم: فریبا طالش پور
ناشر: انتشارات فاتحان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کپی ممنوع!!!!🚫
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل کریم کلافه شد. گفت: _ اگه حاج عبدالله د
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب دختری با روسری آبی |•
#شهیده_نسرین_افضل
اینو که گفت، بند دلم دوباره لرزید. نگرانیم بیش تر شد.
آقای شاهنوش اومد دنبالم و با پیکان راهی تبریز شدیم. همه جا برف بود و یخ سرمای نبود. نسرین با سرمای طبیعت همراه شد و تمام وجودم رو لرزوند. توی راه فاطمه خانم مدام بیقرار بود و اشک می ریخت. بهش گفتم:
_ فاطمه خانم! دیدی نسرین به آرزوش رسید! چه قدر دوست داشت بره پیش جمال.
اونم بی قراریش بیش تر می شد. گاهی ساکت می شدم و به فکر می رفتم. توی رویا نسرین رو میدیدم که اومده با اون لبخند ملیحش. خاطراتم رو مرور کردم و گفتم که اون دستگیره و لباس نوزادی یادتونه؟ آقای شاهنوش پشت فرمون با هق هق گریه کرد. دوباره توی لاک خودم رفتم فاطمه خانم به همسرش اشاره کرد که منو به حرف بگیره تا کم تر فکر و خیال کنم. شب تبریز رسیدیم و رفتیم سپاه تا مجوز عبور و برگه ی ترخیص بگیریم. اون موقع تبریز منطقه ی پنج سپاه بود. فرمانده اش عوض شده و آقای محسن رضایی برای مراسم تودیع و معارفه ی فرمانده ی جدید اومده بود. شلوغ بازاری بود. ما هم عجله داشتیم که کارمون زودتر راه بیفته. اینا میگفتن راننده ی آمبولانس خسته است و الان راننده نداریم. تازه آمبولانس میخواست برگرده مهاباد. جوش آوردم و گفتم:
_ مثل اینه که ملتفت قضیه نیستین؟ این همسرمه و خانواده اش چشم به راهن. جنازه نسرین رو بردن توی ساختمون سپاه گذاشتن. هوا ۱۵ درجه زیر صفر بود؛ سردتر از سردخانه. رفتم و با تهران تماس گرفتم. به بابایم قضیه رو اطلاع دادم. اول باورش نمیشد. چند بار سؤال کرد:
#کتاب_دختری_با_روسری_آبی
به قلم: فریبا طالش پور
ناشر: انتشارات فاتحان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کپی ممنوع!!!!🚫
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب دختری با روسری آبی |•
#شهیده_نسرین_افضل
_ درست بگو ببینم چه خاکی به سرمون شده؟! مطمئنی شهید شده؟
و من توضیح دادم که همراه جنازه عازم تهرانیم.
برگشتم پادگان سپاه. آمبولانسی تازه از منطقه رسید. نیاز به تعویض روغن و تعویض راننده داشت. با کلی عجز و التماس یه راننده جور کردیم و ماشین که میزون شد، جنازه رو توش گذاشتن و راه افتادیم تهران. ما هم سه نفری با پیکان پشت سر آمبولانس راه افتادیم.
صبح زود رسیدیم تهران. آمبولانس کنار ساختمان بنیاد شهید توی خیابون طالقانی توقف کرد. از راننده پرسیدم:
_ برادر! برنامت چیه؟
گفت:
_ هیچی می خوام جنازه رو با مجوز بنیاد تحویل پزشکی قانونی بدم.
با آقای شاهنوش این بنده ی خدا رو دوره کردیم و گفتیم:
_ نیازی نیس. اینو تحویل بده میخوایم ببریم در خونه مون براش مراسم بگیریم. اگه تحویل بدی دیگه از دست ما خارج میشه و کلی گیر و گرفتاری داره. گفت:
_ نمی تونم مسئولیت داره.
آقای شاهنوش با سرزبونی که داشت قانعش کرد و گفت:
_ مگه توی تبریز ازت رسید میگیرن؟ الان توی این وضعیت جنگی اصلا کسی یادش نیست شما تهران اومدی! میخوای امضاء بگیری، بیا خودم پایین برگه ت رو امضاء کنم.
راننده هم سفت واستاد و گفت:
_ اگه مهر خواستن چی؟
اینم جواب داد:
_ بگو مهر یادم رفت!
ادامه دارد...
#کتاب_دختری_با_روسری_آبی
به قلم: فریبا طالش پور
ناشر: انتشارات فاتحان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کپی ممنوع!!!!🚫
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل _ درست بگو ببینم چه خاکی به سرمون شده؟!
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب دختری با روسری آبی |•
#شهیده_نسرین_افضل
خلاصه این رو قانع کردیم و همراه آمبولانس راه افتادیم در خانه ی ما. دیدیم جمعیت در خونه منتظرن. مراسم تشییع ساده ای گرفتیم و یه صبحانه به راننده آمبولانس دادیم و بعد از قدری استراحت برگشت تبریز. ما موندیم و جنازه. به شاهنوش گفتم:
_ حالا چی کار کنیم؟ آمبولانس از کجا بیاریم؟
گفت:
_ غمت نباشه. توی این برودت هوا جنازه طوریش نمیشه. باربند داری؟
گشتم و از در و همسایه باربند گرفتم. شاهنوش باربند رو روی ماشین سوار
کرد و گفت:
_ يا الله! تابوت رو بیارین.
تعجب کردم و گفتم:
_ می خوای چی کار کنی؟
جواب داد:
_ گفتم که غمت نباشه. تابوت رو میبندیم روی باربند.
گفتم:
_ دیوونه شدی؟! توی راه می گیرنمون.
جواب داد:
_ اون با من.
تابوت رو با طناب روی باربند ماشین بستیم. یه پتو روی تابوت کشیدیم و پرچم ایران رو هم روش گذاشتیم و حرکت کردیم.
#کتاب_دختری_با_روسری_آبی
به قلم: فریبا طالش پور
ناشر: انتشارات فاتحان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کپی ممنوع!!!!🚫
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب دختری با روسری آبی |•
#شهیده_نسرین_افضل
تعدادی از بستگان هم همراهمون اومدن. سه _ چهار ماشین شخصی و یه مینی بوس شدیم. ساعت دو و سه بعد از ظهر قم رسیدیم که برای همراهان تدارک ناهار دیدیم. توی این دو _ سه شب پلک روی هم نگذاشتم. غذا هم به جز یکی _ دو لقمه که به زور بهم دادن، نخوردم. عمویم خیلی اصرار کرد که این چند لقمه رو بخورم. گفت:
_ عموجان! توی این دو _ سه روز خیلی کار داری. مراسم تشییع و خاک سپاری هست. بدو بدوش زیاده. پس باید جون داشته باشی.
فردا صبح زود شیراز رسیدیم. از قبل با کریم هماهنگ کردیم و وقتی رسیدیم
شیراز، در سپاه رفتیم. کریم اون جا منتظر بود. گفت:
_ تازه دیشب به خونواده قضیه رو اطلاع دادم.
همراه آقای انوش تابوت رو بردن تحویل بنیاد شهید بدن.
من سوار مینی بوس شدم و به سمت منزل آقای افضل حرکت کردیم. دل توی
دلم نبود. جرأت رویارویی با مادرش رو نداشتم. مینی بوس جلوی در خانه نگه
داشت. همه به جز خودم پایین اومدن. عمویم صدا زد:
عموجان! پایین نمی آی؟
بغض کردم که با چه رویی... چی بگم؟... بهشون بگم شاه دامادتون صحیح و سالم بدون یه خراش برگشته تا جنازه ی تازه عروستونو تحویل بده؟!
بابام و عمویم منقلب شدن. دلداریم دادن و منو همراه خودشون پایین آوردن. در زدیم. پشت بقیه قایم شدم. بابای نسرین در رو باز کرد. چشم چشم کرد تا منو پیدا کنه. بابام رو بغل کرد و با هم گریه کردن. سرآخر صدا زد:
_ عبدالله! باباجان! پس کجایی؟
جلو رفتم. خودم رو توی بغلش انداختم و زار زار گریه کردم.
ادامه دارد...
#کتاب_دختری_با_روسری_آبی
به قلم: فریبا طالش پور
ناشر: انتشارات فاتحان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کپی ممنوع!!!!🚫
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل تعدادی از بستگان هم همراهمون اومدن. سه
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب دختری با روسری آبی |•
#شهیده_نسرین_افضل
پامون رو که توی حیاط گذاشتیم، صدای شیون مادر بلند شد. فامیل ها همه بودن. یکی از اتاق های خونه پنجره ی رو به حیاط داشت. مادر نسرین کنار این پنجره نشسته و تکیه داده بود. با دیدن من خیلی منقلب شد و گفت:
_ عبدالله! نسرین کو؟! دوباره عزادار شدیم.
و به شدت گریه کرد و ضجه زد. فامیل ها دویدن و داخل منزل شدن تا تسلای خاطر مادرش باشن. هی گریه می کرد و می گفت:
_ بَبَم!... بَبَم!... .
شیرازی ها در عزاداری شعری میخونن که به واستونَک معروفه. مادر نسرینم واستونک میخوند. جوری میخوند که انگار مراسم عروسی نسرینه! جگر همه رو
آتش زد. هی از من سراغ نسرین رو گرفت و گفت:
_ کی میاد؟ پس چرا همراهت نیست؟... عروست کو؟...
بابای نسرین هم می گفت:
عبدالله! بَبه ی گلم چه طور شد؟!
دورو بری ها هم بی تاب شدن. ما رو بردن طبقه ی بالا نشستیم. قرآن خوندیم
و مداحی کردن. بعد کریم و شاهنوش اومدن خبر دادن که قراره نسرین با چند شهید دیگه پنج شنبه تشییع بشن. اون روز که اون جا بودیم، دوشنبه بود. توی شیراز روزهای دوشنبه و پنج شنبه مراسم تشییع شهدا از طرف بنیاد و ستاد تشییع برگزاری می شد و این برنامه تا پایان جنگ ادامه داشت.
ما از دوشنبه تا پنج شنبه مهمون خونواده ی افضل بودیم. توی این چند روز عده ی زیادی برای عرض تسلیت اومدن. از جهاد، از سپاه، از آموزش و پرورش، از روحانیت و خیلی جاهای دیگه. پنج شنبه شد و به ستاد تشییع شهدا رفتیم و جنازه رو تحویل گرفتیم. بیش تر دبیرستانهای شیراز دانش آموزان رو برای
#کتاب_دختری_با_روسری_آبی
به قلم: فریبا طالش پور
ناشر: انتشارات فاتحان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کپی ممنوع!!!!🚫
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃